یکی از امرای بنی عباس در پاسخ به فرزندش علت احترام به امام حسن عسکری علیه السلام را چنین گفته است: خلافت از دست بنى عباس برود در بنى هاشم هیچکس شایستهتر از او براى خلافت نیست. او به خاطر فضل و عفاف و خویشتندارى و زهد و عبادت و اخلاق پسندیده و صلاح شایستۀ این مقام است.
به گزارش خبرنگار جماران، امام ابومحمد حسن بن على، در سال 232 هجری قمری متولد شدند. ایشان پس از شهادت پدر بزرگوارشان امام هادی علیه السلام به امامت رسیدند و بیشتر این دوران را در اردوگاهی نظامی و تحت تدابیر شدید امنیتی نیروهای بنی عباس به سر بردند. درباره شخصیت معنوی یازدهمین امام شیعیان چنین آمده است:
در حوادث رجب سال 255 ه.ق. گفته اند که دو تن از سادات علوى حسنى به نام عیسى بن جعفر و على بن زید در کوفه خروج کردند و عبدالله بن محمد بن داود بن عیسى را در آن شهر کشتند و عدهاى به سبب قتل عبدالله بن محمد گرفتار و زندانى شدند.یکى از این اشخاص ابوهاشم داود بن قاسم جعفرى است که روایت مىکند شبى امام حسن عسکرى(ع) و برادرش جعفر را به زندان آوردند و جعفر زارى و بىقرارى مىکرد ولى حضرت عسکرى(ع) او را ساکت مىکرد. در روایت مذکور آمده است که متصدى زندانى کردن امام، صالح بن وصیف یکى از سرداران معروف بوده است.
آن حضرت مدتى از ایام حبس خود را نزد شخصى به نام على بن اوتامیش(که در تلفظ آن اختلاف است) گذراند و این مرد با همۀ شدت بغض و عداوت به آل محمد پس از یک روز از مشاهدۀ احوال امام از پیروان و معتقدان ایشان شد. مىگویند عباسیان و منحرفان از آل محمد(ص) بر صالح بن وصیف فشار آوردند که بر امام در زندان سخت بگیرد و او گفت دو تن از شریرترین افراد را مأمور این کار کرده است اما با دیدن حسن بن على تحول یافته و روى به عبادت و نماز آوردهاند. وقتى علت این تغییر حالت را از ایشان پرسیدم گفتند از فیض دیدار امام به این سعادت رسیدهایم، او تمام روزها را روزه مىگیرد و هر شب تا بامداد به نماز ایستاده است، با هیچکس سخن نمىگوید و جز عبادت به کارى دیگر نمىپردازد، مهابت او بدان حد است که وقتى به ما نگاه مىکند به لرزه مىافتیم و خود را به کلى مىبازیم.
جماعتى روایت کردند که در مجلس احمد بن عبیداللّه بن خاقان عامل خراج و رئیس املاک شهر قم صحبت از آل على(ع) که در سامرا به سر مىبردند به میان آمد.او گفت: از علویان کسى را در عفاف و حسن سیرت و رفتار و شرف و احترام در خاندان خود و بنى هاشم و نزد خلیفه چون حسن بن على بن محمد(ع) ندیدم. او بر قاطبۀ بنى هاشم مقدم بود و مقام و منزلتى والاتر از سایر مشایخ قریش و دولتمردان و سران سپاه و وزیران و کارمندان دولت و همۀ مردم سامرا داشت و همه با او به حرمت رفتار میکردند. روزى در مجلس رسمى پدرم ایستاده بودم که پردهداران گفتند: ابومحمد ابن الرضا بر در است.پدرم با بانگ بلند گفت: راه را باز کنید تا بیاید.من تعجب کردم که چطور جرأت کردند از کسى با کنیه نزد پدرم نام ببرند.جز خلیفه و ولیعهد او یا کسانى که از خلیفه دربارۀ آنها امر صادر شده بود هیچکس را با کنیه نزد پدرم نام نمىبردند. پس مرد جوانى با چهرهاى گندمگون و چشمانى درشت و سیاه و قامتى معتدل و رویى زیبا از در درآمد.او را هیأتى نیکو و جلالى چشمگیر بود.پدرم تا او را دید از جاى برخاست و به سوى او رفت.ندیده بودم چنین رفتارى با کسى کرده باشد.وقتى به او رسید در آغوشش کشید و روى و سینه و شانههایش را بوسید و دستش را گرفته بر مصلاى خود نشاند و خود پهلوى او در حالی که رویش به او بود نشست. هنگام خطاب به او مىگفت جان من و پدر و مادرم فداى تو باد و من از رفتار او تعجب مىکردم.
ناگاه حاجب درآمد و گفت الموفق - برادر معتمد - از راه رسید. رسم این بود که وقتى موفق پیش پدرم مىآمد ابتدا مأموران تشریفات و محافظان او داخل مىشدند و در دو صف مىایستادند تا وارد شود.پدرم مشغول صحبت بود که چشمش به غلامان ولیعهد افتاد.پس عرض کرد خدا مرا فداى تو کند آیا میل دارید و اجازه مىدهید(از ولیعهد پذیرایى کنم)؟ پس به حاجبان گفت ابومحمد را از پشت صفها راهنمایى کنید که این مرد - یعنى ولیعهد - را نبیند.آنگاه هر دو از جاى برخاستند.پدرم ابومحمد را در بر گرفت و تودیع کرد و او از مجلس بیرون رفت.بعد از نماز عشا که پدرم کارها و گزارش هاى خود را براى خلیفه مرتب نمود من در برابرش نشستم. پرسید آیا کارى دارى؟ گفتم آرى اگر اجازت دهى.گفت اجازه دادم.گفتم مردى که امروز صبح این همه به او جلال و احترام مىنمودى و خود و پدر و مادرت را فداى او مىکردى کیست؟ گفت اى پسرک من این امام رافضیان حسن بن على معروف به ابن الرضا است و بعد از اندکى سکوت گفت اگر خلافت از دست بنى عباس برود در بنى هاشم هیچکس شایستهتر از او براى خلافت نیست. او به خاطر فضل و عفاف و خویشتندارى و زهد و عبادت و اخلاق پسندیده و صلاح شایستۀ این مقام است. پدرش نیز مردى بزرگ و کریم و بخشنده و اصیل(جزل) و نبیل و فاضل بود.
احمد بن عبیداللّه افزود از هر یک از بنى هاشم و سران سپاه و دولتمردان و قضات و فقها و سایر مردم که دربارۀ ابومحمد سؤال مىکردم همان پاسخ را مىشنیدم و دوست و دشمن در ستایش او متفق القول بودند. یک تن از اشعریان پرسید برادرش جعفر چه جور آدمى است؟احمد گفت:جعفر چه ارزشى دارد که دربارۀ او سؤال یا با ابومحمد مقایسه شود؟
روایت مذکور دلیل محکمى است بر اینکه چرا یگانه پسر آن حضرت یعنى مهدى منتظر(عج) را در هنگام شهادت آن حضرت از انظار مخفى نگاه داشتند، زیرا در آن زمان خلافت عباسى بر اثر ضعف شدید خلفا و ناشایستگى ایشان سخت در معرض خطر بود و غلامان ترک و دیگر غلامان بر دربار خلافت مسلط بودند و امر و نهى به دست ایشان بود.
از سوى دیگر در همان سالها شورش صاحب الزنج در بصره و قیام یعقوب بن لیث صفار در ایران روى داد و خلافت سخت در معرض تهدید قرار گرفت.بنا بر این وجود شخص بسیار محترم و بزرگوارى مانند امام حسن عسکرى(ع) و فرزند او براى عباسیان بسیار ناگوار بود چون مىدانستند که اگر حادثهاى پیش آید و در آن جمعى از عباسیان از میان بروند هیچ کس شایستهتر از علویان و در میان ایشان شایستهتر از امام و خاندانش براى خلافت نخواهد بود.