داستان نیم قرن انزوا!

گرچه نام و ماجرای دهقان فداکار برای سال های سال در کتاب های درسی تدریس می شد ولی بسیاری از مردم آن را داستانی تخیلی می پنداشتند تا وقتیکه در سال 83 به عنوان اولین خبرنگار عزم روستای قهرمانلو در شهرستان میانه کردم و پای صحبت های "ازبرعلی حاجوی" نشستم تا با زبان خود بگوید: لطفا بنویس که من افسانه نیستم!

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش جی پلاس، حال دهقان فداکار این روزها مساعد نیست و به دلیل نارسایی ریه در یکی از بیمارستان های تبریز بستری شده است.

این موضوع بهانه ای شد تا نخستین گفتگوی رسانه ای "ازبر علی حاجوی" که به اشتباه به ریزعلی خواجوی معروف شده است را منتشر کنم.

این مطلب دوشنبه 15 تیر 1383 در روزنامه ایران منتشر شده بود:

 

خیلی از ما ایرانیان «او» را افسانه می پنداریم...

بسیاری نیز نمی دانیم که «وی» اهل کدام دیار و در کجای این سرزمین سکنی گزیده است...

«او»قهرمان دوران کودکی نسل گذشته و نیز نسلهای آینده ادبیات آموزشی ایران است...

برخلاف پندارهای موجود اما داستان «دهقان فداکار» ماجرایی است واقعی ... شخصیتی که نزدیک به نیم قرن در انزوای کامل به سر برده و به مانند اغلب قهرمانان ملی ایران زمین، در میان گرد و غبار «افسانه پروری» تنها مانده است... گرچه خودش اصرار دارد: «نمی خواهم افسانه باشم...»

آذربایجان شرقی ـ شهرستان میانه:

در فاصله ۴۵ کیلومتری شهرستان میانه «قهرمانلو» نام روستای فراموش شده ای است که در دور افتاده ترین نقطه اش، قهرمانی ملی را در خود جای داده است. البته کمتر راننده ای حاضر می شود ما را از میانه تا روستای قهرمانلو برساند اما زمانی که فاصله ۳ کیلومتری تنها راه ارتباطی روستای مذکور ۲۰ دقیقه به طول می انجامد، دیگر عدم تمایل راننده ها برایمان تعجبی ندارد...

خودرو مقابل یک خانه روستایی متوقف می شود ـ خانه ای کاه گلی که در میانه ویرانه های به جای مانده از پدیده مهاجر فرستی، به زحمت خود را سر پا نگه داشته است...

پیرمردی با چهره آفتاب سوخته، اما گشاده رو به گرمی از ما استقبال می کند... گویی که سالها مارا می شناسد... او همان «ریزعلی خواجوی» دهقان فداکار کتاب فارسی سال سوم ابتدایی است... می گوید: «۷۴ سال قبل یعنی به سال ۱۳۰۹ هجری شمسی در روستای «قالاچیق» از توابع شهرستان میانه به دنیا آمدم ... شغل ما کشاورزی بود اما به دنبال بروز خشکسالی و نیز مشکلات متعدد، همه اهالی روستای قالاچیق کوچ کرده و به شهرهای میانه ـ تبریز ـ تهران و ... کوچ کردند...»

«ازبرعلی حاجوی» که بر اثر یک سهو بنام «ریزعلی خواجوی» شناخته شده در ادامه می گوید: «ما نیز مدت ۸ سال است که به قهرمانلو آمده ایم و اینجا مستأجریم. من روی زمین مردم کار می کنم و همسرم نیز در منزل مردم روستا کار می کند و اینگونه روزگار را می گذرانیم...»

می پرسیم: «چگونه دهقان فداکار شدی؟!» و او ماجرا را اینگونه شرح می دهد: «ماجرا به ۴۴ سال قبل (سال ۱۳۳۹) بازمی گردد. دقیقاً یادم هست که ۴۵روز از پاییز گذشته بود ـ یک شب بارانی و سرد ... چندتن از بستگان مهمان ما بودند... پس از صرف شام باجناقم به یکباره تصمیم به بازگشت به طرف تهران گرفت... هر چقدر اصرار کردیم کوتاه نیامد... لذا من نیز مجبور شدم او را تا ایستگاه قطار همراهی کنم. با یک فانوس و یک اسلحه شکاری که درایام جوانی داشتم او را به ایستگاه رساندم و خود برگشتم...»

ریزعلی خواجوی درحالی که به یک نقطه خیره شده است اینگونه ادامه می دهد: «... در آن ایام من ۳۳ سال داشتم... در مسیر قطار حومه میانه دو تونل به فاصله ۵۰ متر از همدیگر وجود دارد که به تونل ۱۸ معروف است... زمانی که از کنار این منطقه عبور می کردم تا به منزل بازگردم متوجه شدم کوه ریزش کرده و میانه این دو تونل را کاملاً مسدود نموده است. ابتدا توجهی نکردم ولی بعداً یاد دهها مسافر بیگناه و کودک معصوم افتادم که داخل قطار هستند...» وی می افزاید: «به سرعت به طرف ایستگاه دویدم ـ در میانه راه متوجه شدم قطار حرکت کرده اگر وارد تونل می شد راننده بدون دید کافی حتماً با سنگهای انباشته شده برروی ریل برخورد می کرد و فاجعه ای بزرگ به بار می آمد ، نمی دانستم چه باید بکنم ـ نگران وهراسان کت ام را درآورده و درآن شب بارانی به زحمت آتش زده وعلامت دادم ـ اما راننده قطار به علامت من توجهی نکرد وقطار به سرعت از کنار من رد شد... من نیز آخرین چاره را در شلیک دو تیرهوایی توسط اسلحه دولول خود دیدم ـ با صدای شلیک گلوله ها به یکباره صدای گوشخراش ترمز قطار به گوش رسید و قطار متوقف شد...»

«دهقان فداکار » با خنده ادامه می دهد: «آقا چشمتان روز بد نبیند... همه کارکنان وپرسنل قطار بدون اینکه از من چیزی بپرسند، به محض پیاده شدن کتکم زدند ، خلاصه هرکه پیاده می شد چندضربه ای به من می زد ، آنها فکر می کردند که من بدون دلیل مزاحم حرکت قطار شده ام...»

او ادامه می دهد: «پس از آنکه از کتک زدن من خسته شدند رئیس قطار از من در باره علت کاری که کرده ام توضیح خواست «!» من هم که حال و روز مناسبی نداشتم ماجرا را تعریف کردم . آنها باز هم باورشان نشد لذا مرا نیز سوار قطار کردند وآرام وآهسته به طرف محل موردنظر حرکت کردند... با دیدن صحنه ریزش کوه، همه شوکه شده بودند... شرمندگی را از چشمان تک تک آنها می دیدم... مسافران و کارکنان قطار پس از عذرخواهی ، کلی از من تشکر کردند... رئیس قطار شخصی به نام عبادی بود...» ریزعلی در مورد عکس العمل مسؤولان راه آهن آن زمان می گوید: «یک ماه پس از ماجرا رئیس قطار آن زمان قزوین مرا دعوت کرد وراجع به آن شب با من صحبت کرد ـ آنها به من ۵۰تومان پاداش دادند...» او می افزاید: « آن دوران سربازانی تحت عنوان «سپاه دانش » در روستاها خدمت می کردند ... یک سال پس از ماجرا «علی آقا» ، یکی از سپاهیان دانش منطقه نزد من آمده ومژده داد که جریان آن شب من را در کتاب فارسی کلاس سوم ابتدایی چاپ کرده اند... اینگونه بود که ما شدیم « دهقان فداکار... »

او می گوید: «دوران بسیارسختی گذراندم، پس از آن ماجرا مریض شدم و ۳۵ روز تمام در بیمارستان بستری بودم چرا که تمام بدنم عفونت کرده بود ونیاز به مراقبتهای پزشکی داشتم. آن زمان بود که همه زندگیم را فروختم تا هزینه بیمارستان و درمان خود را تأمین نمایم».

ریزعلی درمورد نحوه گذران ۴۴ سال گذشته واینکه چه روزهایی را پشت سرنهاده است آهی از ته دل کشید وپس از مدتی سکوت، می گوید: «از کجا بگویم؟ من فراموش شده ای بودم که ۴۰ سال تمام در انزوا به سر بردم و کسی به من سر نمی زد. اگر لطف خدا نبودنمی دانم الآن چه حالی داشتم...»

دهقان فداکار اما پس از الطاف الهی نقش شریک زندگی خود را در تحمل همه شرایط سخت فراموش نمی کند: «همسرم همواره در طول این ۴۰ سال یار و یاورم بوده و همه مشکلات راتحمل کرده است او هم اکنون با وجود سن زیادش در منازل روستاییان کار می کند، از شیر گوسفندان پنیر درست می کند وبا فروش آن قسمتی از معاش زندگیمان تأمین می شود». وی می افزاید: «همسرم حتی چندسال قبل در حالیکه در میان برف وکولاک کوهستان گیر افتاده بودم به تنهایی مرا که از شدت سرما از حال رفته بودم به روستا رساند و جانم را نجات داد».

ریزعلی می گوید: «۸ فرزند دارم. ۵ پسر و ۳ دختر . پسرهایم در تهران زندگی می کنند وهمه به کارهای کم درآمد مشغولند. البته یکی از پسرهایم نزد من زندگی می کند تا عصای دست پدر پیرش باشد». به گفته ریزعلی خواجوی، پس از ۴۰ سال زندگی پرمشقت از ۴ سال قبل اندکی وضعیت معیشتی آنها بهبود یافته است. خودش در این باره می گوید: «... ۴ سال قبل گویا فرماندار تبریز به هنگام رسیدگی به درس های فرزندش نام مرا درکتاب فارسی می بیند و به یاد من می افتد... اما خود ایشان نیز نمی دانستند که من اهل کجا هستم ودر کجا ساکنم...» او می افزاید: «پس از آنکه ایشان از وضعیت من مطلع می شوند اقداماتی انجام می دهند که باعث شد پس از ۴۰ سال دوباره همه به یاد من بیفتند...»

ریزعلی می گوید:«۴ سال قبل مرحوم دکتر دادمان وزیر آن زمان راه وترابری مرا به تهران خواستند . در یک روز مقرر به دفتر ایشان رفتم. باورم نمی شد که یک وزیر مرا به دفتر خود دعوت کرده باشد... اما همه در کمال احترام با من برخورد کردند...» او می افزاید: «در دفتر آقای دادمان دو نفر ایرانی مقیم آلمان یک لوح یادبود به همراه ۶۰۰ هزار تومان چک به من اهدا کردند که از سوی ایرانیان مقیم هامبورگ به من هدیه شده بود. سپس آقای دکتر دادمان مرا به دفتر کارش هدایت کرده و ساعتی با من به گفت وگو نشست...» ریزعلی خواجوی در بین سخنان خود از فرماندار تبریز و نیز دکتر دادمان به نیکی یاد کرده و می گوید: «خدا رحمت کند آن مرد (دکتر دادمان) را ...»

دهقان فداکار می گوید: «دکتر دادمان پس از آنکه به مشکلات ودرد دلهای من گوش داد دستور داد که بنده ماهیانه به عنوان مستمری مبلغی را از طرف راه آهن دریافت کنم و سپس همان سال من و همسرم را به همراه مبلغ ۵۰ هزار تومان پاداش به سفر مشهد مقدس اعزام کردند که همه هزینه های این سفر زیارتی به عهده خودشان بود...» او می افزاید: «پس از آن سفر زیارتی، توسط استاندار قبلی آذربایجان شرقی و فرماندار میانه به سفر زیارتی حج عمره مشرف شدم که این دو سفر هرگز از یادم نخواهد رفت...»

ریزعلی خواجوی در موردمشکلات زندگی در روستا می گوید: «...متأسفانه برخی ما را اذیت می کنند... به ما کار نمی دهند و برایمان مشکل تراشی می کنند... زندگی در چنین روستایی محروم و دورافتاده برای من و همسرم که کم کم از کار افتاده می شویم بسیار سخت و طاقت فرساست...» او می گوید: «این روستا جاده مناسبی ندارد در حالی که طول جاده آن فقط ۳کیلومتر است... تلفن نیز به اینجا راه پیدا نکرده است به طوری که اگر شخصی در زمستان بیمار شود به دلیل عدم دسترسی به تلفن، وضعیت نامناسب جاده و فقدان امکانات اولیه بهداشتی معلوم نیست که بر سر او چه خواهدآمد...»

او اما در عین حال تأکید می کند: «هم اکنون از نظر جسمی کاملاً سالم هستم و مشکلی ندارم و برای همین هم همواره خداوند را شاکر هستم که مرا محتاج کسی نکرده است... هم اکنون تعداد ۲۰گوسفند دارم که از آنها نگهداری می کنم اما با توجه به مشکلات طاقت فرسا به خصوص در فصل سرما دیگر زندگی در روستا برایم امکانپذیر نیست...» از وی می پرسیم از مسؤولان چه انتظاری داری؟ می گوید: «به تازگی شنیده ام که قرار است در شهرستان میانه خانه به من اهدا کنند که اگر اینگونه شود بسیاری از مشکلاتمان حل خواهد شد. او در مورد آرزوهایش می گوید: «آرزوهای انسان تمام ناشدنی است و من نیز به همین زندگی قانع هستم. اما یکی از بزرگترین آرزوهایم زیارت بارگاه امام حسین(ع)... »که اشک از گونه هایش سرازیر شده و جمله اش را ناتمام می گذارد.

و آخرین صحبتها

می گوید: «هدف من در زندگی همواره طاعت خدا و خدمت به خلق خدا بوده و من آن شب آن کار را فقط برای رضای خدا انجام دادم. کار من مهمتر از کار رزمندگان و جوانانی نبود که ۸سال تمام در زیر انواع مشکلات مقاومت کردند تا ما هم اکنون به روز مردم عراق و افغانستان نیفتیم و در امنیت کامل به زندگی ادامه دهیم. اما باز هم خدا را شاکرم و خوشحالم از اینکه کسی که خودش چیزی نیست و در گوشه ای از این روستای گمنام افتاده است همه در کشور او را می شناسند و به وی محبت می کنند...» وی تأکید می کند: «این روستا و نیز روستاهای اطراف روزگاران سختی را پشت سر گذاشته اند و به دلیل نبود امکانات مردم آنها فراری شده و به شهرهایی چون تهران و تبریز و... مهاجرت کرده واغلب به کارهای کم درآمد و کاذب مشغول می شوند در حالی که در شهر به پول کارگری آنها چیزی نمی دهند.» وی می افزاید: «در حالی که اگر حداقل امکانات زندگی در روستاها برای آنها فراهم شود می توانند روی زمینهای خود کار کرده و وضعیت خوبی داشته باشند...»

ناهار را مهمان سفره ساده و محقر او هستیم. سفره ای که از صدق دل و باخلوص نیت گسترانده شده و ما را مهمان صفای خود کرده است...

به راستی حق ریزعلی های کشور تا همین قدر است؟

 

دیدگاه تان را بنویسید