در یک برنامه یوتیوبی با عنوان «Turkey’s Rise and the Collapse of U.S. Middle East Strategy»، جان مرشایمر با مروری انتقادی بر تحولات سه دهه اخیر توضیح میدهد چگونه استراتژی آمریکا در خاورمیانه بهتدریج فروپاشید و چرا ترکیه توانست در همین خلأ به قدرتی مستقل و اثرگذار بدل شود. او میگوید آنکارا دیگر نه یک متحد مطیع ناتو، بلکه بازیگری است که قواعد خود را مینویسد و از شکافهای نظم تحت رهبری آمریکا برای بازتعریف جایگاه منطقهای و جهانیاش بهره میبرد؛ نشانهای روشن از تغییر موازنه قدرت در خاورمیانه.
به گزارش سرویس بینالملل جماران، جان میرشایمر*، دانشمند علوم سیاسی آمریکایی گفت:دههها واشنگتن بر این باور بود که میتواند خاورمیانه را مطابق تصویر خود شکل دهد؛ متحدان را منصوب کند، دشمنان را بازدارد و با ترکیبی از زور و دیپلماسی، نظمی شکننده را حفظ کند. اما تاریخ همیشه راهی برای فروتن کردن غرور و جسارت قدرتهای بزرگ دارد. امروز آن نظم بهدقت مهندسیشده در حال فروپاشی است و در مرکز این تحول، ترکیه ایستاده است؛ کشوری که زمانی صرفاً یک پاسگاه دورافتاده اما وفادار ناتو تلقی میشد، اکنون به قدرتی منطقهای بااعتمادبهنفس تبدیل شده که جاهطلبیهایش فراتر از نقش یک متحد مطیع است. آنکارا دیگر دستور نمیگیرد؛ خودش «دستور کار» را مینویسد. از سوریه تا قفقاز، از مدیترانه تا دریای سرخ، نفوذ ترکیه در مناطقی که قدرت آمریکا در آنها رو به افول است، گسترش مییابد. این، داستان «خیانت» نیست؛ منطق تغییر موازنه قدرت، جوهر رئالپولیتیک است. آنچه شاهد آن هستیم، فروپاشی استراتژی آمریکا در منطقهای است که زمانی بر آن تسلط داشت و همزمان صعود دولتی که آموخته چگونه از شکافهای نظم تحت رهبری آمریکا بهرهبرداری کند.

میراث امپراتوری و تقلیل استراتژیک یک تمدن
بیایید بررسی کنیم این تغییر تکتونیکی چگونه و چرا رخ داده است. در بخش عمدهای از قرن بیستم، ترکیه در سایه حافظه امپراتوری خود زندگی میکرد. امپراتوری عثمانی زمانی محور قدرت اوراسیا بود و ریشههایی در اروپا، آسیا و جهان عرب داشت. سقوط آن پس از جنگ جهانی اول، صرفاً فروپاشی یک دودمان نبود؛ یک تقلیل استراتژیکِ یک تمدن بود. جمهوری جدید ترکیه که از دل ویرانهها برخاست، رو به درون کرد. انقلاب مصطفی کمال آتاتورک پروژهای برای مدرنسازی و غربیسازی به راه انداخت تا یک دولتـملت سکولار را به جای امپراتوری سقوطکرده بنا کند. برای دههها، آنکارا نقشی فرعی و مطیع در نظم غربی پذیرفت؛ به ناتو پیوست، پایگاههای آمریکایی را میزبانی کرد و به خط مقدم دفاعی علیه توسعهطلبی شوروی تبدیل شد. واشنگتن به ترکیه نه به چشم یک همتا، که به عنوان یک حائل مناسب مینگریست. این فرض تا زمانی درست عمل میکرد که ترکیه ضعیف، منزوی و وابسته باقی بماند. دیگر اینطور نیست؛ پایان جنگ سرد نقشه استراتژیک را بهشکل بنیادین تغییر داد.
جنگ عراق و آغاز بیداری راهبردی ترکیه
با تثبیت نظام تکقطبیِ تحت رهبری آمریکا در دهه ۱۹۹۰، اهمیت ژئوپلیتیکی ترکیه به رسمیت شناخته شد، اما به ندرت با احترام واقعی همراه بود. واشنگتن از آنکارا وفاداری میخواست، بیآنکه رفتاری متقابل ارائه کند. حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ نخستین شکاف بزرگ را آشکار کرد؛ زمانی که پارلمان ترکیه اجازه نداد نیروهای آمریکایی از خاک این کشور برای حمله به عراق استفاده کنند. این فقط اختلافی در سیاستگذاری نبود؛ اعلان و تأکید بر حاکمیت ملی بود. آنکارا پیام میداد که دیگر ابزار اجرای استراتژی آمریکا نخواهد بود. جنگ عراق مرزهای ترکیه را بیثبات کرد، ملیگرایی کردی را تقویت نمود و پایههای ثبات منطقهای را تضعیف کرد. برای سیاستگذاران ترکیه، این تجربه اثبات کرد که اقدامات آمریکا میتواند مستقیماً امنیت ملی آنها را به خطر بیندازد. این درک، آغاز بیداری راهبردی ترکیه بود.
بهار عربی و فاصلهگیری ترکیه از محور واشنگتن
تا دهه ۲۰۱۰، تحت رهبری رجب طیب اردوغان، ترکیه شروع کرد خود را نه به عنوان عضو کوچکتر ناتو، بلکه بهعنوان یک قدرت مرکزی محق و مستقل بازتعریف کند. بهار عربی این تحول را شتاب بخشید. در حالی که واشنگتن میان حمایت محتاطانه و سردرگمی استراتژیک در نوسان بود، آنکارا قاطعانه وارد میدان شد. او تلاش کرد تحولات سوریه، لیبی و مصر را مطابق منافع خود شکل دهد؛ منافعی که اغلب با سیاستهای آمریکا در تضاد بود. در سوریه، حمایت آمریکا از شبهنظامیان کرد، آنکارا را خشمگین کرد و رهبران ترکیه را متقاعد ساخت که واشنگتن آماده است امنیت ترکیه را فدای دستاوردهای تاکتیکی کوتاهمدت کند. نتیجه، فرسایش عمیق اعتماد و آغاز سیاست خارجی مستقلتری بود که در آن، همسویی با آمریکا دیگر «گزینه پیشفرض» محسوب نمیشد.
گسترش برد ژئوپلیتیکی آنکارا از مدیترانه تا قفقاز
به موازات این روند، ترکیه جغرافیای خود را با دقت قابل توجهی به کار گرفت. این کشور بر سرِ کریدورهای حیاتی انرژی، گلوگاههای دریایی و تقاطعهای فرهنگی قرار دارد. دولت اردوغان از این مزیتها برای کسب نفوذ در چند جبهه به طور همزمان بهره برد. در شرق مدیترانه، قاطعیت دریایی ترکیه ادعاهای یونان و قبرس ـ که از سوی اتحادیه اروپا حمایت میشد ـ را به چالش کشید. در قفقاز جنوبی، حمایت ترکیه از آذربایجان در جنگ ۲۰۲۰ قرهباغ کوهستانی نشان داد آنکارا تا چه حد میتواند سریع و فرامرزی قدرت خود را اعمال کند. در شمال آفریقا، پهپادها و مشاوران نظامی ترکیه به تغییر روند جنگ در لیبی کمک کردند. هر یک از این مداخلات پیامی روشن داشت: ترکیه در منطقهای که مدتها تحت سلطه دیگران بود، در حال بازپسگیری قدرت خود است.
از نظر اقتصادی نیز، آنکارا در پی دستیابی به خودمختاری استراتژیک بود. ترکیه زنجیره تأمین صنایع دفاعی خود را متنوع کرد و وابستگی به تأمینکنندگان آمریکایی و اروپایی را کاهش داد. پهپادهای «بایراکتار» که در داخل توسعه یافتند، به نماد این استقلال بدل شدند؛ پهپادهایی که از اوکراین تا اتیوپی بهطور مؤثر به کار گرفته شدند، میدانهای نبرد را تغییر دادند و تصویر ترکیه را از یک مصرفکننده تسلیحات غربی به یک تولیدکننده فناوری نظامی دگرگون کردند. این انقلاب دفاعی فقط مسئله غرور ملی نیست، بلکه بازتاب درکی حسابشده است: در عصر رقابت قدرتهای بزرگ، اتکای بیش از حد به سلاحهای خارجی یعنی پذیرش فرمانبری. چرخش ترکیه به سمت خودکفایی، ادامه منطقی واقعگرایی است، نه صرفاً فورانی از احساسات ملیگرایانه. سوءخوانی مکرر غرب از جاهطلبیهای ترکیه، این فاصله را تشدید کرد. واشنگتن قاطعیت ترکیه را انحرافی موقت تلقی میکرد و میپنداشت آنکارا سرانجام به خط بازخواهد گشت. این، خطای تحلیلی بنیادین بود. مسیر ترکیه بازتاب نیروهای ساختاری، جمعیتی، جغرافیایی و هویتی است؛ نیروهایی که با نصیحت دیپلماتیک یا فشار اقتصادی قابل معکوس کردن نیستند.
پس از کودتا: شکاف عمیق با غرب و همگرایی تاکتیکی با روسیه
اقدام به کودتای ۲۰۱۶ و برداشت آنکارا مبنی بر کندی واکنش و محکومیت غرب، سوءظن ترکیه را تشدید کرد. در پی آن، افسران نزدیک به غرب از ارتش پاکسازی شدند، قدرت در چارچوب نظام ریاستجمهوری متمرکز شد و روابط با روسیه از طریق خرید سامانه موشکی S-400 تعمیق یافت. از منظر واقعگرایانه، این حرکتی منطقی بود؛ آنکارا در برابر ابرقدرتی که دیگر به آن اعتماد نداشت، توازن ایجاد میکرد. رابطه ترکیه و روسیه نشان میدهد در جهان چندقطبی، اتحادها تا چه حد سیال میشوند. با وجود قرنها رقابت و منافع متضاد در سوریه، دریای سیاه و قفقاز، آنکارا و مسکو توانستهاند شراکتی معاملاتی، مبتنی بر نیاز متقابل، شکل دهند. روسیه انرژی و اهرم فشار علیه غرب فراهم میکند و ترکیه دسترسی، میانجیگری و عنصر «غیرقابل پیشبینی بودن» را عرضه میکند. این همکاری بر اعتماد مبتنی نیست، بلکه بر محاسبه استراتژیک استوار است.
به یک معنا، ترکیه هنر بازی با هر دو طرف را آموخته است: تعامل با ناتو وقتی مفید است و به چالش کشیدن آن وقتی ضروری میبیند. این رفتار، رفتاری درخور دولتی است که جایگاه خود را در توازن قدرتِ در حال شکلگیری درک میکند و نمیپذیرد در سلسلهمراتب قدیمی محدود بماند. در داخل، جذابیت اردوغان برای نوستالژی عثمانی صرفاً نمایش سیاسی نیست؛ این امر بخشی از پروژهای راهبردیتر است برای بازتعریف هویت ترکی در جهانِ پساغرب، از طریق احیای زبان امپراتوری، قیمومیت نمادین بر سرزمینهای مسلمان و ادعای رهبری جهان اسلام. آنکارا در حال ساختن روایتی است که جاهطلبی ژئوپلیتیک خود را توجیه و مشروع میکند. این پروژه ایدئولوژیک با سیاست قدرتِ ملموس همسو است: ترکیه پایگاههای نظامی از قطر تا سومالی ایجاد کرده، پهپادها به آسیای مرکزی میفرستد و در آفریقا و آمریکای لاتین فعالانه دیپلماسی میکند. این قدرت نرم است که بر قدرت سخت تکیه دارد، نه ایدهآلیسم؛ گسترشی عمدیِ نفوذ که با تلاش دولت برای تبدیل سلطه منطقهای به اهمیت جهانی همخوان است.
چندقطبیشدن خاورمیانه و فروریختن موقعیت محوری آمریکا
نتیجه، بازپیکربندی صفبندیهای منطقهای است. دولتهایی که زمانی به واشنگتن وابسته بودند، اکنون دست به ریسک میزنند، چون میدانند قدرت آمریکا دیگر ضامنِ قطعیِ ثبات نیست. پادشاهیهای خلیج فارس با تهران گفتوگو میکنند؛ مصر با مسکو هماهنگ میشود و اسرائیل بهتدریج اختلافات خود با آنکارا را مدیریت میکند. در همه این تغییرات، قاطعیت ترکیه یکی از عوامل مهم است. خاورمیانه دیگر نظامی متمرکز بر آمریکا نیست، بلکه عرصهای چندقطبی و مورد مناقشه است که در آن، ترکیه یکی از چند قطب مستقل است. این برای ایالات متحده یک شکست استراتژیک عمیق به شمار میرود. دههها سرمایهگذاری در شکلدادن به نظم منطقهای، به چشماندازی منتهی شده است که در آن حتی متحدان، دیگر رهبری واشنگتن را بدیهی و محترم نمیشمارند.
با این حال صعود ترکیه بدون ریسک نیست. اقتصاد آن همچنان در برابر تورم، بدهی و وابستگی انرژی آسیبپذیر است. مداخلات نظامیاش منابع داخلی را تحت فشار میگذارد و دیپلماسی تهاجمیاش به همان اندازه که هوادار میسازد، دشمن هم تولید میکند. اما از دیدگاه واقعگرایانه، این هزینههای اجتنابناپذیرِ جاهطلبیاند. نکته اساسی این است که آنکارا اکنون بر اساس منطق راهبردی خودش عمل میکند، نه منطق واشنگتن. انتخابهایش را بر اساس منافع تنظیم میکند، نه ایدئولوژی. چه در مذاکره با مسکو، چه در بستن توافق با پکن و چه در میانجیگری در اوکراین، ترکیه مانند قدرتی رفتار میکند که به اهرمهای نفوذ خود آگاه است.
اما پرسش عمیقتر این است که این مسیر تا کجا میتواند ادامه یابد، پیش از آنکه ترکیه با محدودیتهای جغرافیا و اقتصاد روبهرو شود یا با واکنش متقابل دیگر قدرتهای بزرگ مواجه گردد. با عقبنشینی آمریکا از منطقه و تمرکز بر چین، ترکیه خلئی را میبیند که مشتاق پر کردن آن است. اما خلأها همیشه رقیبان جدید را دعوت میکنند. روسیه، ایران و حتی هند هر یک به شیوهای متفاوت این نقش را به چالش خواهند کشید. تکهتکه شدن خاورمیانه فرصت میآفریند، اما همزمان ابهام و نوسان نیز تولید میکند. چالش اصلی آنکارا این است که توسعه نفوذ را بدون گرفتار شدن در دام «گسترش بیش از حد» پیش ببرد و سلطه منطقهای را تثبیت کند، بیآنکه ائتلافی متوازنکننده علیه خود برانگیزد. اهمیت تاریخی این لحظه در آن است که ظهور مجدد ترکیه بازگشت به امپراتوری نیست؛ بلکه سازگاری با منطق نظم نوین جهانی است. این روند، نماد گذار از نظام تکقطبیِ تحت سلطه آمریکا به چندقطبی بودن منطقهای است.
دیگر قواعد در واشنگتن نوشته نمیشوند؛ آنها میان پایتختهایی تدوین میشوند که زمانی فقط «همکار» بودند. از این منظر، صعود ترکیه هم نشانه و هم عامل فروپاشی استراتژی خاورمیانهای آمریکا است. این تحول نشان میدهد وقتی یک هژمون توازن قدرت را بد میخواند، دیگران ناگزیر وارد شکافها میشوند و نظم را مطابق منافع خود بازسازی میکنند. به نظر میرسد ویرانههای یک امپراتوری میتواند پایه قدرت جدید و در عین حال نشانه فروپاشی ما باشد.
استراتژی آمریکا در خاورمیانه محصول یک تصمیم یا یک دولت واحد نیست؛ نتیجه اجتنابناپذیر دههها زیادهروی، تکبر و کوتهبینی استراتژیک است. واشنگتن باور داشت میتواند «نظم لیبرال» را بر منطقهای تحمیل کند که با رقابتهای دیرینه، شکافهای مذهبی و ژئوپلیتیک بیوقفه تعریف میشود. میپنداشت دموکراسی را میتوان از راه مداخله مهندسی کرد؛ بازارها میتوانند جایگزین ترتیبات امنیتی شوند و قدرت آمریکا در برابر زوال مصون است. این توهم، سیاست آمریکا را در سی سال پس از جنگ سرد تغذیه کرد، اما امروز این توهم فرو ریخته است. از بغداد تا کابل، از طرابلس تا دمشق، شواهد روشناند: ایالات متحده ظرفیت خود را برای شکل دادن به «برآمدها» در منطقهای که آموخته در برابر نفوذ او مقاومت کند، از دست داده است.
ریشههای این فروپاشی به لحظه پیروزی تکقطبی در سال ۱۹۹۱ بازمیگردد. با فروپاشی اتحاد شوروی، واشنگتن فرض کرد سلطهاش پایدار است و منطق توازن قدرت دیگر در مورد آن صدق نمیکند. جنگ خلیج فارس ظاهراً قدرت مطلق آمریکا را تأیید کرد، اما همین پیروزی به رخوت انجامید. ایالات متحده موفقیت تاکتیکی را با سلطه استراتژیک اشتباه گرفت و نفهمید که اعمال نیروی خردکننده در خاورمیانه خود باعث انباشت کینه و مقاومت عمیق خواهد شد.
سیاست «مهار دوگانه» ایران و عراق در دهه ۱۹۹۰، واشنگتن را در وضعیتی ناپایدار قرار داد: تلاش برای کنترل همزمان دو دشمن و در عین حال راندن همه شرکا. این سیاست به جای ثبات، گرفتاری بیپایان تولید کرد. حملات ۱۱ سپتامبر این گسترشِ بیش از حد را به فاجعه تبدیل نمود. حمله به افغانستان شاید بهعنوان اقدامی تنبیهی قابل دفاع بود، اما تصمیم بعدی برای «تغییر چهره خاورمیانه» از طریق تغییر رژیم، اوج تکبر بود. جنگ عراق در ۲۰۰۳ نقطه گسست قاطع میان جاهطلبی آمریکا و واقعیت ژئوپلیتیک بود. واشنگتن صدام حسین را سرنگون کرد بیآنکه برای «فردای بعد از او» برنامهای منسجم داشته باشد؛ با این فرض سادهانگارانه که دموکراسی در جامعهای تکهپارهشده از فرقهگرایی و دههها دیکتاتوری، بهطور طبیعی ریشه خواهد دواند. نتیجه، فاجعهای استراتژیک بود: ایران نفوذ بیسابقهای در عراق به دست آورد؛ شکاف سنیـشیعی در سراسر منطقه تعمیق شد و اعتبار آمریکا فرو ریخت.
برای آنکارا، تهران و مسکو، این لحظهای بود که محدودیتهای قدرت آمریکا عریان شد. پیامدهای نابودی عراق به عنوان یک «متعادلکننده» منطقهای به سرعت به بیرون سرایت کرد. ایالات متحده ناخواسته راه را برای برتری منطقهای ایران هموار کرد. تهران با استفاده از خلأ ناشی از شکستهای آمریکا، شبکه نفوذ خود را از لبنان تا یمن از طریق شبهنظامیان و نیروهای نیابتی گسترش داد. واکنش واشنگتن میان مهار نیمبند و تشدید بیهدف در نوسان بود: تسلیح گسترده سعودیها، حمایت از مداخلات فاجعهبار در یمن و تداوم تحریمها علیه ایران بدون هدف روشن. این رفتار پریشان، متحدان را دلسرد و رقبا را جسورتر کرد. برای بسیاری در منطقه، آمریکا دیگر هژمونی منطقی به نظر نمیرسید، بلکه امپراتوریای بود که از درک حدود قدرت خود ناتوان است.
سرکشی ترکیه در این دوره نماد تغییری وسیعتر در منطقه بود. وقتی آنکارا از همراهی با حمله به عراق خودداری کرد، واشنگتن آن را استثنایی زودگذر تلقی کرد. اما این اولین نشانه آشکار بود که حتی متحدان کلیدی نیز آغاز به محاسبه مستقل منافع خود کردهاند. ناتوانی در درک این تغییر، ریشه در ایدهآلیسم لیبرال داشت؛ باوری که اتحادها را مبتنی بر «ارزشهای مشترک» میدید، نه ضرورت راهبردی. در واقعیت، اتحادها زمانی دوام میآورند که منافع مشترک را تأمین کنند. وقتی سیاست آمریکا بهجای تأمین امنیت، بیثباتی به بار آورد، منطق همسویی فروپاشید.
بهار عربی و سقوط بازدارندگی آمریکا در خاورمیانه
بهار عربی ۲۰۱۱ روند فروپاشی استراتژی آمریکا در خاورمیانه را شتاب بخشید. آنچه بهعنوان موجی از خیزشهای مردمی آغاز شد، خیلی زود به آتشی منطقهای تبدیل گشت. مواضع متناقض دولت اوباما ـ حمایت از تغییر رژیم در لیبی، تردید در سوریه و تحمل ضدانقلاب در مصر ـ نشان داد ایالات متحده دچار فقدان انسجام راهبردی است. در لیبی، سرنگونی قذافی به فروپاشی دولت، احیای گروههای جهادی و بحران پناهجویان انجامید که اروپا را بیثبات کرد. در سوریه، شعار «اسد باید برود» به شعاری توخالی بدل شد، زیرا روسیه قاطعانه مداخله کرد و نیروهای نیابتی واشنگتن دچار سردرگمی شدند. جنگ، ایران را تقویت، ترکیه را وارد میدان، و همه قدرتهای بزرگ را درگیر کرد؛ جز ایالات متحده که در همان نزاعی که به شعلهور شدنش کمک کرده بود، به حاشیه رانده شد.
هر گام اشتباه، اعتبار آمریکا را فرسایش داد. متحدان دیگر به تعهدات واشنگتن اعتماد نمیکردند و دشمنان از تهدیدهای آن نمیترسیدند. وقتی اوباما در سوریه خط قرمزی درباره سلاحهای شیمیایی ترسیم کرد و سپس از اجرای آن عقب نشست، این رفتار در سراسر منطقه به این شکل تعبیر شد که بازدارندگی آمریکا توخالی است. آن لحظه نماد واقعیتی گستردهتر بود: ایالات متحده اراده سیاسی لازم برای حفظ هژمونی در منطقهای که دیگر قواعدش را نمیپذیرد، از دست داده بود. تا زمانی که روسیه در ۲۰۱۵ وارد جنگ سوریه شد، توازن استراتژیک بهطور برگشتناپذیری تغییر کرده بود. مسکو نشان داد نیرویی محدود اما متمرکز میتواند آنچه را دو دهه مداخله آمریکا نتوانسته بود به دست آورد: تأثیرگذاری پایدار با هزینهای قابل مدیریت.
در همین حال، وسواس واشنگتن بر ایران به دام استراتژیک بدل شد. توافق هستهای ۲۰۱۵ برای مدتی کوتاه نوید نوعی بازتنظیم دیپلماتیک را داد، اما خروج دولت ترامپ، رویارویی بیهدف را احیا کرد. تحریمها اقتصاد ایران را تحت فشار قرار داد، اما نتوانست نفوذ منطقهای آن را مهار کند. تهران روابط خود با چین و روسیه را تعمیق کرد و حضورش در سراسر لوانت (سوریه–لبنان) سنگینتر شد. ایالات متحده در چرخهای از اجبار گرفتار شد که نه بازدارندگی واقعی ایجاد میکرد و نه ثبات. بدتر از آن، این تمرکز افراطی بر ایران، سیاستگذاران آمریکایی را نسبت به ظهور مراکز قدرت جدید ـ بهویژه صعود قاطع ترکیه و چرخش تدریجی کشورهای خلیج فارس به سمت دیپلماسی چندقطبی ـ کور ساخت.
اتکای فزاینده آمریکا به ابزارهای نظامی، افول آن را تسریع کرد. دههها مداخله، جوامعی تکهپاره، نخبگانی بیاعتبار و نسلی به جا گذاشت که حضور آمریکا را با هرجومرج پیوند میزد، نه نظم. پارلمان عراق خواستار خروج نیروهای آمریکایی شد؛ دولت افغانستان به آغوش طالبان بازگشت و لیبی همچنان صحنهای از ویرانی و تقسیم است. تریلیونها دلار نه برای ساختن نفوذ، بلکه برای فرسایش آن هزینه شد. هر عملیات جدید، بیثباتی بیشتر، احساسات ضدآمریکایی شدیدتر و فضای بیشتری برای قدرتهای منطقهای فراهم کرد. از دیدگاه واقعگرایانه، این همان الگوی کلاسیک «زیادهروی امپراتوری» است: جایی که تلاش برای گسترش سلطه، در نهایت به فروپاشی آن منجر میشود.
در داخل آمریکا، هزینه سیاسی این شکستها سنگین بوده است. خستگی جنگ، فشارهای اقتصادی و سرخوردگی عمومی، فضا را برای تعهدات خارجی پایدار تنگ کرده است. مردم آمریکا دیگر از اعزام گسترده نیروهای نظامی به سرزمینهای دوردست حمایت نمیکنند. پنتاگون و دستگاه سیاست خارجی این واقعیت را درک کردهاند، اما inertia بوروکراتیک و کوررنگی ایدئولوژیک مانع از یک عقبنشینی منسجم شده است. شعارهای رهبری جهانی همچنان تکرار میشود، اما پایگاه مادی آن فرسوده است. ایالات متحده میکوشد همچنان با ذهنیت دهه ۱۹۹۰ هژمون جهانی باشد، در حالی که منابع و مشروعیتش بیشتر شبیه قدرتی رو به افول است.
خلأ ناشی از عقبنشینی آمریکا نه توسط یک جانشین واحد، بلکه توسط چند بازیگر که هر یک دستور کار خود را دنبال میکنند پر میشود. روسیه دوباره بهعنوان بازیگری نظامی وارد شده؛ چین با سرمایهگذاری اقتصادی پیش میآید؛ ایران بهواسطه شبکههای ایدئولوژیک و نیابتی عرضاندام میکند و ترکیه عملگرایانه مانور میدهد. خاورمیانهای که زمانی ستون استراتژی جهانی آمریکا بود، اکنون به میدان رقابت قدرتهای میانردهای تبدیل شده که بدون ترس جدی از انتقام واشنگتن عمل میکنند. حتی نزدیکترین متحدان آمریکا ـ عربستان سعودی، امارات و اسرائیل ـ نیز در حال تنوعبخشی به روابط خود هستند، با مسکو و پکن تعامل دارند و برای محافظت از خود در برابر «غیرقابل پیشبینی بودن» آمریکا میکوشند.
توافقات ابراهیم که ابتدا بهعنوان پیروزی دیپلماتیک به نمایش گذاشته شد، نتوانسته واقعیت خروج تدریجی منطقه از مدار کنترل آمریکا را پنهان کند. مشکل ساختاری روشن است: واشنگتن سیاست خاورمیانهای خود را بر فرض ثبات نظام تکقطبی بنا کرد؛ بر این باور که میتواند بیوقفه شرایط را دیکته کند، چون رقیب همتایی وجود ندارد. آن دنیا دیگر وجود ندارد. بازگشت رقابت قدرتهای بزرگ، همراه با صفبندیهای نوین منطقهای، شکنندگی نفوذ آمریکا را عریان کرده است. تلاشها برای «چرخش به آسیا» ـ که از حیث استراتژیک قابل فهم است ـ فقط این برداشت را تقویت میکند که آمریکا از خاورمیانه کنار میکشد. هرچه واشنگتن بیشتر بر چین تمرکز خود را اعلام میکند، بازیگران خاورمیانهای بیشتر نتیجه میگیرند که این کشور دیگر اراده یا تمرکز لازم برای شکل دادن به سرنوشت آنان را ندارد.
طنزآمیز اینکه، ایالات متحده با هر معیار مطلق، هنوز قدرتی خردکننده است؛ اقتصاد، توان نظامی و پایه فناوری آن همچنان چشمگیر است. آنچه کم دارد، انضباط استراتژیک است. به جای تنظیم ابزارهای موجود با اهداف واقعبینانه، همچنان بهدنبال توهم رهبری جهانشمول است، بیآنکه درک کند نمایش قدرت بدون مشروعیت، مقاومت تولید میکند نه نظم. بینش واقعگرایانهای که میگوید همه کشورها منافع خود را دنبال میکنند، چیزی است که واشنگتن در دوران جنگ سرد موعظه میکرد، اما در لحظه اوج تکقطبی خود آن را فراموش کرد.
خاورمیانه بار دیگر این درس را، این بار با هزینهای سنگین، به ایالات متحده میآموزد. با تغییر موازنه قوا، آمریکا با دوگانهای سخت روبهرو است: یا باید نقش کاهشیافتهای را بپذیرد و خود را با واقعیتهای چندقطبی تطبیق دهد، یا به توهم فرسوده هژمونی بچسبد و خطر سقوط بیشتر را بپذیرد. مسیر اول به تواضع و خویشتنداری نیاز دارد؛ ویژگیهایی که در امپراتوریهای عادتکرده به سلطه کمیاباند. مسیر دوم، تداوم فرسایش نفوذ از رهگذر گسترش بیش از حد و محاسبه غلط را تضمین میکند. در هر دو حالت، چشمانداز استراتژیک بهطور برگشتناپذیری تغییر کرده است: خاورمیانهای که زمانی صحنه نمایش برتری آمریکا بود، امروز صحنهای است که افول آن را بهوضوح نشان میدهد. صعود ترکیه، مقاومت ایران و بازگشت روسیه پدیدههایی جداگانه نیستند؛ آنها بهای فشرده دههها زیادهروی ابرقدرتیاند که برتری موقت خود را با کنترل دائمی اشتباه گرفت؛ استراتژیای که درک نکرد حتی هژمونها هم روزی ناگزیر باید با محدودیتهای قدرت خود و پیامدهای انتخابهایشان روبهرو شوند.
صعود ترکیه: پیامد طبیعی افول استراتژیک آمریکا
تاریخ، قدرتهای بزرگی را که سلطه را با دوام اشتباه میگیرند، نمیبخشد. ایالات متحده گمان کرد میتواند با زور و ایدئولوژی نظمی مطلوب خود را در خاورمیانه مهندسی کند. در عوض، همان توازن حساس را از میان برد که نفوذش را حفظ میکرد. صعود ترکیه، استثنا نیست؛ نتیجه منطقی افراط و غفلت راهبردی آمریکاست. با عقبنشینی واشنگتن و پیشروی آنکارا، منطقه خود را با واقعیتهای تازهای تطبیق میدهد که نه با آرمانها، بلکه با قدرت شکل گرفتهاند. سیاستگذاران باید دریابند هر عقبنشینی خلأ میآفریند و هر خلأ، رقیبی تازه را فرا میخواند. خاورمیانه دیگر صفحه شطرنجِ اختصاصی آمریکا نیست؛ میدان رقابتی است میان بازیگرانی که دیگر از دستِ قدرتی که روزی همه مهرهها را حرکت میداد، هراسی ندارند. پیامدهای این گذار، اکنون در حال آشکار شدن است و قابل بازگشت نیست. قدرت، وقتی با غرور و محاسبه غلط از دست رفت، بهسادگی بازنمیگردد؛ به دست کسانی میافتد که آمادهاند آن را به کار گیرند.
-
پروفسور جان جوزف میرشایمر، دانشمند علوم سیاسی آمریکایی در دانشگاه شیکاگو است. تمرکز او بر تحلیل روابط بینالملل از منظر «نئورئالیسم تهاجمی» است که نخستینبار در سال ۲۰۰۱ در کتاب «تراژدی سیاست قدرتهای بزرگ» آن را صورتبندی کرد.