جماران:«مجید ضیغمی از پشت دریچه با احتیاط داشت حیاط زندان را می پایید. صدای ناله هایی دردناک به گوش می رسید. معلوم بود بساط شکنجه به راه است. مجید با چشمانی پر از اشک و چهره ای افروخته و عصبانی، آمد داخل و گفت: «دارن می کشن ائی بدبخته! می گن بگو پاسدارم. اعتراف نمی کنه. کبریت می ذارن لای انگشتاش و آتیش می زنن. خودم دیدم عراقی نامرد چند تیکه از ریشش رو کند بی شرف!»

اسیر مظلومی که سربازان عراقی شکنجه اش می کردند سید محمد طباطبایی بود. این را چند روز بعد فهمیدیم. نمی دانستیم چه کاره است و کجایی. فقط اسمش را صالح توی پرونده اش دیده بود. هر روز شکنجه اش می کردند و او لب به اعتراف باز نمی کرد که پاسدار است یا فرمانده. ظلم بزرگی که به سید محمد طباطبایی می شد کم کم وسیله ای می شد برای اعتراض دسته جمعی ما. به این نتیجه رسیدیم که نباید بیش از این سکوت کنیم. در کنار دردهای خودمان از آن سرنوشت عجیب و غریب، خوره روحمان شده بود ناله های آن اسیر بی پناه.

یک شب در پوشش گل یا پوچ بازی کردن، چند ساعت با هم مشورت کردیم. یکی گفت: « باید تکلیفمان را روشن کنیم. چرا ما اینجاییم؟» دیگری گفت بریزیم پشت پنجره و الله اکبر بگیم» یکی دیگر گفت:«نیمه شب از پنجره زندان یه نفر رو فراری بدیم، بلکه دیگران از این اوضاع نجات پیدا کنن.» آن یکی گفت اعتصاب غذا کنیم هر کس پیشنهادی داد. وقی به نمایش گل یا پوچ خاتمه دادیم و رفتیم سر جاهای خودمان به یک اتفاق نظر مهم رسیده بودیم؛ اعتصاب غذا!

روز بعد همه جوانب و خطرات آن کار خطرناک را بررسی کردیم. اعتصاب غذا دو نتیجه می توانست داشته باشد؛ یا مرگ یا برگشتن به اردوگاه. راه سومی نبود. هم قسم شدیم و نتیجه اول را پذیرفتیم. اما قبل از هرچیز عهد کردیم یک دیگر را تنها نگذاریم. قرار شد همه مراحل اعتراضمان دسته جمعی باشد تا بار خطر روی یک یا دو نفر آوار نشود. وقتش بود صالح را از این تصمیم بزرگ باخبر کنیم. کردیم. جا خورد! برایش توضیح دادیم. گفتیم که نه تحمل شکنجه هم وطنانمان را داریم و نه می خواهیم به اسم کودک به سازمان مجاهدین خلق تحویل داده شویم. می خواهیم برگردیم به اردوگاه همین!»

سطرهای بالا بریده ای از خاطرات خاطرات خود نوشت احمد یوسف زاده است که در کتابی با عنوان "آن بیست و سه نفر" چاپ شده است. سید محمد تقی طباطبایی که در این خاطره از آن با عنوان اسیر مظلوم یاد می شود بعد از گذشت سالها از آن روزهای سخت میهمان پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران است. سالروز 14 آبان را روز تجلیل از اسرا و مفقودین نامگذاری کرده اند به همین مناسبت گفتگویی را با او انجام داده ایم. گفتگوی مفصلی که از آشنایی او با امام، حضور در یگان حفاظت جماران تا روزهای پیوستن به جبهه و مجروحیت و اسارت صحبت می شود. او از خاطره هایی که از آن روزها نقل می کند بعضا متاثر می شود و گاه با آوردن نام شهیدی به وجد می آید. قسمت اول گفتگوی خبرنگار جماران با سید محمد تقی طباطبایی در زیر آمده است:


 

از شما به عنوان یکی از آزادگانی که از اوایل دوران جوانی راهی جبهه شده و در سال 61 به اسارت دشمن درآمده اید، می خواهیم بعد از معرفی اجمالی خود از نحوه آشنایی با امام، انقلاب و سپس حضور در جبهه های نبرد برای مخاطبان سایت جماران سخن بگویید:

محمد تقی طباطبایی متولد 1342 در شهر تهران هستم. با توجه به اینکه پدرم مرحوم طباطبایی حکیم وکیل آیت الله حکیم بودند، بیشتر در عتبات عالیات حضور داشتند. بعد از رحلت آیت الله حکیم هم وکیل آیت الله خویی بودند. من هم به همراه خانواده رفت و آمد زیادی را به عتبات عالیات داشتم. پدرم در سفری به ایران به تهران آمده و با مادرم ازدواج می کنند. یادم هست اولین بار امام را در منزل ایشان در نجف زیارت کردم. آن موقع 10 سال بیشتر نداشتم. در سال 52 بعد از درگیری بین شاه و عراق همه ایرانی ها را از عراق اخراج کردند. همه برگشتیم و در قم مستقر شدیم. در سال 56 در مسجد اعظم مراسم ختم حاج آقا مصطفی برگزار می شد که من هم در آن حضور داشتم. مراسم باشکوهی بود و بیشتر با اسم امام مانوس شدم. به سفارش پدرم من از کتابفروشی در بازار بین الحرمین در تهران کتاب می گرفتم و به قم می بردم. یک بار یادم هست که لای یکی از کتاب ها اعلامیه امام خمینی را پیدا کردم. من از قضیه اطلاعی نداشتم. ولی گویا از این طریق برخی اعلامیه های امام به پدرم می رسید و از طریق ایشان پخش می شد. هنگام ورود امام به ایران در 12 بهمن من هم جزو نیروهای انتظامات بودم. به این ترتیب که در حسینیه بنی فاطمه سرچشمه آیت الله مکارم شیرازی هر چهارشنبه منبر داشتند. من در آنجا حضور داشتم. همانروز یک کارتی به من دادند که جزو انتظامات ستاد استقبال از امام شدم. سر چهار راه ولیعصر ماشین امام را دیدم. می خواستیم نزدیک شویم که چند تا ضربه کمربند به خود من هم خورد. محافظها کمربند می چرخاندند تا افراد خیلی نزدیک ماشین حامل امام نشوند صفوف جلو ما بیشتر خانم های بی حجاب بودند که برای استقبال از امام به خیابان آمده بودند. بعدها هم که امام به قم آمدند. ما هم در قم بودیم. دانش آموزانی بودیم که قبل از ظهر مدرسه می رفتیم و بعد از ظهرهایی که امام خمینی دیدار مردمی داشتند در محوطه خانه امام که در خیابان ساحلی بود حضور داشتیم. امام به پشت بام می رفت و برای مردم دست تکان می داد. به عشق امام بود که هر روزمان چنین می گذشت. بعدها دیدارهای امام به فیضیه منتقل شد. آقای انصاری هم آن زمان راننده امام بود و ایشان را از منزل به فیضیه می برد و ما هم دنبال ماشین راه می افتادیم و تا فیضیه دنبال ماشین می دویدیم. منزل امام کنار رودخانه بود. یک روز که باران شدیدی آمد، گفتند: سیل، منزل امام را تهدید می کند. ما بچه های مدرسه هجوم بردیم به خیابان ساحلی و به کمک مردم دیگر، ماسه ها را در گونی ها پر می کردیم و می چیدیم کنار خط ساحل رودخانه.

از نحوه پیوستنتان به جنگ و جبهه بگویید:

سال 60 پدرم از طرف دفتر تبلیغات اسلامی به شیراز اعزام شد. به همراه پدرم خدمت آیت الله دستغیب که نماینده امام در شیراز بود رسیدیم. خدا رحمتش کند ایشان خیلی انسان بذله گویی بود. به پدرم گفت شما "گناهان کبیره" هم دارید؟ پدرم جا خورد و جواب داد الله اعلم. وقتی دیدند پدرم جا خورد، گفت: آقا یک دوره از آن کتاب گناهان کبیره بیاورید. اوایل دهه 60 بود و پدرم محافظی داشت که از بچه های سپاه بودند. به این طریق با بچه های سپاه دوست شدم. به من گفتند بیا و پاسدار شو. گفتم من کلاس دوم دبیرستان هستم. گفتند اشکالی ندارد بیا و ثبت نام کن. رفتم و به آنها پیوستم. یادم است که پوتین اندازه پای من پیدا نمی شد. بعد از چند روز آماده شدم که به جبهه بروم. قضیه را به پدرم گفتم. ایشان گفتند تو امانت مادرت هستی. مادرم به شیراز نیامده بود و در قم بودند. خدا رحمتشان کند به مادرم گفتم که برای دوره آموزش می روم. با همان اولین اعزام به جبهه رفتم. اوایل سال 60 هنوز تیپ و لشکر و .. تشکیل نشده بود. یگان های اعزامی را به اسم محل اعزام می شناختند. من با یگان شیراز اعزام شده بودم. خطی بین هویزه و سوسنگرد به نام کرخه کور نزدیک شهر حمیدیه بود که بعدها اسمش به کرخه نور تغییر پیدا کرد. نزدیکیهای دهلاویه و روزهای بسیار گرم تابستان بود. تا از ماشین پیاده شدم خمپاره 60 زمین خورد. من تا آن لحظه نمی دانستم خمپاره 60 چیست. خمپاره 60 معروف به خمپاره نامرد بود. چون این خمپاره بر خلاف سایر خمپاره ها بی صدا می آمد و برخورد می کرد. آنقدر به عراقی ها نزدیک بودیم که اگر سرفه می کردند صدایشان را می شنیدیم. بین ما و عراقی ها رودی خشک بود. بعد از 20 روز به ما گفتند برای استحمام و تلفن کردن و ... به اهواز بروید. وقتی به اهواز برگشتیم اهواز شهر ارواح شده بودو همه آنجا را ترک کرده بودند. بازاری های اهواز که خدا خیرشان بدهد تلفن هایشان را به صورت صلواتی به رزمندگان اختصاص داده بودند. خواستم زنگ بزنم. ولی نه درمنزل تلفن داشتیم و نه همسایگان و بستگان هیچ کدام تلفن نداشتیم. تنها کسی که تلفن داشت، پسر عمویم در محل کارش در بانک بود. تلفن زدم و ایشان شروع کرد به گریه کردن و پرسید کجایی؟ ما در سردخانه ها دنبال شما می گردیم. من چون می دانستم پدر و مادرم حساس بودند وقتی از من پرسید دقیقا کجا هستید.گفتم جبهه جنوب هستم. به ما گفته بودند محل و موقعیت خود را در پشت تلفن نگویید؛ من هم چیزی نگفتم. ما در خط بودیم. خطی که خیلی از بچه ها در آن شهید شده بودند و باعث شده بود چند نفر از بچه ها بترسند. خبر این وضعیت به پشت جبهه رسیده بود. یک روز صدایم کردند و گفتند طباطبایی کیست؟ باید برگردد شهر. من نرفتم. فردایش شهید ستوده که فرمانده گردان بود آمد و گفت: « بنده خدا! می دانی پدر و مادرت دنبال تو به حمیدیه آمده اند؟» گفتم: من نمی روم. گفت: چرا؟ گفتم اگر برگردم بچه ها می گویند: ترسیده است. گفت: نه و دست مرا گرفت و به زور سوار ماشین کرد. برگشتیم حمیدیه. وارد سپاه حمیدیه که شدیم. مادرم وقتی من را با لباس خاکی و سر و صورت باروتی دید، جیغی زد و غش کرد. پدرم که قلب رقیقی داشت، شروع به گریه کرد. پدرو مادرم قبل از حمیدیه به اهواز رفته بودند و چند روز بیمارستان ها و سردخانه های اهواز را گشته بودند. بعد با هم به اهواز برگشتیم. یکی از آشنایانمان اهواز زندگی می کردند. خانه آنها رفتیم. پدر گفته بود تنها راه برگرداندن محمدتقی از جبهه ازدواج کردن اوست. من 18 سال داشتم. برای من نقشه کشیده بودند تا با یکی از دو دختر فامیلمان در اهواز ازدواج کنم. سر سفره شام که نشسته بودم مادرم در گوش من گفت یکی از آنها را انتخاب کن. من عصبانی شدم و از سر سفره شام بلند شدم و رفتم. با قطار آمدیم قم. آنجا پوتینم را قایم کردند تا نتوانم برگردم. با دمپایی ایستگاه راه آهن قم آمدم. برگشتم جبهه و تا عملیات حصر آبادان و طریق القدس که من در آن حضور نداشتم و به بیت امام خمینی برگشتم.

از چه طریقی وارد بیت امام شدید و به محافظان بیت پیوستید؟

من عضو سپاه شیراز شده بودم. چون پدر و مادرم در تهران و قم بودند فرمانده گفت از بیت امام نیرو خواسته اند و تو را به آن جا می فرستم. مهرماه سال 60 بود که به بیت امام رفتم.

حضور مجدد در جبهه، نحوه زخمی شدن و اسارت چگونه بود؟

برای عملیات فتح خرمشهر از بیت امام عازم جبهه شدم و در تیپ المهدی حاضر شدم. خرمشهر آزاد شد. بعد از فتح خرمشهر می گفتند عملیات را ادامه دهیم. واقعا شاید آن عملیات ادامه پیدا می کرد خیلی موفقیت آمیز تر بود. همین فاصله ای که بین عملیات بیت المقدس و رمضان افتاد باعث شد ارتش عراق خودش را بازسازی کرد. بعد از فتح خرمشهر هر روز گفتند امروز و فردا عملیات شروع می شود و این آنقدر به تعویق افتاد که به ماه رمضان برخوردیم. عملیات رمضان به نظرم 22 تیرماه شروع شد. من از اول در واحد اطلاعات و عملیات و شناسایی تیپ المهدی بودم. شب ها تقریبا 3-4 کیلومتر تا خطوط عراقی ها پیاده می رفتیم تا موانع، محورها و میادین مین را شناسایی کنیم. دو شب قبل از عملیات بود که برای باز کردن محور رفتیم. میدان مین را شناسایی می کردیم و گروه تخریب آن را خنثی می کرد و روی آن پارچه ای می کشیدیم و برای بچه های عملیات معبر باز می کردیم. یکی از تخریبچی ها که از بچه های ارتش بود، داشت مین را خنثی می کرد که یک دفعه مین منفجر شد. یا آن مین بود یا مین کناری آن که مین منور بود منفجر و هوا روشن شد و ایشان به سختی مجروح شد. عراقی ها شروع به تیراندازی کردند.خواستیم فرار کنیم و صد متر که دورتر شده بودیم، شهید اسلامی که فرمانده تیممان بود گفت آن بنده خدا که مجروح شده، مانده در میدان مین کجا فرار می کنیم،برگردیم. به هر حال برگشتیم. باید 3 تا 4 کیلومتر برمی گشتیم. هم باید با استفاده از قطب نما مسیر را گم نمی کردیم و به کمین عراقی ها نمی خوردیم و هم باید ایشان را کول می کردیم. برای کول کردن ایشان سهمیه بندی کردیم. هر کدام مقداری از راه را آوردیم و او را به خط خودمان رساندیم. لباس های من کاملا غرق در خون شده بود. وسایل پانسمان نداشتیم. از همان اولش در عملیات رمضان به بن بست خوردیم. در مرحله پنجم، گردانی را به ما دادند. در منطقه کوشک از پهلو به عراقی ها زدیم. شب تا زیر خاکریز عراقی ها رفتیم.عملیات هنوز شروع نشده بود که یگان های کناری ما شروع به تیراندازی کردند و عراقی ها متوجه شدند. تا خواستیم از خاکریز بالا برویم متوجه شدیم که عراقی ها بالای خاکریز آماده ایستاده اند. درگیری شروع شد. خودم را از بالای خاکریز پایین انداختم و کلاه آهنی که در دستم بود را روی سرم گذاشتم. چند تیر پشت سر هم به کلاه آهنی خورد. زمین گیر شدیم. اکثر بچه ها هم اعزام اولی بودند. اعزام اولی ها هم بی تجربه بودند و هم بعضی از آنها خودشان را زود می باختند. عراقی ها بیست دقیقه الی نیم ساعتی تیراندازی کردند. عده ای فرار کردند و عده ای کشته شدند و ما خودمان را به خط رساندیم و خط را تصرف کردیم. تعداد ما کم شد. عده ای شهید شدند. فاصله خط ما تا عراقی ها سیصد متر بیشتر نبود. می خواستیم عملیات ایذایی را به قصد مشغول کردن دشمن انجام دهیم تا نتوانند از پشت بچه های ما را دور بزنند. معمولا وقتی خط اشغال می شود، سنگرها را پاکسازی می کردند. اما معمولا شب اسیر نمی گرفتند بیشتر داخل سنگر ها نارنجک می انداختند. خاکریز عریضی به نام دپو بود که روی ان سنگری بود که تیربار داشت. من و یکی از دوستان ارتشی باهم بودیم. او خواست که سنگر را به رگبار ببندد من جلویش را گرفتم. از داخل صدای دخیل الخمینی دخیل الخمینی آمد. از سنگر بیرون آوردیمش. دیدم عکسی از امام در دستش است و مرتبا دخیل الخمینی می گوید. کرد بود و فارسی شکسته هم بلد بود. مرتبا به صدام لعن و نفرین می کرد و می گفت ما مسلمانیم. می گفت من هشت تا بچه دارم. دوست ارتشی هی می خواست او را بکشد. من جلوی او را می گرفتم. دوست ارتشی مان را نصیحت می کردم بیچاره هشت تا بچه دارد نکشیمش. جیب های او را خالی کردیم. اسلحه و نارنجک را از سنگرش خالی کردیم. دوست ارتشی دستهایش از از پشت بست و در سنگر نشاندیمش تا وقتی که صبح هوا روشن می شود به خط خودمان برگردانیم. نیمه های شب دیدم مرتبا دارند نارنجک پرتاب می کنند. من تعجب کردم. می گفتیم عراقی ها که فرار کرده اند. عراقی ها ما را از پشت دور زده بودند. آنقدر نارنجک انداختند تا فرمانده گردان شهید شد. بی سیم زدیم که فرمانده گردان شهید شده است. آقای اسدی فرمانده تیپ المهدی بود. ایشان پشت بیسیم گفت الآن یک گردان به کمکتان می فرستم. نیمه های شب بود و خیلی از بچه های مجروح ناله می کردند. سر و صورت خود من پر خون بود. پیوسته بیسیم می زدیم پس نیرو چه شد؟ می گفتند ما نیرو فرستادیم. گفتیم پس این نیروها کجا هستند؟ انگار پشت سر ما یک جاده آسفالتی بود و نیروها آنجا خوابیده بودند. نیروهای عراقی با آتش زیاد، جاده را بسته بودند و این ها جرات نمی کردند جلوتر بیایند. پشت بی سیم گفتند که یکی دو نفرتان بروید و آنها را بیاورید چون آنها می ترسند. به دلیل بی تجربه بودن بلند شدم و به جای اینکه سینه خیز بروم روی جاده دویدم. همان لحظه هواپیمایشان منور ریخت. هوا مثل روز روشن شد. از روی تانک از تیربار داشتند تیراندازی می کردند. به من تیر خورد و افتادم. تا منور خاموش شد خودم را از جاده پایین انداختم. بچه ها تا من رو دیدند به جای اینکه کمکم کنند عقب نشینی کردند. داد زدم بچه ها آن ور دارند قتل عام می شوند فرار نکنید بایستید. بعد گفتم من مجروح شدم من را هم ببرید. گفتند می رویم امدادگر می فرستیم. ما اصلا به اسارت فکر نمی کردیم. وقتی دور و برم را نگاه کردم دیدم هفت هشت تا جنازه اطراف من است. بیشتر جنازه عراقی ها بودند. همانهایی که شب توسط بچه های ما کشته شده بودند. از بچه های ما موسوی نامی بود که دستش مجروح شده بود. نشسته بود و گریه می کرد. به او گفتم تو که پایت سالم است بیا مرا بکِش برگردیم خط خودمان. او که سنش از من کمتر بود، گفت میدان مین است و من می ترسم. من که تیر به لگنم خورده بود و لگنم شکسته بود، هر چه به او گفتم برادر دست من را بکش من خط را بلدم به خط خودمان برویم. قبول نمی کرد. از من خیلی خون رفته بود. در چاله ای افتاده بودم که هفت هشت جنازه عراقی هم اطرافم بود. هوا که روشن شد. صدای تانک و ماشین می آمد.

دیدم عربی صحبت می کنند. متوجه شدم که اینها عراقی هستند. خودم را به مردن زدم و نفسم را در سینه حبس کردم. جنازه های خودشان را کول کردند و بردند. پشت پیراهن من یا مهدی ادرکنی نوشته شده بود. من منتظر بودم که به من تیر بزنند. اشهد خود را خواندم. یکی از آنها پوتینش را گذاشت روی شانه من تا من را برگرداند. من برگشتم. روی سینه من هم نوشته بود تیپ المهدی و "یا حجت ابن الحسن العسکری". داشتند این نوشته ها را می خواندند. یکی شان گفت این مرده ولش کنید. من را رها کردند و رفتند. من به این امید که وقتی شب شد شاید نیروهای ما بیایند وقتی که از من دور شدند دوباره برگشتم. دوستمان که از ناحیه دست مجروح شده بود نشسته بود و خودش را به مردن نزده بود. او را گرفتند و به او آب دادند و کتکش نزدند. امیدوار شدم و دستم را تکان دادم. یکی شان گفت: این زنده است! این زنده است. سراغ من آمدند. تا آمدند یکی شان گلنگدن را کشید تا به من تیراندازی کند. کنار دستی اش جلویش را گرفت و با هم درگیر شدند. طوری که افسری از داخل بیرون آمد و گفت چه مرگتان است. بنده خدایی که دلش به حال من سوخته بود رو به افسر گفت: قربان این می خواهد اسیر را بکشد. مگر سید الرییس نگفته اسیر ها را نکشید. لقب صدام سید الرییس بود. آن کسی هم که می خواست من را بکشد گفت: قربان این گناه دارد خیلی خون از او رفته است زجر می کشد می خواستم خلاصش کنم راحت شود. با هم دیگر بحث کردند و من را نکشتند. این بی لیاقتی ما بوده است که شهید نشدیم و خدا من را دیپورت کرد. افسر گفت که نکشید و به عقب برگردانید. آن عراقی که در بازی برده بود و نمی خواست من کشته شوم. سرم را روی زانویش گذاشت و قمقمه آب را بر دهانم گذاشت و بعد سیگار روی لبم گذاشت که من سیگار را پس زدم. وقتی شروع به صحبت کردن به فارسی با من کرد از صدایش فهمیدم همان اسیری است که شب گذشته من نگذاشته بودم دوست ارتشی مان او را بکشد. به من گفت ما هم مسلمان شما هم مسلمان. بعدها در اسارت می گفتم خداوند چه زود پاداش رأفت را می دهد. بعد من را پتو پیچ کردند و پشت ماشین انداختند. و مصیبت ما از آنجا شروع شد.

دقیقا چه روزی به اسارت در آمدید؟

دقیقا 5 مرداد 61 بود. من بیهوش شده بودم. من و جهانبخش دیور و موسوی که دستش مجروح شده بود سه تایی پشت جیپ به داخل عراق و به بصره منتقل شدیم. خاطره ای نقل کنم از بازجویی اولیه در بصره؛ وقتی در بصره بازجویی می شدیم از موسوی پرسیدند اسمت چیست. با صدای بلند گفت سید حبیب موسوی. یک سیلی محکم زیر گوشش زدند. عراقی ها به"آقا"سید می گویند. فکر کردند ایشان خودش را با پیشوند آقا معرفی می کند. آفتاب تموز عراق و بیابان و هوای بسیار گرم آنروزها و خونریزی شدیدی که که داشتم من را بیهوش کرده بود.وقتی به هوش آمدم دیدم لخت لخت هستم و هیچ لباسی در تنم نیست. تمام لباسهایم را قیچی کرده بودند. مثل جنازه افتاده بودم. لحظه ای به هوش آمدم دیدم جهانبخش هم مثل من افتاده است. یک سرباز عراقی هم با اسلحه بالای سر ما دو مجروح بی رمق ایستاده بود که فرار نکنیم. هی به او می گفتم آب، ماء، ماء. چون نیمه هوش بودم سرباز پوتینش را در دهان من فروکرد و من فکر کردم لیوان آب است. شروع کردم به لیس زدن. دهانم پر از خاک شد. شروع کرد به قاه قاه خندیدن. دوباره بیهوش شدم. چشمانم را وقتی باز کردم دیدیم داخل آمبولانسی مینی بوسی هستیم که 6 برانکارد داشت. فکر می کردم داریم می رویم اهواز. اسم دوستانم را صدا میزدم. شب به دهکده ای نزدیک بصره به اسم زبیر رسیدیم که گویا زبیربن عوام آنجا دفن شده است. من را با آن وضعیت پای شکسته طبقه آخر آمبولانس گذاشته بودند. فردی سبیلو با کابلی در دست آمد و گفت بیا پایین. چند فحش آبدار هم به من داد. گفتم انا مجروح. از سرم گرفت و کشید. 6 نفر بودیم. این آقا با کابل افتاد به جان ما و آنقدر زد که دوباره بیهوش شدم. ما همه لت و پار بودیم. بچه ها می گفتند:پرستارهای زن که دلشان سوخته بود و در حیاط بیمارستان ما را از دست آن جلاد نجات داده بودند. اسمش عماد بود که ما به او لقب علی تهرانی شکنجه گر معروف ساواک را داده بودیم. در بازجویی ها از ما می خواستند به امام فحش بدهیم. من جوانی بودم که تازه ریش در آورده بودم. هر وقت که در مقابل خواسته بازجو جواب رد می دادم و به امام فحش نمی دادم یک تار از ریشهایم را می کشید. با توجه به اینکه اصلا احتمال اسارت نمی دادیم. کارت شناسایی یگان همراه خود داشتم. روی کارت نوشته بود اطلاعات و عملیات. آن موقع هنوز پلاک مرسوم نشده بود. افسری با درجه ستوان یک به نام ملازم کاظم یکی از بازجویان ما در آنجا بود. به خاطر حضورش در ایران قبل از انقلاب و آموزش دوره ای در کرمانشاه اندکی زبان فارسی هم بلد بود. اینها که کارت من را دیده بودند تصور می کردند از همه اسرا مهمترم. در جمع ما در بیمارستان فرمانده گردان هم بود. با وجود اینکه کم و سن و سال تر بودم ولی به خاطر همان کارت شناسایی بیشتر اذیتم می کردند.در اتاق جداگانه ای نگهداری می شدم. روزی که خبر نگار رادیو بغداد آمده بود و مصاحبه کرده بود با توجه به اینکه پیش بقیه بچه ها نبودم و کسی من را نمی شناخت اسمی از من در مصاحبه برده نشده بود. البته مقارن با مصاحبه رادیو بغداد با بچه های بستری شده در بیمارستان من به مدت 3 روز در اتاق خودم به خاطر ضربه ای که در بازجویی به سرم خورده بود، بیهوش افتاده بودم. بعدها که به هوش آمدم. بعضی از بچه ها می آمدند و از کنار در اتاقم از من اسم و اطلاعاتم را می پرسیدند. عماد بازجویی بود که بسیار بی رحم بود. کینه عمیقی هم به امام داشت. ملازم کاظم هم بعثی بود ولی خودش نمی زد وقتی می خواست تهدید کند می گفت می گویم عماد بیاید. حتی خودش فحش هم نمی داد. روزی عماد آمد به آقای فروغی که از بچه های اصفهان بود و ریش بلندی داشت گفت که به امام خمینی فحش بده. هر کسی که ریش بلندی داشت یکی از مظنونان به پاسدار بودن بود. فروغی را کلی زد تا فحش بدهد. ولی او به امام فحش نداده بود. البته من در اتاق نبودم و بچه ها می گفتند که نه تنها به امام فحش نداده بود حتی گفته بود درود بر خمینی. عماد آنقدر عصبی و کینه ای شده بود فانوسقه اش را در آورده بود و با سگگ فانوسقه زده بود طوری که یکی از چشمهای آقای فروغی از حدقه درآمده بود. او به خاطر اینکه حاضر نشده بود به امام خمینی توهین کند یکی از چشمهایش را از دست داد. چون بیمارستانهای خودشان پر از مجروح های خودشان بود. ما را به مدرسه ای بردند که به شکل بیمارستان در آورده بودند. از لگن من عکس گرفته بودند نشان می داد که استخوان لگن خرد شده است. بعد از یک ماه و نیم بازجویی که دیدند چیزی برای گفتن ندارم، قرار شد مورد عمل جراحی قرار بگیرم.

در بازجویی ها چه مسایلی را می پرسیدند؟

می پرسیدند که چطور برای هرعملیات به شناسایی می روید؟ چطور میدان های مین را باز می کنید؟چقدر نیرو دارید؟ در مورد سربند ها حساس بودند؟ می پرسیدند که نوشته روی سربند ها چیست؟ آیا رمز عملیات است؟ آنها برای خودشان مدلسازی کرده بودند که وقتی آقای آهنگران در جایی روضه می خواند حتما عملیاتی در پیش است؟ فکر می کردند که نیروهای ما هیچ چیز نمی فهمند و با صدای آهنگران می روند روی میدان مین و معبرها را باز می کنند و خیلی احساسی عمل می کنیم. روی آقای آهنگران هم حساس بودند.

آیا در دوره بستری شدنتان با افراد عادی عراق هم برخوردی داشتید؟

بله. پیرزنی به اسم "ام سمسم" بود. به ما خیلی محبت می کرد. می رفت برایمان کیک و نان می خرید می آورد. عاشق امام بود. صدای توپ که می آمد دعا می کرد که کاش خمینی ما را از دست صدام نجات دهد. هر صبح که به بیمارستان می آمد مثل مادر بزرگ ها برایمان کیک و شیرینی و نان می آورد. پیوسته صدام را نفرین می کرد.یک بار به من گفت چه کم و کسری دارید؟ گفتم اگر ممکن باشد خیلی دوست دارم یک رادیو داشته باشم. چند روز بعد دیدم رادیویی آورده بود گذاشته بود زیر بالشم. مثل مادر خیلی مهربان بود. با وجود او درد اسارت برای ما قابل تحمل تر شده بود. با آن وحشی گری عراقی ها که هر روزنه امیدی را از ما سلب می کردند وجود "ام سمسم" نعمتی برای ما بود. البته افسر دیگری به نام سلام، نیز بود که گرایشات مارکسیستی داشت و می آمد و با من بحث سیاسی می کرد. یک روز به من گفت که من امام خمینی را به خاطر مردمی بودنش قبول داشتم. ولی صدام را اصلا قبول ندارم چون دیکتاتور است. ولی از وقتی به خاک ما حمله کردید نظرم نسبت به خمینی عوض شده است. و می پرسید چرا به خاک ما حمله کردید؟ من برایش استدلال هایی می آوردم.

غم انگیز این که بعد از اینکه چند روز از ام سمسم خبری نشد. وقتی پرسیدیم چه شده است؟ گفتند که یکی از توپ هایی که ایران زده است به خانه اش برخورد کرده و کشته شده است. البته دقیقا نمی دانم این ماجرایی که به ما گفتند درست بوده باشد. بالاخره ایشان را از دست دادیم.امیدوارم خداوند روحش را شاد کند.

بعد از دو ماه بستری شدن در بیمارستان نزدیک بصره به کجا منتقل شدید؟

به بغداد منتقل شدیم. سیزده نفر مجروح بودیم که بر روی برانکاردها و در اتوبوسی به بغداد منتقل شدیم. در وزارت دفاع، عراقی ها کسی به اسم ابوتراب که فردی نحیف و لاغر بود را صدا کرده و سوار اتوبوس کردند. دشداشه ای عربی بر تن و کیسه ای در دست داشت. نزدیک شد و تک تک بچه ها را بوسید و گفت: آقا جان چطوری و شروع به محبت و نوازش کرد. به بچه ها اشاره کردم مواظب باشید ممکن است جاسوس باشد. ما را به پادگان الرشید بردند. اواخر شهریور بود و تابستان داغ بغداد. سربازان عراقی ما را از اتوبوس با برانکارد پایین آوردند و روی آسفالت گذاشتند. چون لخت بودیم روی آسفالت داغ پادگان الرشید سوختیم. میله هایی که در عمل جراحی در پایم قرار داده بودند هنوز در پایم بود. خونریزی هم داشتم. علاوه بر من چند نفر قطع نخاعی هم که از گردن به پایین فلج که نمی توانستند از جایشان تکان بخورند، در بین ما بود. ما را مرتب می زدند و می گفتند بروید جلوتر. آقای ابوتراب به عراقی ها گفت شما کاری نداشته باشید من خودم اینها را می برم. در20-30 متری جایی که ما را پیاده کردند یعنی زمین انداختند، اتاقی بود. به ما گفتند خودتان را باید بکشید و بروید آنجا. ما با ان وضع مگر می توانستیم حرکت کنیم؟! ابوتراب که وزنی بیشتر از 40-50 کیلو نداشت، ما را یکی یکی بلند می کرد و می برد نزدیک اتاق و بر می گشت. هوا داغ بود و بر اثر خونریزی زیاد، شدیدا تشنه بودم. همه باهم آب آب می گفتیم. عراقی ها پشت پنجره می آمدند و مرتب به ما فحش می دادند. آب دهان می انداختند به صورتمان. ابوتراب بلند شد و رفت با عراقی ها صحبت کرد و گفت این ها گناه دارند. یکی از آن بی وجدان ها آب دهانش را روی صورت ابوتراب انداخت.شب آن روز هم آمدند و تکه نانی لوزی شکل به اسم سمون را پرت کردند و گفتند این هم شام شما. هر چه از شب می گذشت وضعیت بچه ها بدتر می شدو صدای ناله و ضجه به خاطر احساس دردی که داشتند بیشتر می شد. هر 13 نفرمان ناله می کردیم. آقای ابوتراب می آمد پایمان را ماساژ می داد و بعد می رفت نماز نافله شبش را می خواند.

این آقای ابوتراب که بود؟ نکند همان حجت الاسلام ابوترابی آزاده بود؟

اجازه بدهید بگویم. ایشان آمد و نشست کنار من. دستشان را گرفتم و گفتم شما چه کسی هستید؟ من ابتدا فکر می کردم جاسوس است و بین ما آمده که نزدیک شود و اطلاعاتمان را بگیرد. انسان در چنین جاهایی به همه شک می کند. ایشان در پاسخ گفت: من ابوترابی هستم، اهل قزوین. گفتم اینجا چه کار می کنید؟ گفتند: من هم اسیر شده ام. گفتند من نماینده امام در لشکر16 زرهی قزوین بودم. یک دفعه شهید ابوترابی یادم افتاد. گفتم نکند با آن ابوترابی که پارسال شهید شد و در مدرسه سپهسالار(شهید مطهری) برایش مراسم ختم گرفتند و شهید رجایی سخنرانی کرد نسبتی دارید؟ (من خودم مراسم ختم رفته بودم. ایشان با شهید رجایی همشهری و هم دوره مبارزه بودند و علقه خاصی نسبت به ایشان داشتند. مرحوم ابوترابی هم حدود 10 ماه مفقودالاثر بودند.) ایشان گفتند که بله من خود علی اکبر ابوترابی روحانی هستم. من جا خوردم. بعد برایم نحوه اسارتش را تعریف کرد. من هم تعریف کردم که شهید رجایی در مراسم ختمی که برایشان گرفته بودند چه سخنانی گفته بود و ایشان از شنیدن آن خیلی گریه کردند. آنجا فهمیدم که چقدر عاشق شهید رجایی بودند.فردای آن روز ما را به موصل انتقال دادند. اتوبوسی که ما را می برد در خروجی بغداد توقف کرد، چند تا از درجه دارهای عراقی پیاده شدند و برای ما میوه گلابی و سیب و قوطی نوشابه گرفتند. من عربی بلد بودم. یکی از درجه دارهای عراقی در گوش من گفت: اینها را با پول خودمان گرفتیم.گفت به امام ارادت دارم. بعد گفت: صدام ظالم است. من حرفهای او را به حاج آقا ابوترابی گفتم. برای من جالب بود که در پادگان الرشید و در عراق کسانی که ما را به عنوان اسیر منتقل می کردند چنین انسانهایی بودند. سیستم امنیتی صدام خیلی قوی بود. طوریکه یک بار در استخبارات با یک ستوان عراقی که بازداشت شده بود صحبت می کردم می گفت: پسرم من را لو داده است.

حاج آقا ابوترابی در اتوبوس به من گفت که احتمالا دم در اردوگاه موصل من را از شما جدا کنند. ولی اگر ارتباط قطع شد حتما به بچه ها نصیحت کنید تا تندروی نکنند. به خاطر مستحباتی مثل نماز جماعت و دعای کمیل نباید کتک بخوریم. اردوگاه موصل 2 قدیم که بعدا اردوگاه موصل 1 شد و بزرگترین اردوگاه اسرا بود، 1500 نفر اسیر عملیات رمضان را در خود جای داده بود. وقتی دم در اردوگاه رسیدیم ایشان را پیاده کردند. ما را بوسید و قبل از پیاده شدن به ما گفت: مسائلی که گفتم را فراموش نکنید. داخل اردوگاه به آسایشگاه 8 رفتیم که چند نفر از بچه های با محبت و خوب همدان بودند. ما که همه مجروح بودیم را بین همه آسایشگاه ها تقسیم نکردند و همگی را به آسایشگاه 8 دادند و زحمت و سختی کار، گردن آنها افتاد. آب و دستشویی مناسب نداشتیم. بی انصاف ها از ساعت 2 بعد از ظهر تا صبح روز بعد درهای آسایشگاه را می بستند و ما 5-6 ساعت فرصت داشتیم از هوای آزاد استفاده کنیم.

آسایشگاه هایتان چند متری بود و چند نفر در آن جای گرفته بودند؟

150 نفر در یک اتاق جا گرفته بودیم. برای هر نفر 30 سانتی تر جا بود. پتوهای سیاهی که به ما می دادند 4 لا می کردیم و به اندازه همان جای ما بود. چون جا کم بود. هر شب از بچه ها دو نفر را نگهبان می گذاشتیم تا کسی روی بغل دستی اش نیفتد و از جای خود بیرون نرود. شرایط بسیار سختی بود. همبستگی و همدلی بچه ها یکی از رموز مقامت در آن روزها در مقابل صدام بود. بچه ها واقعا عاشق هم بودند. خودکار و کاغذ ممنوع بود. در آسایشگاه وسایل همه را می ریختند و تفتیش می کردند. وقتی صلیب سرخ می آمد. به تعداد مشخص خودکار تحویل می دادند و بعد جمع آوری می کردند. اگر بعدا در وسایل کسی خودکار پیدا می کردند، می پرسیدند خودکار در وسایل تو چه کار می کند؟ یک نفر دیگر از بچه ها بلند می شد و می گفت خودکار مال من است.بچه ها عاشقانه جای همدیگر کتک می خوردند. به خصوص هوای ما جانبازها و مجروح ها را بیشتر داشتند. به خاطر یک خودکار بچه ها را آنقدر می زدند که موقع برگشتن به آسایشگاه شناسایی طرف مشکل بود.

اسم شما کی وارد لیست صلیب سرخ اسرا شد؟

من چنانکه گفتم، در بیمارستان زبیر مصاحبه نکرده بودم و تا هشت ماه بعد از اسارت مفقود الاثر بودم و خانواده من خبری از من نداشتند و فکر می کردند شهید شده ام. حتی برای من مراسم ختم هم گرفته بودند. البته مادرم می گفت به خاطر رابطه عاطفی و تله پاتی مادر و فرزند که داشتم بر دلم برات شده بود که تو زنده ای. دایی ام به مادرم گفته بود که محمد تقی شهید شده است و دوستانش جنازه اش را دیده اند. بعد ها شنیدم، شهید ستوده که فرمانده ما بود به بچه هایی که در عملیات رمضان خسته شده بودند و می خواستند مرخصی بروند می گفته است: ببینید جنازه طباطبایی هنوز پشت خاکریز است، شما خجالت نمی کشید می خواهید به خانه هایتان بروید. بنده خدا فکر می کرده است ما شهید شده ایم. آنهایی که عقب نشینی می کردند تن مجروح من که بین کشته ها افتاده بود را دیده بودند. همان هایی که هنگام عقب نشینی گفته بودم من را بکشید و به طرف خط خودمان ببرید و گفته بودند امدادگر می فرستیم. احتمالا آنها گفته بودند که من شهید شده ام. در قم برای من ختم می گیرند. و مادرم بعد از ختم هم همیشه در دعاهای خود می گفته است خدایا من که می دانم پسرم زنده است، او را به من برگردان.

آقای طباطبایی در آسایشگاه اسرا همه اش همدلی بود و همبستگی بین اسرا؟ یا مسائلی به غیر این که جنبه منفی هم داشته باشد هم دیده می شد؟

بله. ما دو نوع اردوگاه داشتیم. 4 تا اردوگاه در موصل داشتیم. 3 اردوگاه یک دست بود و متشکل از بچه های بسیج و سپاه و ارتشی های متدین و دلبسته به نظام بودند که عراقی ها به این اردوگاه ها اردوگاه آیت الله ها می گفتند. یکی از اردوگاه ها که موصل قدیم نام داشت 70 به 30 بود. 70 درصد اسرای آنجا هم خوب بودند. فقط 30 درصد از افراد شخصی بودند و انگیزه ای برای دفاع از نظام نداشتند. بیشتر کسانی که اوایل جنگ در شهر ها و روستاها دستگیر و اسیر شده بودند. عده ای هم ضد انقلاب بودند. عده ای از ارتشی های طاغوتی بودند که خودشان می گفتند ما تسویه شده بودیم و نجنگیده بودند و اسیر شده بودند. این قشر، اسرا را خیلی اذیت کردند. ما از عراقی ها که دشمن بودند انتظار خاصی که نداشتیم ولی این قشر اذیت هایی زیادی را بر ما تحمیل کردند. ما وقتی از عراقی ها کتک می خوردیم، می خندیدیم و معتقد بودیم پاداش اخروی می گیریم، ولی اینها می رفتند خیانت می کردند و علیه نظام مصاحبه می کردند.

اردوگاه هایی که حاج آقا ابوترابی رفته بود با توجه به اخلاق معجزه گونه ای که داشت تمام افراد مجذوب و مطیع ایشان بودند. انسانی بود که حتی عراقی ها هم احترامش را نگاه می داشتند. رهبری نافذ داشت. اخلاق زیبا و پیامبرگونه اش باعث شده بود همه جذبش شوند. حتی عراقی های قسی القلب و وحشی که اسرا را شکنجه می کردند ببینید آقای ابوترابی با اینها چه کرده بود که در مقابل او تعظیم می کردند. استوار قد کوتاه و خپل و سنگدلی به اسم "مشعل" بود که با چوب خیزرانی که داشت خیلی بد می زد. او در جائی می ایستاد که بچه ها مجبور بودند از مقابل او رد شوند و هرکدام به نحوی حتما چوب خیزران مشعل را می خوردند. وقتی آقای ابوترابی از آسایشگاه به قصد تجدید وضو بیرون می آمد این مشعل سنگدل با آن مشخصاتی که گفتم سریع چوب خیزرانش را قایم می کرد. و وقتی حاج آقا از مقابلش می گذشت دولا می شد و تعظیم می کرد و می گفت: سید ابوترابی. بعضا حاج آقا با او دست می داد و صحبت می کرد و بعضا نیم ساعت با او قدم می زد و می خندیدند. ما ناراحت می شدیم که چرا ایشان به مشعل محبت می کنند. حاج آقا می گفتند من ایشان را می برم و مشغول می کنم که لااقل در این مدت زمانی که با من است شما را نزند.

حاج آقا ابوترابی می گفت یک بار به مشعل گفتم که چرا این بچه های اسیر را می زنی؟ اینها گناه دارند. مشعل به آن سنگدلی برای حاج آقا ابوترابی گریه کرده بود و گفته بود تو نمی دانی سید ابوتراب، برادر من رفته جبهه و مفقود الاثر شده است. 8 بچه برادرم آمده اند خانه من. من خودم هم 6-7 بچه دارم. صدام برای من حقوق نمی دهد. خمینی هم مرتب می گوید جنگ جنگ تا پیروزی. جنگ کی می خواهد تمام شود؟ من چه کار کنم؟ من هم می روم خانه می بینیم نمی توانم خرج اینها را بدهم، کلی مشکلات دارم، مجبورم عقده هایم را سر اسرا خالی کنم. حاج آقا به او گفته بودند که اگر ما کمکی به شما بکنیم قول می دهی که بچه ها را نزنی؟!البته اسرا پولی نداشتند. فقط مبلغ بسیار نازلی معادل 30 تا تک تومانی سهمیه داشتند که با آن تیغ و شکر و سیگار و .. می خریدند. حاج آقا به او گفته بود که ما از سهمیه غذای خود از آشپزخانه مقداری گوشت و برنج و .. برای تو می دهیم که کمک مخارج خانواده ات باشد. و او قبول کرده بود. حاج آقا سپرده بود تا از آشپزخانه هر هفته مقداری گوشت و برنج به مشعل می دادند. بعد از آن بود که چوب مشعل افتاده بود و رفتارش کمی بهتر شده بود.

آقای طباطبایی وضعیت پای مجروح و شکسته شما چه سرنوشتی پیدا کرد؟

من تا آخر دوره اسارت با عصا راه می رفتم. از میله پایم خسته شده بودم. میله ای 25 سانتی متری مثل سیخ از دو طرف پایم بیرون زده بود. الآن هم پلاتین در پایم هست. به دکتر حسین که مسوول بهداری اردوگاه آنجا بود گفتیم که زحمت بیرون آوردن میله را بکشد، زیر بار نرفت. می گفت: بدون تجهیزات و اتاق عمل جرات نمی کنم این کار را بکنم. کمال عزیزی کرد سنی ای بود که شیعه شده بود. او با میله داغ شده دندانهای بچه ها را عصب کشی می کرد. کمال از من قول گرفت که اگر تحمل کنم می تواند این میله را از پایم درآورد. یک روز که تصمیم گرفتیم من از میله خلاص شوم. بچه ها دست و پایم را گرفتند و درون دهانم حوله گذاشتند تا صدایم بالا نرود و کمال هم با انبر دست، میله را از پای من بیرون کشید. دورانی که من اسیر بودم به خاطر مجروحیت بسیاری از زحماتم به عهده بچه ها می افتاد. لباسهایم را می شستند. یادم هست در اردوگاه موصل قدیم به خاطر نبود آب و امکانات بهداشتی پر شپش شده بودیم. وقتی ما را به اردوگاه 4 منتقل کردند پیش حاج آقا ابوترابی، آنجا ما را قرنطینه کردند و لباس هایمان را جوشاندند. بعد آن دیگر خبری از شپش نبود.

در دوره اسارت اسرای ایرانی با مشکلات گوارشی هم مواجه بودند؟

البته من اخیرا زخم معده گرفته ام. در آنجا غذا بسیار کم بود. آشی بود به اسم آش اسرا که الان هم در ساختمان میدان فردوسی بعضی وقت ها یکی از بچه های آزاده می پزد. آش عدس قرمز کوچکی که از آن به اندازه یک لیوان به ما می دادند. نان هایی می دادند به اسم سمون که در بین اسرا به پاره آجر معروف بود. خمیر وسط این نان را در می آوردیم و خشک می کردیم و به غذای خود اضافه می کردیم که سیر شویم. یک سینی غذا را برای 10 نفر می دادند. برای هر نفر 8 قاشق بیشتر غذا نمی رسید. البته ما به این کم غذائی عادت کرده بودیم ولی یکی از اسرا که قبل از اسارت چوپان بود و ریش بلند و هیکلی بسیار بزرگی داشت و او را در مرز گرفته بودند. به من می گفت: سید! قربان جدت شوم من تو هر وعده یک ران بره می خوردم اینجا آمدم چطور با 8 قاشق سیر شوم.

چه عواملی باعث می شد اسرا در دوران اسارت به شهادت برسند و جان خود را از دست بدهند؟

بیماری کم بود. بیشتر بچه هایی که آنجا از دست رفتند به خاطر شکنجه ها بود. در سال 61 بچه های عملیات رمضان که اسیر شده بودند با عراقی ها درگیر شدند که 8 روز به طول انجامید و به درگیری موصل مشهور شد. قضیه مفصلی دارد که شاید بتوان در فرصتی مجزا در باره آن سخن گفت. پروژه ای مجزا است که می شود با اقتباس از آن فیلم درست کرد.

امام خمینی در اردوگاه های اسرا چه تاثیری داشت و چه انگیزه ای ایجاد می کرد؟

مساله امام و اسرا مساله خاطره ای صرف نیست. امام در وجود بچه های آزاده عینیت داشت و حاضر بود. در بغداد به خاطره کارت اطلاعات و عملیاتی که از من گرفته بودند مورد بازجویی های زیادی قرار گرفتم. آنجا با یکی از بچه های کاشان به اسم رضا که با لباس سپاه گرفته بودند برخورد داشتم. او را به تلوزیون بغداد برده بودند تا مصاحبه کند. افسر عراقی از او خواسته بود در مقابل دوربین تلویزیونی به امام فحش بدهد. او نه تنها فحش نداده بود گفته بود درود بر خمینی. این برای ما فتح الفتوح بود. به همین سبب بود که او را آنچنان شکنجه کرده و زده بودند که سر و صورتش را باند پیچی کرده بودند و به راحتی قابل شناسایی نبود. در دوران اسارت این ها بود که برگ برنده ما بود و سربازان خمینی در اردوگاه های اسارت، عشق خمینی را زنده نگه می داشتند. می گفتند نوشته ای از امام به اردوگاه اسرا رسیده بود که نوشته است فرزندان من اگر به شما گفتند به من فحش دهید اشکالی ندارد. یک وقت به خاطر من شکنجه نشوید. امام وجودی زنده در اردوگاه های اسرا داشت.

این درست است که عده ای از بچه های آزاده کم سن و سال را به ملاقات صدام برده بودند؟

بله. می خواستند طوری جلوه دهند که جمهوری اسلامی این بچه های کم سن و سال را گول زده و به جبهه ها فرستاده. برای کوپن و سایر امتیازات است که مردم بچه هایشان را به جبهه می فرستند. 23 نفر از بچه ها را جمع کردند تا پیش صدام ببرند. من از تلویزیون در استخبارات بغداد می دیدم. دختر صدام به این بچه ها شاخه گل داد و صدام آمد و یکی یکی با بچه ها گپ زد و شوخی و خوش و بش کرد. بعد از اینکه صدام رفت به اینها گفتند که بر علیه امام خمینی و در تمجید از صدام با تلوزیون مصاحبه کنند. چون صدام قول داده بود که آنها را آزاد خواهد کرد. بچه ها مصاحبه نکرده بودند. آنها را پیش ما آوردند. لختشان کردند و آب جوش می رختند روی شان و بعد با کابل به جانشان افتادند. آنقدر زده بودند که مثل بادمجان سیاه شده بودند. تصور کنید بچه 15-16 ساله چگونه در برابر خواست دشمن مقاومت می کردند. آقای مسعود رجوی آدمهایی را می فرستاد برای اسرای کم و سن و سال، ماشین و اسباب بازی می آوردند.

منافقین و گروهگ رجوی برای جذب نیرو به اردوگاه ها می آمدند؟ آیا می توانستند کسانی را با روشهایی که داشتند جذب سازمانشان کنند؟

80 درصد اسرا طرفدار نظام بودند و مقاومت می کردند و در مقابل سیلی و شکنجه و تطمیع و فریب کم نمی آوردند. 15 درصد افرادی بودند که کاری نداشتند و خدا خدا می کردند که زود دوره اسارت تمام شود. ولی 5 درصدی بودند که معاند بودند و خیانت و جاسوسی می کردند. تا سال 67 بیش از 20 هزار اسیر نداشتیم. متاسفانه در آن دو سه ماه پایانی جنگ در تصرف فاو و حمله به شلمچه همین حدود یعنی 20 هزار اسیر دیگر بر اسرای ایرانی اضافه شد. در روزی که می خواستیم آزاد شویم ما را به اتاق صلیب سرخ می بردند فرم 5 کشور را مقابلمان گذاشتند و گفتند می توانید به 5 کشور پناهنده شوید. منافقین به این صلیب سرخی ها گفته بودند که اینها دوست ندارند به ایران برگردند. من 5 فرم را برداشتم و به کنار پرت کردم.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.