چند روزی همقدم با شهید رضوان خواه

خبری که حکایت از شهادت حسن داشت

ابتدا ترکشی او را از ادامه مسیر باز می دارد اما از پا نمی نشیند تا اینکه خمپاره ای مسیرش را به بهشت باز می کند.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: مدتی از رفتن حسن[1] به جبهه می گذشت که برای مرخصی آمد و از آنجایی که خاله بانو و همسرش که ماموریت های جهادی داشت، به کردستان رفته بودند، حسن به بانو[2] پیشنهاد داد تا او هم مدتی را به آنجا بیاید و این شد که او از خدا خواسته شال و کلاه کرد و 25 روزی را در آنجا گذراند تا اینکه یک روز حسن با عجله به خانه آمد و گفت من جلسه مهمی در رشت دارم که باید زودتر خودم را به آنجا برسانم و این مدت به پایان رسید و به سرعت راهی رشت شدند.

جلسه که به انتها رسید باز هم حسن عازم منطقه شد و دوری ها آغاز؛ چند روز بعد حسن تماس گرفت و گفت: سر ماه که حقوق می گیری بخشی از آن را برای رفتن به پایبوسی امام رضا(ع) کنار بگذار...

غروب یکی از روزهای آخر تابستان بود که چند تن از بچه های سپاه به خانه حسن رفتند تا سرو گوشی آب بدهند ببینند خبر شهادت به آنها رسیده است یا نه و متوجه شدند که بانو و خانواده حسن هیچ نمی دانند و چون محرم نزدیک بود با اینکه یکی دو نفر از آنها لباس مشکی پوشیده بودند، بانو بنا را بر این گذاشت که آنها به استقبال محرم رفته اند، چند کلامی با پدر حسن صحبت کردند و بدون آنکه از شهادت حرفی بزنند خانه را ترک کردند.

فردا ساعت هفت صبح مادر مشغول آشپزی بود و بانو نیز ایوان را آب و جارو می کرد و پدر نیز در مزرعه مشغول کار بود که یکباره با عجله به خانه آمد، سراسیمه گفت: رفته بودم مخابرات که کارمند آنجا این نامه را دستم داد که خط حسن نیست، بنده خدا متوجه تایپی بودن و اینکه این نامه تلگرام است، نشده بود. در آن چنین آمده بود: سلام من خوبم نگران نباشید و پدر مدام با نگرانی می گفت نه این مال حسن نیست. خواهر حسن که از موضوع شهادت خبر داشت، گفت یکی از بچه ها از عملیات برگشته برای دیدنش برویم ببینم از حسن خبر دارد یا نه و در حالی که بغضش را می خورد سرش را به زیر انداخت تا اشکش را کسی نبیند. همه با هم راهی خانه آن رزمنده شدند و وقتی از حسن سراغ گرفتند، گفت: ان شاءالله می آیند و این در حالی بود که گفته می شد بیشتر بچه های گردان کمیل شهید شده اند. بانو تصمیم گرفت سری به خانه شان بزند. پسر صاحبخانه که خود در عملیات بود گفته بود که حسن شهید شده، مدتی بعد در زدند، برای باز کردن در رفت که دید خواهرش، شوهرش و مادر شوهرش هر سه آمدند و خواهر آنقدر اشک ریخته بود که چشمهایش کاسه خون بود. شوهر خواهرش گفت: حسن زخمی شده و در بیمارستان بستری است، زودتر آماده شو تا برویم. بانو که رفتار عجیب آنها دلش را بدجوری به شور انداخته بود، گفت خب چرا طفره می روید بگویید حسن شهید شده چرا می گویید زخمی. و دیگر نمی دانست چه می کند؛ مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت و بچه هایش را بغل می گرفت و دیگر هیچ چیز از شنیدن آن خبر تلخ به یادش نمانده است.

از در خانه که بیرون رفتند، مردم محل همه جمع شده بودند. او را بالای سر حسن بردند، انگار که سال ها بی هیچ دغدغه دنیا آرام خوابیده و دستش به نشانه سلام به امام حسین (ع) بر سینه اش بود. بانو را با حسن تنها گذاشتند و لحظاتی توانست با او درد دل کند.

مراسم که تمام شد یکی از دوستان حسن نحوه شهادت حسن را اینگونه شرح داد که ابتدا ترکش می خورد، از او می خواهند به عقب برگردد اما می گوید چطور می توانم بچه هایم را اینجا تنها بگذارم و برگردم، کمی که جلو می رود خمپاره ای به زمین می نشیند و ترکش های آن، سینه حسن را می شکافد و او در حالی که دستش به نشانه احترام به سالارش بر سینه اش بود، به شهادت می رسد.[3]

 

 
  1. شهید حسن رضوان خواه فرمانده گردان کمیل تیپ قدس گیلان که در دهم شهریور ماه سال 65 به شهادت رسید.
  2. بانو رقیه (مهین) پورسرپرست.
  3. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.

 

دیدگاه تان را بنویسید