به گزارش جماران، سیمین غافلی از حال و هوای تشییع پیکر شهدا در خوزستان نوشت:
ساعت هنوز شش صُبح نشده بود که دفترچه و دوربینم را روی صندلی کنارم گذاشتم و کنار بقیه خبرنگارها سوار مینیبوس شدم. از جلوی درب استانداری خوزستان، عازم دزفول بودیم. مسیر آشنا، اما حالوهوای امروز فرق داشت. باند ضبط ماشین پر بود از نوحههای عاشورایی و نغمههای حماسی. صدای مداح که بالا میرفت، همهمان بیاختیار ساکت میشدیم؛ دلها انگار از پیش رفته بودند دزفول، تا بدرقه کنند سرداری که دیگر نبود.
همانطور که جاده از کنارمان عقب میرفت، ذهنم درگیر همان چیزی بود که حالا به سادگی در آن تردد میکردیم: امنیت. این راهها، این خیابانها، آسایش امروز، بیتردید مدیون ایستادگی آنهاییست که سبز پوشیدهاند و در بیابانها و مرزها، شب را بیخواب به صبح میرسانند.
حوالی هشت صُبح؛ دزفول پیش رویمان بود. همانند همیشه تمیز، به قاعده و آرام. از کنار علیکله گذشتیم. پرنده پر نمیزد. مغازهها همه بسته بودند. نه برای کسادی بازار، که برای حضور در مراسم. نزدیک که میشدیم، خیابانهای مرکزی دزفول رنگ اندوه به خود گرفته بود. مردی کنارم آرام گفت: « اینجا دزفیله، همهشون غیرتیان، اما امروز همه ایران دزفیلی شده. » راست میگفت. عرب کنار بهبهانی، بختیاری کنار شوشتری، همه آمده بودند، همه برای یک اسم: سردار سپهبد غلامعلی رشید.
کوچهها پر بود از طنین شعارها. از « دزفول علم بردار، عباس رشیدت آمد » تا « این شهیدان علمدار حسینند ». نوجوانی لاغر با چشمانی رنگی، پرچم یا حسین را بالا گرفته بود و فریاد میزد: « سلام بر شهید » صدایش در گرمای نزدیک به پنجاه درجه، بلندتر از باد میپیچید.
هرچه ظهر نزدیکتر میشد، گرما هم بیشتر خودش را نشان میداد. اما کسی پا پس نمیکشید. خیابان حاج مرادی تا میدان امام خمینی (ره) یا همان فلکه ساعت قدیم از جمعیت موج میزد. زنها با چادر مشکی، مردها با عکس شهید در دست، نوجوانها با لباس رزم. فریاد « مرگ بر اسرائیل » و « ای میر علمدار نیامد » ترجمان بغض جمعی بود از جنایتهایی که در روزهای اخیر دل خاورمیانه را سوزانده بود.
تابوت سردار و فرزندش را در میان شعارها و اشکها تا بارگاه سبزقبا بدرقه کردند. یکی از اهالی گفت: « آرامگاهش اینجاست، اما اسمش برای همیشه میمونه. » صدایش آرام بود، اما اطمینان توی جملهاش سنگین!
مراسم فقط بدرقه نبود. بیعتی دوباره بود. با همه آنچه که این خاک را سر پا نگه داشته. نماز میت را آیتالله موسوی جزایری اقامه کرد و در کنارش، چهرههایی از مسئولان ردهبالای کشوری و استانی، از مشاوران رهبری تا نمایندگان دولت و مجلس، و دیگر مسئولین آمده بودند تا بگویند رشید تنها نبوده و نیست.
تابوت سردار رشید، در میان فریادهای ” سلام بر شهید ” و ” مرگ بر اسرائیل “، تا سبزقبا بدرقه شد. جاییکه قرار است به مأمنی آرام برای جسم خستهاش بدل شود، اما نام و راهش، تا همیشه در ذهن و قلب این مردم زنده خواهد ماند. حضور این مردم بیانگر احساسات عمیق ملیگرایانه، دینی و حس وفاداری به ارزشهایی است که سالهاست پای آن ایستادهاند. این ایستادگی نشاندهنده مقاومت و مقابله با دشمن خارجی است.
سخنرانیها پر بود از واژههایی آشنا: مقاومت، امنیت، تمامیت ارضی. اما در صدای استاندار، سیدمحمدرضا موالیزاده، چیزی بود که بیشتر از سیاست میگفت: « گنبد آهنینشون رو درهم شکستیم و استخوانهاشون رو هم خواهیم شکست. » و علی لاریجانی، آرامتر گفت: رشید، سرمایه این مردم بود. مردی که امنیت این سرزمین با نامش گره خورده بود.
در ازدحام میدان، جایی میان فریادها و پرچمهای برافراشته، محمد مخبر را دیدم که در میانه سیل جمعیت بود. بعدها در جمع خبرنگاران گفت: رشید، فقط یک فرمانده نبود، او یکی از چهرههای نظامی کمنظیر ایران بود. کسی که اقتدارش از جنس ویژگیهای خاصش بود، نه فقط درجهاش.
کمی آنسوتر، غلامرضا شریعتی هم آمده بود. وقتی جمع خبرنگاران دورش حلقه زدند، کوتاه گفت: رشید، سرمایه این ملت بود. همه عمرش را پای عزت ایران گذاشت. حالا نوبت ماست که بایستیم؛ مثل او، محکم و بیادعا.
اما برای من، تصویر اصلی، زنی بود که گوشهای ایستاده بود، عکسی از سردار را به سینه چسبانده بود و اشک میریخت. نه از جنس غم، که شبیه دلتنگی فرزند برای پدر. گفتم: «آشنا بود؟» سرش را بلند نکرد، فقط گفت: «همهمون براش بچه بودیم.»
و اما امروز؛ در آغوش خاک، جسم سردار غلامعلی رشید آرام گرفت. اما پژواک نامش، در کوچههای شهر دزفول شهید پرور و مقاوم، هنوز شنیده میشود.
و حالا، در برگشت به اهواز، هوا به شدت گرمتر شده و سکوت جای نوحههای صبح را گرفته. دوربینم هنوز کنار دستم است، اما انگار دیگر برای ثبت تصویر کافی نیست. دلم میخواهد صدای آن نوجوان را ضبط کنم که فریاد زد: « سلام بر شهید » شاید بشود بعدها با همین صدا، گوشهای از امروز را دوباره شنید.