پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

"رسول صدر عاملی" عکاس و روزنامه نگار همراه امام(س):

امام مثل هیچ کس نبود

"رسول صدر عاملی" کار گردان مطرح سینمای ایران که این روزها آخرین ساخته اش "زندگی با چشمان بسته" در آستانه جشنواره فیلم فجر توقیف شده است،در اوائل انقلاب مشهور ترین روز نامه نگار و عکاسی بود که وقایع انقلاب اسلامی را به اطلاع جهانیان می رساند.اگر به روزنامه های آن زمان نگاه کنیم، نام صدر عاملی به عنوان عکاس و روز نامه نگار در اکثر خبرهای مربوط به انقلاب و امام خمینی (س) وجوددارد.در واقع می توان گفت او تنها عکاس و روز نامه نگارایرانی است که مهمترین اخبار از امام را در زمان انقلاب پوشش داده است. چندی پیش پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت گفت وگویی با صدر عاملی درباره خاطرات او از وقایع انقلاب و همراهی او با امام انجام داد که متن این گفت وگو به شرح زیر است :
چه سالی به دنیا آمده اید و چه شد که عکاسی را انتخاب کردید؟
در سال 1333 در اصفهان به دنیا آمدم. عکاسی را هم به دلیل روزنامه نگار بودن انتخاب کردم. همه دوران تحصیل را درتهران گذراندم. دیپلم ادبی گرفتم و بعد رشته روزنامه نگاری را انتخاب کردم.

اولین بار کی دوربین به دست گرفتید ؟
حدود هفده هیجده سالگی عکاسی را شروع کردم و با راهنمایی اساتیدی چون آقای دانیالی و بدون رفتن به دوره یا کلاس خاصی ، آن را یاد گرفتم .

در روزنامه نگاری، وجه ادبی قضیه برایتان جذاب بود یا وجه تصویری؟
هر دو . آن روزها موقعی که می خواستی از جائی گزارش تهیه کنی ،لازم بود که عکاسی هم بدانی، چون گاهی ضرورت ایجاب می کرد که تنها بروی . من در عین حال که خبر را تهیه می کردم و می نوشتم ، عکس آن را هم می گرفتم .

با کدام نشریه کار می کردید ؟
با "اطلاعات" ، منتهی قبل از آن با مجله "فردوسی" کار می کردم.

اولین عکسهائی که گرفتید از کجا بود؟
جذامخانه مشهد که همراه با گزارشی تهیه کردم و در فردوسی چاپ شد.

شما آرشیو دارید ؟
نه به آن صورت ، چون ما وقتی خبری را تهیه می کردیم و عکس می گرفتیم ، نگاتیو ها را تحویل می دادیم و به ما نمی دادند. من تعدادی از عکسهای دوره انقلاب ، به خصوص "نوفل لوشاتو" را دارم که به شما می دهم.

کی به روزنامه اطلاعات رفتید ؟
من در مجله فردوسی ، یک دوره ای مطلبی می نوشتم با عنوان گذری و نظری که هر نویسنده ای لحظه ای خاص را که تجربه می کرد ، می نوشت . دو صفحه بود و من هم هر هفته یادداشتی می نوشتم . آن موقع من هفده سالم بود ، منتهی آنها نمی دانستند ، چون نوشته هایم را برایشان پست می کردم. اسمم هم طوری بود که همه فکر می کردند یک آدم سی ساله هستم . حدود یک سالی که آنجا کار کردم ، آقای اصغر انتظاری که درمجله "اطلاعات هفتگی " مسئول جدول و قصه نویسی بود ، مرا با آنجا آشنا کرد و تشویق شدم که بروم اطلاعات . یادم هست که کلاس یازدهم بود.
کارتان را از چه سرویسی شروع کردید ؟
سرویس حوادث. صبحها می رفتم دادگستری ، چون منبع خبری ما آنجا بود یا کلانتری . و برای سالهای بعد ، کلی قصه جمع کردم . قصه و حادثه و ماجرا. من جاهایی را که از قبل تعیین شده بودند ،نمی رفتم . آن روزها همراه عکاس خوبی به اسم "محمود محمدی" می رفتم یا با آقای "یدالله ذبیحیان" یا بعدها با آقای "مرتضی خاکی" .

آیا باید همه جا می رفتید یا فقط در همان سرویس حوادث کار می کردید ؟
بخشی از مسئولیتم سرویس حوادث بود ، ولی در صورت ضرورت ، برای بخشهای دیگر هم می رفتم . اگر یادتان باشد آن روزها دو تا روزنامه "کیهان" و اطلاعات بیشتر نبود." آیندگان" هم بود. آن اواخر آمد که قدرت و اعتبار آن دو تا را نداشت . روزنامه کیهان و اطلاعات رقابت بسیار جدی و حتی می شود گفت گاهی اوقات بی رحمانه ای با هم داشتند.

بی رحمانه ؟
بله ، اگر حادثه ای روی می داد و خبرنگار یکی از این دو تا ، زودتر می رسید و خبررا به روزنامه اش می رساند ، خبرنگارهای روزنامه دیگر جریمه می شدند.

ظاهرا بد هم نبوده.
بله ، از جنبه هایی سطح حرفه ای بودن خبرنگارها را بالا میبرد.مثل حالا نبود که می نشینند پای اینترنت و از چند تا خبرگزاری ، اخبار دست چندم را می گیرند که معمولا هم منبع آنها ، یکی است . خبرنگار واقعا باید هوشیار می بود و به سرعت خود را به محل حادثه می رساند . به این ترتیب خلاقیت و مهارت روزنامه نگار بالا می رفت و مباحث هم از نگاههای مختلف مطرح می شدند و امکان تفسیر و بحث بیشتری فراهم می شد . الان تعداد روزنامه ها و مجلات ابدا قابل مقایسه با آن موقع نیست ، ولی با توجه به تنوع عناوین نشریات، یک وقت می بینی درباره یک رویداد ، فقط یک نگاه وجود دارد و دلیلش هم این است که زحمت حضور در صحنه را به خود نمی دهند . حالا خبرنگاری شده مقاله نویسی و گاهی اوقات هم رونویسی . آن چیزی که نشریه ای را از نشریه دیگر متمایز می سازد ، خبرنگاران آن هستند . این نکته در تمام دنیا صادق است . الان متاسفانه همه خبرنگارها چشمشان به این است که مثلا خبرگزاری "ایرنا" یا "ایسنا" یا بقیه چه می گویند ، عینا همان را نقل قول می کنند . تازه همین خبرگزاریها هم مطالبشان را ازمنابع دولتی می گیرند و خیلی کم پیش می آید که خبرنگاری در صحنه حضور داشته باشد ، در حالی که آن زمان ، یکی از مواردی که روزنامه ها به آن پز می دادند این بود که خبرنگار ویژه داشتند.

آیا مورد خاصی را به یاد دارید ؟
یادم هست در لاهیجان دختری به اسم "مهین پدیدارنظر" بود که ظاهر و رفتارهای پسرانه داشت و به دختری علاقمند شده و اورا کشته بود . ما خبرنگارها ، خودمان برایش وکیل گرفتیم و یا مثلا لاله و لادن ، دو قلوهای مشهور به هم چسبیده را من خودم در یکی از روستاهای شیراز پیدا کردم . پدر و مادرشان آنها را رها کرده و رفته بودند. بعدها که مشهور شدند ، پدر و مادرشان آمدند . وقتی این اتفاق پیش آمد ، به من خبر دادند و من رفتم و اولین عکسها را از آنها گرفتم و مردم را به هیجان آوردیم که به آنها کمک کنند . بعد از ما مجله "جوانان" درباره آنها نوشت و سرانجام یک متولی پیدا شد که یک پزشک اهل کرج بود و آندو، زندگیشان را با او ادامه دادند. غرضم از بیان این خاطرات این است که ما باید خودمان کشف خبری می کردیم و دنبال آن می رفتیم و دوربینمان همیشه باید با ما بود . اولین درسی که در روزنامه نگاری یاد گرفتم این بود که دوربین هرگز نباید از خبرنگار جدا شود .

از چه زمانی به شکل جدی درگیر اخبار و مسائل انقلاب شدید؟
از تظاهرات قم .

آنجا بودید ؟
خیر، ولی پیگیر وقایع بودم .

در کدام حادثه حضور داشتید ؟
هفده شهریور . منزل ما همان حوالی بود.

عکس گرفتید ؟
بله .

برای چاپ در این مجموعه در اختیار ما می گذارید ؟
همه در آرشیو اطلاعات هستند.
از خاطرات هفده شهریور بگوئید .
قرار بود مردم درمیدان ژاله جمع شوند و مراسم یاد بودی برای عده ای که قبلا آنجا شهید شده بودند گرفته و بعد هم تظاهرات آرامی انجام شود ، بی خبر از این که شب قبل به ماموران دستور داده شده بود که به تظاهرکنندگان حمله کنند.

آیا شما شاهد آن حمله و تیراندازیها بودید ؟
هم شاهد بودم و هم با کمک دیگران ، ناچار بودیم مجروحان را از صحنه خارج کنیم و به بیمارستان و درمانگاه برسانیم . اولین کسانی را که دیدیم کشته شدند ، از خیابانی بود که از میدان شهدا به طرف میدان بهارستان می رود و ناگهان از کوچه ها خیابانهای اطراف گارد و سربازها ریختند.

از هفده شهریور خاطره ای دارید که عمیقا بر زندگی شما تاثیرگذاشته و تا امروز به یادتان مانده باشد؟
دوستی به اسم "احمد سمیعی" داشتم که با هم مجروحان را با یک موتور به درمانگاه "بهادری" در خیابان کرمان می رساندیم . احمد موتور را می برد و من عقب می نشستم و فرد مجروح را نگه می داشتم. بار سوم یا چهارمی که مجروح بردیم ، آنجا اعلام کردند که به شدت به خون احتیاج دارند . من ماندم که خون بدهم و احمد رفت که مجروح بیاورد که دیگر برنگشت. من تا مدتها بهت زده بودم و نمی توانستم بر خودم مسلط شوم.

بعد از هفده شهریور درکدام رویداد انقلاب حضور داشتید؟
من از هفت ماه قبل از این رویداد در دانشکده "پل والری" ، "مون پلیه" فرانسه جامعه شناسی می خواندم. در نزدیکی هفده شهریور به تهران آمدم و نزدیک به یک ماه در تهران بودم.
یعنی عملا فاصله بین هفده شهریور و ورود حضرت امام را در فرانسه بودید؟
تظاهرات تا سوعا - عاشورا را هم تهران بودم و بعد برگشتم فرانسه .

از آن روز عکس گرفتید؟
گرفتم ، ولی باور کنید چیزی ندارم و همه را به روزنامه اطلاعات تحویل دادم که الان در آرشیو آنجا هست.

در آن روزها دیگر چه کسانی حضورداشتند ؟
آقای "جعفر دانیالی" و آقای "جهانگیر رزمی" بودند که به شکل حرفه ای عکاسی می کردند و فقط همین کار را انجام می دادند ، ولی من چون رشته ام روزنامه نگاری بود ، مثل آنها منحصرا عکاسی نمی کردم، بلکه هم می نوشتم و هم عکاسی می کردم.

شما مقطعی از انقلاب را شاهد و ناظر بوده اید که دیگران یا نبوده و یا حضور کمرنگی داشته اند . بنابراین حوادث ایران را از نگاه آنان بررسی می کنیم و شما را به خاطرات ورود حضرت امام به پاریس ارجاع می دهیم . بگوئید چگونه خبردار شدید که ایشان به فرانسه خواهند آمد ؟ کجا بودید و چه کردید؟
من در مون پلیه درجنوب فرانسه بودم که تا پاریس هفت ساعت با قطار راه بود. قبلا با آقای "صالحیار" سردبیر اطلاعات صحبت کرده بودم و با اصرار ایشان قرار شد که به پاریس بروم. خلاصه در اتاقم را قفل کردم و راه افتادم. حضرت امام ابتدا مدتی در پاریس در طبقه هفتم یک مجتمع آپارتمانی اقامت داشتند و کسانی که می آمدند اذیت می شدند . امام گفتند جایی تدارک دیده شود که مردم راحت باشند و ضمنا جای خلوتی هم باشد. به این ترتیب قرار شد که به نوفل لوشاتو بروند.

شما چه کردید؟
در اتاقم را بستم و آمدم پایین و خودم را رساندم به پاریس و همانجا بودم تا وقتی که امام رفتند نوفل لوشاتو و من هم راه افتادم و رفتم .

شما به عنوان یک جوان با چنین رویداد مهمی روبرو شده اید . با نگاه دقیق یک هنرمند بگوئید حس اولیه شما چه بود ؟
حس اولیه من این بود که می خواستم به هر قیمتی آنجا باشم و خیلی ها مخالفت می کردند . طبیعی هم بود ، چون جای زیادی نداشتند. محل اقامت امام خیلی جای کوچکی بود و یک ویلای نسبتا بزرگ تری هم روبروی آن اقامتگاه بود که همراهان امام در آنجا اقامت داشتند.

چه خبر بود ؟
من چنان مات و محو شرایط بودم که باور کنید تا مدتها متوجه نمی شدم چه خبر است . یک مرد انقلابی به جایی آمده بود که قرار بودهیچ نوع همراهی و همکاری با او نشود ،غافل از این که آن دهکده کوچک ، قلب تپنده تمام اخبار جهان خواهد شد . تمام خبرگزاریهای بزرگ دنیا در آنجا نماینده داشتند . کلاس خبرنگاری بود .

فرصتی عالی برای شما که می خواستید روزنامه نگاری بخوانید .
دقیقا . نمی دانم این را می دانید که اولین خبرگزاری رسمی را فرانسویها درست کردند؟ بنابراین طبیعی بود آنجا از این نظر، از انسجام و قدرت خوبی برخوردار باشد. امام جایی آمده بودند که قلب خبر دنیا بود . اگر ایشان براساس برنامه های قبلی به ترکیه یا جای دیگری رفته بودند ، بعید بود که از نظر پوشش خبری و تاثیراخبار انقلاب ، چنین گستردگی و وسعتی اتفاق بیفتد . نمی گویم انقلاب پیش نمی آمد که سرنوشت حتمی آن جریان ، همین بود، ولی به این روانی و انسجام اتفاق نمی افتاد.

اولین بار امام را کجا دیدید؟
در نوفل لوشاتو در یک نمای عمومی و در میان افرادی که به آن خانه می رفتند و همان شب تصمیم گرفتم به هر قیمتی که شده آنجا بمانم . همه دست به دست هم داده بودند که مرا بفرستند بروم ، ولی خودم عزمم را جزم کرده بودم که بمانم.

چطور توانستید بمانید ؟
آغاز فصل زمستان بود . هر روز ساعت نه و ده صبح یک اتوبوس از پاریس ایرانیها را می آورد نوفل لوشاتو و ساعت چهار بعد از ظهر برمی گشت و دیگر به هیچ وجه وسیله ای برای رفتن نبود . هر چه به من گفتند برو، نرفتم و همان جا در کوچه در مقابل اقامتگاه امام روبروی پنجره ایشان ماندم . عصر شد غروب و غروب شد شب و شب شد نصف شب. هوا بسیار سرد بود و من داشتم می لرزیدم ، ولی از سرجایم تکان نخوردم .

آفرین به این هم همت !
ساعت دو بعد از نیمه شب بود که پرده پنجره اتاق حضرت امام تکان خورد و چند دقیقه بعد یک نفر آمد و برایم پتو آورد و خلاصه من رفتم داخل اقامتگاه امام و ماندگار شدم .

چه می کردید؟
ما یک عده ای بودیم که اخبار همه روزنامه های دنیا درباره انقلاب را باید جمع و ترجمه و خلاصه می کردیم و خدمت امام می دادیم . بچه هایی که از ایتالیا ، آلمان ، انگلیس و جاهای دیگر آمده بودند ، مقاله های مربوط به همان زبان و من هم مقاله های فرانسوی را ترجمه می کردم و بعد من همه را خلاصه می کردم و خدمت امام می بردم .

خودتان ؟
چند بارهم خودم بردم .

ازحستان در اولین برخورد نزدیکی که با امام داشتید صحبت کنید .
الان اگر انسان بخواهد از احساس آن زمان خود بگوید خیلی متظاهرانه می شود .

به هیچ وجه این طور نیست . بدیهی است که انسان در تقابل با یک انسان بزرگ ، احساسات ویژه ای دارد.
تمامی عظمت امام را از جمله ای که در هواپیما در پاسخ به سئوال خبرنگاری که پرسید، "احساس شما چیست؟ " و ایشان گفتند،" هیچ" می توان فهمید . امام با همین یک کلمه نشان دادند که هیچ حس خاصی ندارند جز یک هدف. جز به قول خودشان انجام تکلیف ، ایفای مسئولیت .

کجای این عبارات ریاکارانه اند؟ کسانی که در این وادیها نیستند، باور نمی کنند که مردان خدا ، خود را تنها موظف به ادای تکلیف می دانند.
دقیقا همین طور بود . امام در تمام سخنان و اعمالشان همین را اثبات کردند .

شما به عنوان یک عکاس هنرمند، ایشان را چگونه می دیدید؟
بسیار خوش قیافه و به قول ما عکاسها فتوژنیک . غیراز چهره زیبا ، دستهای بسیار زیبائی هم داشتند

حالات دستهای امام بسیار گویا بودند ، همان طور که چهره شان و مخصوصا نگاهشان. من قدرت نگاه کردن به چشمهای ایشان را نداشتم . واقعا تاب نمی آوردم . این حرفی که می زنم ربطی به حس مذهبی انسان نداشت. کسانی هم که مسلمان نبودند همین را می گفتند.
یک جور کاریزما !
دقیقا ! همان طور که کلام امام خاص خودشان بود، نگاهشان هم همین طور بود. انسان خاصی بود. انسانی که از جنس زمانه نبودند . مثل هیچ کس نبودند . حرف ایشان از زمانی که در پاریس بودند تا روزی که رحلت کردند ، ذره ای تغییر نکرد ، چون هدف از ابتدا ادای تکلیف بود و در تمام فراز و نشیبها و تلاطمها و رویدادها ی عجیبی که پیش می آمد ، همین بود.

آیا در این مورد می توانید مصداقی بیاورید .
روشنفکرهای ما مثلا انتقاد می کردند که امام چرا روی مسئله حجاب برای خارجیها تکیه می کنند و نمی گذارند آنها به همان شکلی که دلشان می خواهد نزد ایشان بیایند ، ولی واقعیت این است که ایشان به تمام نکاتی که متذکر می شدند ، اعتقاد عمیق داشتند و با توجه به شرایط زمان و مکان ، تغییری در این برخوردها ایجاد نمی شد . روزهای یکشنبه ، خارجیها به دیدن ایشان می آمدند. جلوی در ورودی به خانمها روسری داده می شد . جالب این که خود آنها اعتراضی نداشتند و به عنوان آدابی پذیرفته شده از جانب ما ، آن را می پذیرفتند ، اما روشنفکران ما انتقاد می کردند . به اعتقاد من تاثیر حضرت امام در تطابق مطلق قول و عملشان بود . درست است واتفاقا همه آدمها ، در مقابل چنین مردانی ، باوجود وضعیت متفاوتشان، اصول مورد قبول آنان را می پذیرند . این پایبندی به اعتقاد ، چیزی است که همه مردم دنیا با هر دین و آیینی به آن احترام می گذارند و لذا زمانی که ما سوار هواپیما هم شدیم ، مهمانداران هواپیما روسری داشتند و اعتراضی هم نداشتند.

در صحبتهای تمام عکاسانی که از امام عکس گرفته اند ، دونکته مشترک وجود دارد. یکی فتوژنیک بودن ایشان و یکی نگاه نافذشان . شما در این باره چه نظری دارید؟
درست است . واقعا دشوار می شد به چشمهای حضرت امام خیره شد . من که نمی توانستم.

چقدر از امام عکس گرفته اید؟
خیلی زیاد ، ولی چون از نظرمالی تحت فشار قرارگرفتم ، بعضی از این فیلمها را فروختم به کسی که در آژانس مگنا کار می کرد . هر مسافری که به تهران می آمد ، فیلمهایم را می دادم می آورد و شما اگر در فاصله آن چهار ماهی که امام در فرانسه بودند ، روزنامه ها را مرور کنید ، فقط روزنامه اطلاعات راخواهید دید که عکسهای ایشان را چاپ می کرد و آن عکسها راهم من می گرفتم و می فرستادم.

ماندگارترین عکس شما از حضرت امام کدام است ؟
عکسی که در هواپیما از ایشان گرفتم.

در گفتگوهای مختلفی که با افراد در این نشریه یا ویژه نامه های قبل داشته ایم ، یک نکته در زندگی حضرت امام ، بسیار بارز و عبرت آموز است و آن هم توجه ایشان به نکات بسیار ظریف و افرادی است که دیگرانی که یک هزارم دغدغه های ایشان را نداشتند ، به راحتی از کنارشان می گذشتند . یکی همین برخورد امام با شماست که می گوئید تا دو بعد از نصف شب آنجا ایستادید و کسی توجه نکرد . از این رفتار امام، خاطراتی را ذکر کنید.
یکی برخورد ملاطفت آمیز حضرت امام بود با سرکار خانم دباغ که می گفتند با آن همه مشغله ، آمده بودند ومی گفتند بگذارید من ظرفها را بشورم . من خودم گزارشی در روزنامه اطلاعات نوشتم با تیتر،" خسته نباشی خواهر طاهره !" ایشان در آنجا زحمت بسیار زیادی می کشیدند و حواسشان جمع همه امور بود . تنها زنی بودند که در آنجا حضور داشتند و عربی و کمی انگلیسی می دانستند و بسیار مراقب حضرت امام بودند . یا بودند افرادی که آنجا کارهای خدماتی می کردند وما اصلا حواسمان به آنها نبود و و امام ، نماز جماعت که تمام می شد ، می رفتند و دست به پشت آنها می زدند و می گفتند،" خسته نباشی. " یک شب برف بسیار سنگینی آمده بود و نمی شد در فضای باز نماز خواند ، نماز جماعت در اتاق بزرگی که با پله های آهنی پیچ در پیچی باید به آن می رسیدیم ، برگزار شد . در آن شب سرد ، ما نماز مغرب را به امامت حضرت امام خواندیم و ایشان در فاصله نماز مغرب و عشا، کنار پنجره رفتند . هنگام نماز هفت هشت ردیف پشت سر امام ایستاده بودیم و من و حسن عابدی و چند نفر دیگر ردیف آخر بودیم و پشت سرمان ، در اتاق بود . سکوت مطلق بود ، یکدفعه امام از ردیف جلو با صدای بلند به ما گفتند ،" در را باز کنید. " در را باز کردیم و دیدیم یک دختر سه چهار ساله فرانسوی دارد پشت در می لرزد . اسمش جولیت بود که بعدها هم رفتم و عکس عروسیش را گرفتم . او دستش نرسیده بود دستگیره را باز کند و به در پنجه کشیده بود و هیچ یک از ما متوجه این صدا نشده بودیم ، اما امام که ردیف جلوبودند این صدا را شنیدند و به ما تذکر دادند که در را باز کنیم. اگر ایشان متوجه نشده بودند ، واقعا این دختر در آن سرما یخ می زد.

به عنوان هنرمندی که نگاه تیزبین جامعه شناسانه هم دارد ، فکر می کنید چرا امام با آن همه مشغله، این قدر حواسشان جمع بود ؟
به نظر من امام و همه مردان بزرگ تاریخ ، همه زندگی و هستیشان متمرکز بر هدفی عالی است . درمورد امام ، این هدف فقط رضایت خدا بود و بس. ایشان فقط به ادای تکلیف فکر می کردند و لذا همه حواسشان متوجه این بود که در این راه ، هیچ امری از نگاهشان پنهان نماند . خاطر آسوده و ذهن بدون اضطراب متعلق به انسانی است که تکلیفش با خود و زندگیش روشن است ، وظایفی را که احساس می کند بر دوش اوست و نتیجه را نیز با یک توکل محض به خدا واگذار می کند . وقتی نگران و مضطرب نباشی و خاطر آسوده داشته باشی ، جزئیات را هم متوجه می شوی و از کنار هیچ موضوعی بی تفاوت نمی گذری . زیاد شنیده ایم از انسانهایی که دارای کرامات بی شماری هستند که برای امثال من باورپذیر نیست ،ولی واقعا وجود دارد،چه ما باور بکنیم چه باور نکنیم. این حاصل نمی شود جز این که بر هدفی عالی متمرکز باشی و بدیهی است که خدا هم به کسی که این طور مخلصانه در راه او تلاش می کند ، یاری می رساند . چنین کسانی آنچه را که آنان را به این دنیا وابسته می کند و در واقع به تعلقاتی که دیگران را پایبند می کند ، پشت می کنند و بنابراین همه توان و هوشیاری و توجهشان معطوف به نیتی می شود که در راه آن تلاش می کنند .

نظر دیگران در باره امام چه بود؟
در آن هواپیمائی که ما می آمدیم ، مهم ترین خبرنگاران دنیا بودند و من بعد از بیست سال رفتم و عده ای از آنها را پیدا کردم و دیدم که هر کدام شغلهای بسیار بالایی دارند مثل سردبیری لوموند، سردبیری لیبراسیون، ریاست یکی از شبکه های تلویزیونی فرانسه ، اینها با چنین شغلهای بالایی ، مهم ترین خاطره زندگیشان را آن پروازی می دانستند که همراه امام به ایران آمدیم .

قبل از این که خاطرات پرواز انقلاب را تعریف کنید بفرمائید شب قبل از پرواز با توجه به جو رعب و وحشتی که ایجاد کرده بودند که هواپیما را می زنند ، نمی ترسیدید؟
راستش به قدری هیجانزده بودم که نمی ترسیدم . ازیک طرف بی تجربگی بود ، چون آدمهای جهاندیده تر و با تجربه تر از من ترسیده بودند ، از طرف دیگر و مهم تر از آن ، اعتماد عجیبی بود که به امام داشتم و احساس می کردم ایشان هر جا که باشند ، من در امان هستم و خطری مرا تهدید نمی کند.

در عکسی هم که از امام در هواپیما گرفته اید ، نوعی آرامش وجود دارد . خودتان هم آرام بودید؟
کاملا . شب قبل همه می خواستند با هواپیمای امام بیایند و از افراد ثبت نام می شد . امام گفتند، " اگر قرار است غیر از همراهان من کسی بیاید ، باید روزنامه نگارها باشند " و همین درایت و هوشمندی امام باعث شد که همه مردم جهان به این پرواز نگاه کنند . بسیار تصمیم هوشمندانه ای بود، چون بزرگ ترین خبرنگاران تمام اروپا در آن پرواز حضور داشتند . ظاهرا حضرت امام نسبت به خبرنگاران و عکاسان توجه خاصی داشتند. دقیقا، چون می دانستند اینها هستند که پیام انقلاب را به جهان صادر خواهند کرد و خبرنگارها هم عمدتا کارشان را درست انجام می دادند. به هر حال امام گفتند که زنها و بچه ها با هواپیمای دیگری بروند. خدا رحمت کند حاج مهدی عراقی و پسرش حسام و دیگران با این هواپیما آمدند. نکته جالب این که امام فرمودند هر کس می خواهد با این پرواز بیاید، باید خودش پول بلیطش را بدهد و ایر فرانس هم اعلام کرد چون ممکن است به او اجازه نشستن در باند فرودگاه مهرآباد را ندهند و ناچار شود برگردد، پول بلیط را دو برابر می گیرد .

شما که پولتان تمام شده بود، چه طور پول بلیط را دادید؟
گفتم که بخش زیادی از نگاتیوهایم را فروختم و تازه پول بلیط دو نفر دیگر را هم دادم که در ایران به من پس دادند . تازه حال و روز من بهتر از خیلیها بود .

چند نفر در هواپیما بودید؟
حدود چهل تا چهل و پنج نفر ایرانی و بقیه خارجی بودند. سوای حجابی که مهماندارها داشتند، در آن پرواز حتی آبجو هم نمی دادند و می گفتند ،" این پرواز ، پرواز خاصی است ." در آن اضطراب و آشوبی که همه گرفتارش بودند ، امام با خیال آسوده رفتند و خوابیدند . وقتی بیدار شدند و نماز را خواندند و اولین اشعه های آفتاب زد ...

از آن منظره عکس گرفتید ؟
نمی دانم . باید بگردم، اگر پیدا کردم برایتان می فرستم . اولین اشعه های آفتاب که زد ، امام آمدند پایین و رفتند در قسمت درجه یک هواپیما و گفتند کسی آنجا نرود و گفتگو نکند و عکس نگیرد . باز من پیله کردم و با کمک خدا بیامرز آسید احمد آقا و آقای طباطبائی رفتم و همان عکس معروف را گرفتم . همانجا بود که خبرنگار پرسید چه احساسی دارید و امام خیلی صریح گفتند ، " هیچی." این را شما که هنرمند هستید،این گونه تحلیل می کنید. خیلیها به خیلی چیزها نسبت دادند. هنگامی که انسان نگاه بیمارگونه به هستی دارد ، طبیعی است که حس چنین مردانی را که یک عمر خالصانه سعی کرده اند وظیفه شان را انجام دهند،درک نکند.

هواپیما که نشست چه کردید ؟
با روزنامه هماهنگ کرده بودم که عکسها را می گیرم و گزارش را می نویسم و هواپیما که نشست جلوتر از همه می آیم پایین و خودم را می رسانم به روزنامه . هواپیما می خواست بنشیند که اگر یادتان باشد دوباره اوج گرفت و روی تهران دور زد.

چرا؟
همه فکر کردیم یا برگشت یا قرار است آن را بزنند. من آن روز نفهمیدم چرا ، چند روز بعد فهمیدم که وقتی هواپیما خواست بنشیند، از برج مراقبت به خلبان می گویند که مردم در تمام خیابانها چشم انتظار امام هستند و خوب است دوری روی شهر بزند که همه مردم هواپیما را ببینند.

بعد چه کردید ؟
گفته بودند که آقای ابراهیمیان و آقای جهانگیر رزمی منتظر من هستند. موقعی که هواپیما نشست ، امام پیاده نشدند ، چون نگران بودیم که حالا چه کسی به استقبال آمده ، فکر می کردیم شاید "بختیار" آمده باشد.

چه کسی آمد؟
آقای "پسندیده" . حاج سید احمد آقا در هواپیما را باز کرد ، من سریع پریدم بیرون و از پله ها آمدم پائین . دیدم ابراهیمیان دارد مرا صدا می زند . من با بلیط و پاسپورت آمدم و قرار بود پاسپورتم مهر بخورد . مهری به اسم مهر پرواز انقلاب درست کرده بودند. من از بس عجله داشتم و حواسم نبود ، به جای این که پاسپورتم را بدهم مهر کنند، با آرنج زده بودم توی سینه مامور و پریده بودم پشت موتور که با جهانگیر رزمی و آقای ابراهیمیان برسم دفتر روزنامه. بعدها فهمیدم که آن بنده خدا پرت شده بود روی زمین . مردم که فهمیدند من در پرواز انقلاب بودم و پاسپورت و بلیطم را می دیدند، از فرودگاه تا خود دفتر روزنامه برایم کف زدند. به محض این که رسیدیم روزنامه ، همه آماده بودند. عکسها را گرفتند و سریع چاپ کردند و آن روزنامه فوق العاده مشهور "امام آمد" چاپ شد و تا امام به دانشگاه برسند، در همه جا توزیع شد.

جای بعدی که رفتید کجا بود؟
بخشی از مدرسه "علوی" را رفتم . من بعد از رسیدن به روزنامه و در آمدن آن فوق العاده " امام آمد" رفتم خانه و افتادم . بعضی از محاکمه ها را در زندان قصر رفتم ، ولی کلا فشار کاری و تلاش فوق العاده من در همان چهار ماه نوفل لوشاتو بود.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.