کودکانی که برای نگه داری از گله گوسفندان معتاد شدند!

«عیلرضا» کودک چوپانی که دوره سم‌زدایی را می‌گذراند: صاحب‌کارم روزی ٣بار به همه چوپان‌ها شیشه می‌داد تا موقع گوسفندچرانی خوابمان نبرد و مراقب گله باشیم.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش جی پلاس، شهروند نوشت: بلوز و شلوار: آبی. صورت: رنگ‌پریده. انگشت‌ها: زیادی از جلوی دمپایی سفید پلاستیکی بیرون زده‌اند. آستین‌ها: تای زیادی خورده‌اند تا رسیده‌اند به آرنج. ساعدها: خط‌خطی است، ساعد چپ، پر از جای زخم‌های عمیق. نگاه: بی‌احساس از عمق کاسه چشم. صدا؛ از ته گلو، خسته. لب‌ها: به زحمت باز و بسته می‌شوند، لبخند مصنوعی کوچکی، رویش سنجاق‌شده: «الان دیگر دوستش ندارم، همین من را بدبخت کرد.» علیرضای ١٥ساله، چوپان است، حالا از ٣٠روز پیش که روی تخت بخش روان یکی از بیمارستان‌های شرق تهران دراز کشیده، دیگر خودش را چوپان نمی‌داند.

چرا؟

همین شغل من را بدبخت کرد.

چیکارت کرد؟

معتادم کرد.

چطوری معتادت کرد؟

صاحب کارم به من مواد می‌داد.

چی می‌داد؟

شیشه.

خودش شیشه را می‌آورد و به تو می‌داد؟

بله.

ازش نمی‌پرسیدی چرا این کار را می‌کند؟

من بچه بودم، نمی‌فهمیدم. به من می‌گفت بکش و گوسفندها را ببر. منم می‌کشیدم و گوسفندها را می‌بردم چَرا.

وقتی می‌کشیدی چه اتفاقی می‌افتاد؟

اصلا برای من اهمیتی نداشت که بکشم یا نکشم، یکم بیدار می‌ماندم. کارم بیشتر می‌شد.

شیشه را کجا به شما می‌داد که بکشید؟

همان‌جایی که گوسفندها را می‌بردیم. بیابان.

فقط شما بودید یا به بقیه چوپان‌ها هم می‌داد؟

به همه می‌داد شیشه را.

یعنی به همه می‌گفت باید شیشه بکشید؟

بله.

خودت راضی بودی؟

من اصلا نمی‌خواستم، ولی وقتی شیشه را می‌داد، می‌کشیدم.

چطوری می‌کشیدی؟

شیشه را می‌ریختیم داخل یک چیز شیشه‌مانندی، تهش گردالی بود، از همان جای باریکش می‌کشیدیم.

معمولا چه موقع به شما شیشه می‌داد که بکشید؟

مثلا صبح که از خواب بیدار می‌شدیم. می‌کشیدیم تا خوابمان نبرد.

روزی یک‌بار؟

نه، یک‌بار صبح، یک‌بار ظهر، یک‌بار شب.

خود صاحب کارتان هم می‌کشید؟

بله.

چند سالش بود؟

سی، سی‌وپنج سال.

چند وقت است که در چوپانی مواد می‌کشی؟

دوسالی می‌شود.

چه چیز چوپانی را دوست داشتی؟

چوبش را. گوسفندهایش را.

چند وقت است چوپانی می‌کنی؟

من از بچگی. از وقتی این‌قدری بودم (دست‌هایش را از سطح زمین بلند می‌کند).

دلت می‌خواهد زودتر مرخص شوی؟

خیلی. دلم می‌خواهد بروم خانه. دلم برای محله‌مان تنگ شده.

تا امروز بیش از ٣٠ روز از بستری «علیرضا» در طبقه چهارم یکی از بیمارستان‌های شرق تهران که بخش روان کودک دارد، می‌گذرد و علیرضا در همین یک‌ماه و چند روز، قدش بلندتر شده، آبی زیر پوستش رفته، رنگش روشن‌تر شده و زخم‌های روی دستش بیشتر شده. او در همین مدت دو بار خودزنی کرده: «به من گفتن این هفته که بیاید مرخص می‌شوم.» سکوت راهروی نباتی‌رنگ بخش روان، ظهر آن روز، با صدای تلویزیون که برنامه کودک پخش می‌کرد، شکسته شده: «مادرم که می‌آید دیدنم، با هم می‌رویم پایین و دور می‌زنیم.» این‌بار اولی نیست که علیرضای ١٥ساله، طبقه چهارم این بیمارستان را با آسانسور بالا می‌رود، آسانسوری که آن‌طرفش قفل است و هربار با چشم‌های پراشک و گردنی که از پس گردنی، سرخ شده، پا در بخش روان کودک می‌گذارد، پدر هربار با کتک او را می‌آورد. می‌آورد، سم‌زدایی می‌شود و درست همان روزی که به خانه‌شان در حاشیه‌های شهریار برمی‌گردند، یک پا دارد دو پای دیگر قرض می‌کند و می‌رود به سمت بیابان، به جایی که گوسفندها را می‌چرند، جایی که «شیشه» هست و طراوت مظفریان، از اعضای جمعیت دانشجویی امام علی(ع)، جزییات آن را خوب می‌داند: «امسال، بار دومی است که علیرضا، برای سم‌زدایی در بیمارستان بستری می‌شود، قبل از این، ٣٣روز بستری بود و همان شبی که از بیمارستان مرخص شد، شب از خانه فرار کرد و رفت بیابان. پدرش آن شب خیلی دنبالش گشت اما علیرضا آب شده بود و رفته بود زمین. بعد که پیدایش کردند.

او را بردند شمال. خانه اقوام مادرش، اما همان‌جا هم نمی‌دانیم از کجا موادمخدر پیدا کرد و کشید.» مظفریان از روان‌پزشک بیمارستان می پرسد که آیا بهترین راه، بردن علیرضا به بهزیستی است؟ و رزیدنت روانپزشکی بیمارستان، رفتن به بهزیستی را راه‌حل خوبی نمی‌داند: «مشکل اینجاست که اگر علیرضا ٦ ماه هم در بهزیستی بماند، این‌طور نیست که دیگر هیچ‌وقت موادمخدر مصرف نکند. ممکن است میل به مصرف با دارو کمی کم شود، اما مسأله‌ای که وجود دارد، محیط است، یعنی هر زمان دیگر که فرد معتاد به محیط برگردد، دوباره به سمت موادمخدر کشیده می‌شود، این از ویژگی‌های شیشه است که برای فرد وابستگی روانی ایجاد می‌کند.»

روان‌پزشک می‌گوید که باید خانواده از آن محل نقل‌مکان کنند، بروند جایی که برای علیرضا، خاطرات آن خانه و آن محیط و بیابان و چوپانی تداعی نشود: «علیرضا تا وقتی در بیمارستان است، حالش خوب است، وقتی پایش را از این‌جا بیرون می‌گذارد، به هم می‌ریزد، حتی دیدن سیگار هم می‌تواند تحریکش کند. ممکن است او به خود شیشه تمایل زیادی نداشته باشد، آن جمعی که با آنها موادمخدر می‌کشد، را بیشتر دوست دارد.» پزشکان حالا متوجه بیماری دیگر علیرضا شده‌اند، اختلال دوقطبی و بیش‌فعالی که به گفته او، همه اینها با دارو کنترل شده و بیمار وضع خوبی دارد: «مصرف شیشه، بیماری‌های دیگر را هم تشدید می‌کند، اما حالا حالش خوب است، هرچند که در مدت بستری در بیمارستان، چندبار خودزنی کرده، اما در هفت، هشت روز قبل، همه علایم بیماری‌اش کنترل شده: «آن‌طور که علیرضا می‌گوید، از وقتی مشغول چوپانی شده، مصرف را هم شروع کرده است.» این روان پزشک حرف‌های علیرضا را تأیید می‌کند که می‌گوید، صاحب‌کار به آنها شیشه می‌داد تا بیدار بمانند: «شیشه آدم را بیدار نگه می‌دارد، مثلا ما مصرف این مواد را میان راننده‌های شب کار هم زیاد می‌بینیم.»

علیرضا را چند ماه پیش، اعضای جمعیت امام علی(ع)، وقتی کف اتاق خانه، بی‌حال و بی‌جان افتاده بود، دیدند.

معصومه خانم و پدرش مسعود، می‌گفتند که اعتیاد دارد و اعضای جمعیت امام علی، با کلی تقلا آنها را راضی کردند تا پسرشان را ببرند برای ترک؛ پسر چوپان‌شان را: «هر کسی می‌رود برای چوپانی معتادش می‌کنند، معتادش می‌کنند تا بیشتر بماند، علیرضا هم سنش کم بود، سریع توانستند معتادش کنند.» معصومه، مادر علیرضایی که تیرماه تازه وارد ١٥سالگی شده، کیلومترها دورتر از جایی که پسرش، صبح‌ها و شب‌ها شیشه می‌کشید، در اتاق ١٠متری خانه‌شان در دهشاد، نشسته، چادر نخی گلی‌گلی‌اش را دور کمر پیچیده و از پسرش که تا آن روز، ٢٣روز می‌شد که در خانه نیست، حرف می‌زند: «خیلی علیرضا را کتک زدیم تا توانستیم ببریمش بیمارستان. تا فهمید می‌خواهیم ببریمش، چسبید به زمین و کنده نمی‌شد. حالا هم در بیمارستان خیلی بی‌قراری می‌کند.» علیرضا، خودزنی زیاد کرده، هربار که شیشه‌ای مصرف کرده، هربار که به هم ریخته، چاقو را برداشته و دست‌هایش را خط‌خطی کرده، آخرین‌بار هم با لوله خودکار در بیمارستان: «این دفعه زخمش خیلی عمیق است.» پدر علیرضا بیماری اعصاب و روان دارد و هر از گاهی دستش روی بچه‌ها بلند می‌شود: «چند‌ سال پیش بود که متوجه شدیم وقتی علیرضا از چوپانی برمی‌گردد، حالش خوب نیست، پدرش گفت، این معتاد شده، پرس‌وجو که کردیم، از زبان خود علیرضا شنیدیم که صاحب‌کار، شیشه را با آب قاطی می‌کند و به او می‌دهد. نه فقط به او، به بقیه هم می‌دهد. حتی دستشان را با فیلتر سیگار داغ می‌کرد تا موقع چوپانی، خوابشان نبرد. به صاحب‌کار که گفتیم، قبول نکرد، آمد خانه‌مان و قسم خورد که این کار را نکرده.» مادر می‌گوید که آنها راضی به کارکردن علیرضا نبودند، خودش می‌رفت دنبال چوپانی. می‌گفت، من فقط گوسفند دوست دارم: «صاحب‌کار ماهی نهایت ٣٠٠‌هزار تومان حقوق می‌داد، حقوقش بخور و نمیر بود.» خانواده علیرضا، آسیب دیده‌اند، پدر کار نمی‌کند و مادر از وقتی دیسک کمر گرفته، همان روزی چند‌ هزار تومان که از سبزی خردکنی کاسب می‌شد را هم خانه نمی‌آورد. آنها به همان ٥٠، ٦٠‌هزار تومان‌های گاه‌به‌گاه علیرضا نیاز داشتند.

چوپان کوچک معتاد

«امیر» را همه در دهشاد و ویره شهریار می‌شناسند، پسر ١٥ساله چوپانی که سر و صورتش یک‌صدا می‌گوید که معتاد است. او را صاحب‌کارش معتاد کرد. مردی که یک دامپروری سنتی داشت و امیر و بعدا علیرضا چوپانش شدند. از هفت‌سالگی که مادرش او را در خیابان‌ها رها کرد و پدر دنبال زندگی خودش بود، صاحب‌کار، پناهش داد، با شیشه، با تریاک، با هرویین و او هر روز تکیده‌تر از روز قبل می‌شد. معصومه‌خانم می‌گوید، علیرضا را همین امیر معتاد کرد: «امیر را از وقتی با علیرضا دوست شد، می‌شناسم. آن موقع علیرضا ١٢سالش بود و چوپانی می‌کرد، اما پیش این صاحب‌کارش نبود، پیش کسی دیگر کار می‌کرد و در آخر، سر از این دامپروری درآورد. آن‌جا امیر بود و علیرضا و چند نفر دیگر. امیر از هفت، هشت سالگی مصرف دارد.»

«نسرین»، سه ماه پیش که عروس خانواده «احمد» شد، فکرش را هم نمی‌کرد، پسر معتادی که یک روز در میان، یک‌لنگه پا جلوی در خانه‌شان می‌ایستد و منتظر محمد پسرش است، بچه همسر جدیدش است؛ امیر: «ما همین‌جا زندگی می‌کنیم، ویره. خیابان گلستان ...، همان‌جا بود که با احمد آشنا شدم و بعد فهمیدم که قبل از من دو زن دیگر هم داشته که از آنها جدا شده و امیر، همان پسر معتاد محله، پسرِ زن دومش است.» نسرین اینها را در خانه دخترخاله‌اش که در همسایگی آنها زندگی می‌کند، می‌گوید و از امیر می‌گوید که چوپان است و بشدت معتاد: «امیر ١٥سالش است و فکر می‌کنم از هشت‌سال پیش که پدرش افتاد زندان، معتاد شده. امیر در دهشاد شهریار گوسفند می‌چراند.» از روزی که جمعیت امام علی(ع) پیگیر ترک اعتیاد علیرضا شد و او را به بیمارستان منتقل کرد، خبر به گوش امیر رسید و حالا فراری است. هیچ کجا نمی‌شود پیدایش کرد، مگر در ارتفاعات شهریار که از دور گوسفندها را می‌پاید و در دخمه‌ای مشغول است؛ مشغول مصرف مواد.

طراوت مظفریان حال و روز این خانواده‌ها را می‌داند، اما بار اولی است که با کودکان کاری مواجه می‌شود که برای چوپانی، معتاد شده‌اند: «از بچه‌ها سوءاستفاده‌های زیادی می‌شود اما اولین‌بار است درباره چوپان‌ها می‌شنویم.» او می‌گوید، کودکان در کارگاه‌های مختلف، زیاد مورد سوءاستفاده قرار می‌گیرند و چوپانی یکی از کارهایی است که کودکان هم در آن مشغول به کار شده‌اند، بنابراین نباید خیلی از این ماجرا تعجب کرد و نمی‌توان هم گفت که تمام چوپان‌ها این مشکل را دارند: «در خیلی از کارگاه‌های زیرزمینی مثل پرس‌کاری، شیشه‌گری و... اتفاقات عجیب و غریبی برای کودکان می‌افتد. یکی از دلایل آن هم نبود نظارت بر این کارگاه‌هاست. براساس قانون کار، کارگاه‌هایی که کمتر از ١٠ کارگر دارند، کارگاه به شمار نمی‌روند و نظارتی هم بر آنها نمی‌شود. این دامپروری‌ها هم همین وضع را دارند.» این عضو جمعیت امام علی(ع) از ترس خانواده‌های این کودکان چوپان‌ از کارفرماها می‌گوید: «خانواده این کودکان، دچار فقر شدیدی هستند. آنها به دلیل نیازشان از کسی شکایت نمی‌کنند. حالا هم که خانواده علیرضا حاضر به پیگیری ماجرا شده‌اند، از کارفرما وحشت دارند و هر روز در هراس مواجهه با او صبح را شب می‌کنند. امیر هم همین وضع را دارد. ظاهرا از این بچه‌ها کم هم نیست که در چوپانی معتاد شده‌اند، اما ما این دو مورد را شناسایی کرده‌ایم. متاسفانه در شهریار از این موارد زیاد می‌بینیم.» آنها حالا درِ هر خانه‌ای را زده‌اند تا امیر را پیدا کنند و به همان بیمارستانی ببرند که علیرضا هم بستری است؛ برای سم‌زدایی. بعضی چوپان‌ها مواد می‌کشند تا گله‌شان را نزنند.

چوب «مرتضی» بالا می‌رود و پایین می‌آید و گوسفندها با همین بالا و پایین رفتن چوب، در یک خط پهن، جلو می‌روند، می‌ایستند، روی زمینی که یک جایش علف است و جای دیگرش خالی، دهان می‌جنبانند و گاهی می‌نشینند برای استراحت در بیابان نیمه‌خشک باغستان شهریار. مرتضی سرش را دستمالی بسته، یک دست کیسه رنگی به انگشت‌هایش قفل شده و یک دست دیگر، چوب کوتاه لاغری در میان انگشت‌های شست و اشاره‌اش خوابیده؛ ١٨‌سال بیشتر ندارد، افغانستانی است: «بابام ٣٠‌سال است ایران زندگی می‌کند، گوسفند دارد، الان هم من آمده‌ام از گوسفندهایش نگهداری کنم.» مرتضی چوپان همان محوطه‌ای است که کمی آن طرف‌ترش، امیر و علیرضا سال‌ها چوپانی کرده‌اند. داستان مصرف موادمخدر چوپان‌ها را شنیده، اما از نزدیک ندیده وافورشان را و گرد سفیدی که دود می‌کنند: «ما از صبح گوسفندها را برای چرا می‌بریم، عصر برمی‌گردانیم، نیازی به شب‌بیداری نداریم.» روی گوسفندهایش پلاک است به نشانه. آنها را به گوش دام‌ها می‌زنند تا با سایر گوسفندها قاطی نشوند. هر چند گوسفند و بز متعلق به یک نفر است.

«مهدی» کمی بالاتر از «مرتضی»، روزگار چوپانی را می‌گذراند. او بهتر می‌داند میان چوپان‌ها چه می‌گذرد: «وقتی گوسفندها زیاد باشند، برای این‌که چوپان خواب نماند، گوسفندهایش را گرگ نزند یا وارد زمین‌های کشاورزی نشوند، مواد می‌کشد تا بالای سر گله باشد. بعد کم‌کم عادت می‌کند و معتاد می‌شود. این اتفاق برای چوپان‌ها زیاد می‌افتد.» مهدی ١٦سالش تمام نشده و گله پدربزرگش را آورده برای چرا. شاید از ٥٠، ٦٠ گوسفندی که ظهر آن روز گرم شهریورماه در بیابان دور خودشان می‌چرخند، ١٠ گوسفند برای خودشان باشد، مابقی اجاره‌ای است: «ما خودمان یک باربندی داریم که شب گوسفندها و بزها را داخلش می‌گذاریم، قفل می‌کنیم تا روز بعد. برای همین خیالمان راحت است که کسی به آنها دستبرد نمی‌زند. در روز هم چند نفر با هم چوپانی می‌کنیم تا اگر کسی خسته شد و رفت، نفر بعدی مراقب گله باشد.» مهدی می‌گوید، چوپان‌هایی موادمخدر می‌کشند که به تنهایی باید یک گله بزرگ را ببرند برای چرا و جایی برای نگهداری‌شان ندارند.

مهدی، سنگ بزرگی برمی‌دارد و بزی که از مسیر خارج شده را نشانه می‌گیرد: «هر گله نزدیک به ١١٠ تا ١٢٠ گوسفند و بز دارد. مال بعضی‌ها به دو‌هزار تا هم می‌رسد. ما این گله را هر روز باید برای چرا ببریم این‌جا که شبیه بیابان است یا یک دره‌ای که علف زیاد دارد، معمولا محل استراحتمان می‌شود، از صبح ساعت ٦، ٧ گله را از باربند بیرون می‌آوریم تا ساعت ١١ شب. وسط روز یک‌بار ساعت ١١ صبح و یک‌بار ساعت ٤ بعدازظهر گله را می‌بریم برای استراحت.» حسین، پسرخاله مهدی همان اطراف است، پسر بزرگسالی است و درباره ماجرای اعتیاد چوپان‌ها چیزهایی می‌داند: «بعضی از گله‌ها به سمت مناطق کوهستانی می‌روند. این مناطق در زمستان خیلی سرد می‌شود و بعضی مواد مصرف می‌کنند تا بتوانند شرایط را تحمل کنند، البته بعضی از چوپان‌ها دم غروب یک کره محلی می‌خورند که تا صبح آنها را بیدار نگه می‌دارد.» برای آنها پیش آمده نصف شب، دزد سراغشان بیاید: «یک‌سال دو نفر قمه به دست راه را بر ما بستند، گفتند یا یک گوسفند بزرگ به ما می‌دهید یا شما را می‌کشیم. ما هم یک گوسفند به آنها دادیم. چوپان کمی حواسش پرت شود، برایش مشکل پیش می‌آید.» گله گران است. هر یک کیلو بز را ١٨‌هزار تومان و یک کیلو بره را ٢٠‌هزار تومان می‌فروشند، یک گوسفند معمولی ٣٥ تا ٤٠ کیلو می‌شود. مهدی و حسین درآمد پایینی دارند. آنها می‌گویند که برای یک گله ١٠٠ تایی، ماهی ٧٠٠ تا ٨٠٠‌هزار تومان پول می‌دهند. اگر گله بزرگتر باشد و شب‌مانی داشته باشد، حقوق به یک‌میلیون و ٢٠٠‌هزار تومان هم می‌رسد. دامداری‌های سنتی ناظری ندارند.

در دامپروری‌های حاشیه‌های شهریار، کودک‌چوپان‌ها معتاد می‌شوند و اصغر برائی‌نژاد، مدیرکل دامپزشکی استان تهران می‌گوید که نظارت بر این دامداری‌ها به عهده آنها نیست: «هر کجا که به این دامپروری‌ها مجوز داده، وظیفه نظارت را هم باید برعهده بگیرد. بخش‌های دولتی و غیردولتی به این دامپروری‌ها مجوز می‌دهند. یک‌سری از مجمع‌های امور صنفی دام هم هستند که می‌توانند پروانه فعالیت صادر کنند، حتی جهاد کشاورزی هم این کار را می‌کند، بنابراین هر جایی که مجوز می‌دهد باید نظارت هم داشته باشد.» برائی‌نژاد می‌گوید که این دامپروری‌ها در حاشیه شهرها، دامداری‌های سنتی و روستایی به شمار می‌روند که اگر هم از جایی مجوز داشته باشند، معمولا بر بهداشت گوشت آنها نظارت می‌شود، نه شرایط کارگری که آن‌جا مشغول به کار شده است: «دامپزشکی استان تهران تنها بر واحدهایی که مجوز داده، نظارت می‌کند و این دامداری‌ها در حیطه وظایف بازرسی ما نیست.» پیام محبی، رئیس هیأت‌مدیره جامعه دامپزشکان ایران است و از آنچه در برخی از دامداری‌های سنتی می‌گذرد، بی‌اطلاع است: «فکر می‌کنم بخش بهداشت آن به عهده دامپزشکی است و وضع کار و کارگران، به عهده وزارت کار.»

سعید سلطانی هم که کارشناس دامپروری است وقتی درباره معتاد کردن چوپان‌ها برای نگهداری و مراقبت از گله می‌شنود، می‌گوید: «اگر چنین اتفاقی در بعضی از دامداری‌ها رخ می‌دهد، جنایت است.» با این همه، تأکید می‌کند که چنین اتفاقی در دامداری‌ها عمومیت ندارد، اما مثل همه آسیب‌های اجتماعی که رخ می‌دهد، خیلی هم دور از انتظار نیست: «قوه قضائیه و فرمانداری می‌تواند این موضوع را به صورت ویژه پیگیری کند.»

 

دیدگاه تان را بنویسید