"امیره هس" روزنامه نگار چپ گرا و منقتد اسراییلی در یادداشتی در روزنامه "هاآرتص" به یادآوری احساسات و عواطف خود نسبت به مردم فلسطین پرداخته است.

به گزارش جماران به نقل از شفقنا در این یادداشت آمده است:

کابوس در برزخ است. دیگر خبری از بیدار شدن با سنگینی در میان سروصدای روزانه رام الله نیست؛ حلوافروش که کالایش را جار می زند، مردان پلیس که در دوردست آموزش خود را با سرود ملی پایان می دهند، موتور همزن سیمان "کارخانه سیمان طریفی" که بیرون پنجره صدای ناله اش به گوش می رسد.

دیگر با این ترس از خواب بر نمی خیزم که، چه بسا شبانه، چندی از دوستانم یا خویشان و آشنایانشان در غزه آسیب دیده باشند. دیگر این خبر به گوشم نمی رسد که خانه ی کسی بمباران شد یا تخریب شد، یا که مردم، بعد از آنکه "ارتش اسراییل" تماس گرفته و خبرشان داده که خانه ای در محله شان فاصله چندانی با انفجار ندارد، مجبور شده اند شتابزده فرار کنند.

دیگر با بی قراری بین اخبار سایتها به دنبال اسامی محله های بمباران شده جستجو نمی کنم؛ که بدانم الان باید، چندین ساعت، وحشت زده باشم که آیا آن بدترین اتفاق برای عزیزانم افتاده است یا نه. و اینها همه در زمان و مکانی رخ می دهد که در آن اتفاقات فوق العاده وحشتناک همواره برای همه رخ می دهد.

دیگر نیازی نیست که بی صبرانه انتظار نیمروز را بکشم که دور روزانه ی تماس های تلفنی ام را شروع کنم؛ یک جور فهرست مرگ: چه کسی زنده است، شبانه چند خانواده به طور کامل بمباران شده اند.

ترس به میان تعارفاتی که اهالی غزه علیرغم بمباران ادا می کنند، نفوذ می کند: "خب شما چطورید؟ سلامتید؟ ان شاءالله، اگر خدا بخواهد، اوضاعتان درست است." این صداها، بی عاطفگی را نمایان می کند.

حالا می توانم از آن سنگینی، از آن باری، بنویسم که هفت هفته همراه من بود، روز به روز، لحظه به لحظه، بی آنکه به دام خودشیفتگی در افتم.

دلم دوباره برای کودکانی پر می زند که، اگرچه سوار بر ماشین از این جا یک ساعت بیشتر فاصله ندارند، اسراییل نمی گذارد شاهد بزرگ شدنشان باشم. دلم پیش آنهاست بی اینکه ترس هرلحظه فکر من را بجود.

دلم پیش "طیب" است، که وقتی بمباران ها از سر گرفته شد، به خانه ی مادربزرگش در کمپ پناهندگی "الشاطی" "گریخت" (مادرش "فاطمه" این فعل را به کار برد، با طعنه ای متعارف به خودش). آنجا کودکان زیادی هم سن و سال او بودند که هم بازی اش شوند، و اینطور می توانست دیگر به طبقه ها و دیوارها،‌ که با انفجار هر بمب وحشیانه می لرزید، فکر نکند.

دلم پیش "سیرین" است، که عود می نوازد و حالا می تواند ساز خود را به صحرا ببرد. موقع جنگ، به او توصیه کردند سازش را بیرون نبرد، چرا که پهپادهای دولت یهودی ممکن است آن را با موشک قسام یا چیزی دیگر اشتباه بگیرند و موشکی مرگبار به سمت آن، و به سمت او، شلیک کنند.

دلم پیش "یوسف" است، که هیچگاه جواب تلفن را نداد، و پیش "یارا" که بدجنسی از سر و رویش می بارید، و همیشه تلفن را اینطور جواب می داد: "همه چیز مطابق معمول است. تو چطوری؟"

دلم پیش "کارمل" است، که از بین همه خواهرانش او بود که ترسش را بروز می داد، و هر وقت پدرش وارد آپارتمان می شد، آپارتمانی که شیشه هایش شکسته بود، از سر و کولش آویزان می شد.

دلم پیش "امل سمونی" است، که نگرانی نمی گذاشت زنگ بزنم و صدایش را بشنوم که چطور وحشت سال 2009 دوباره در آن موج می زند. (نیروهای اسراییلی پدرش را در خانه شان کشتند، درست جلوی چشمانش. بعد، به دستور سربازان، همراه با 100 نفر از اقوامش به خانه ای در مجاورت آنجا منتقل شدند. پهپادی به دستور "ایلان ملکا" فرمانده تیپ "جیواتی" ساختمان را موشک باران کرد، 21 کودک، پیر، زن، مرد و نوجوان کشته شدند. امل شدیدا مجروح شد.)

کابوس در برزخ است، و نگرانی هایم انگار دوباره تاحدی سرجای خود است؛ نه مثل همزمن سیمان توی دل و توی سر، که هر کلمه ی آشنا در لغت نامه را له می کند. نگرانی هست، به معنای عاطفه، عشق، ارزش، قرابت؛ هر آنچه از متعلقات نگرانی هایم آموختم و می آموزم.

دلم برای یال و کوپال فلفل نمکی "بسام" تنگ شده است؛ بسام، که یادم داد چطور خلاف مسیر ترافیک حرکت کنم. ("اگر دنیا وارونه است، چرا در مسیر خلاف حرکت نکنیم؟")

دلم تنگ سرزنش هایی است که مادرش همراه ناهار سر میز می گذاشت. ("این چیه؛ شما یهودی ها عقلتان را از دست داده اید؟" او و شوهرش، که هر دو حدود 75 سال سن دارند، بیماری قلبی دارند و به سختی راه می روند. در آغاز جنگ به سفر زیارت مکه رفتند و در اوج بمباران ها اصرار داشتند به کمپ پناهندگی باز گردند.)

دلم تنگ "فورت" است با آن گونه هایش که چال می اندازد، که ترس را با لحنی واقعی توصیف می کند، انگار این خمیری است که سالها و سالها پیش او یادم داده بود ورز دهم. آن زمانی بود که تخریب خانه با بولدوز، نه با بمب، نقل زبان ما بود.

دلم برای "ابو وسام" تنگ شده است، موقرمزی در بین خیلی موقرمزهای دیگر در "بیت لحیا"، و لطیفه هایش درباره اجداد صلیبی شان.

دلم برای شوخی های مدل غزه ای تنگ است: "سریعا خواستار از سرگیری گزارش جام جهانی هستیم"؛ "مشغول شادی برای پیروزی هستیم؛ چه با خودت فکر کردی؟"؛ "یک پیروزی دیگر مثل این رخ دهد دیگر غزه ای در کار نخواهد بود"؛ "[کیبوتص] "برور هایل" تیم برزیل را تشویق می کنند؟ ما آرژانتین را تشویق می کنیم"؛ گفته های پناهندگان روستای "بریر"، که روی زمینش، کیبوتص و مهاجران فراوانش از برزیل، قرار دارد.

دلم برای "کوثر" تنگ شده است، که هر جمله اش تیغ بران است و هر توصیفش آنقدر واضح است که انگار مخاطبش در حال تجربه ی ماجرایی است که تعریف می کند.

دلم تنگ "نهاد" است، آن آدم منطقی، که توضیحاتش از مواعظ یا آیات قرآن آنقدر شفاف است که حتی یک ملحد معترف هم سر از آن در می‌ آورد. و دلم برای "صبحیه" تنگ شده است، که آرامشش برای توصیف وقایع، مانع از بروز ملایمتش نمی شد. تملق و تظاهر حالش را به هم می زند، و هیچ وقت دست از اعتراض به بیداد بر نمی دارد.

دلم تنگ "فاخر" است، که همیشه در حال آموزش است، حتی وقتی صرفا می گوید که تازه قهوه درست کرده است.

دلم برای "عبد الحکیم" تنگ شده است، که تمام طول هفت هفته تلفن را جواب نداد و من یادگیری اولین درس ها (از سال 1991) درباره ی اقتصاد اشغالگری را مدیون او هستم.

دلم برای "ایاد" تنگ است، که بدبینی شکاکانه اش، دوست داشتنی ترین چیزی است که تا به حال دیده ام.

دلم برای "مجدی" تنگ است، "مجدی" زیرک، مثل همه ی "مجدلوی" ها - اهالی "مجدل"، یا "اشکلون" - که به خاطر زیرکی شان معروفند، حتی اگر در کمپ های پناهندگی به دنیا آمده باشند.

و دلم برای "مصطفی" تنگ است، که پیشتر در سال 1993 موقع ترک ساختمان "مدیریت شهری" در رفح، با آن افسران اسراییلی اش که چنان با تبختر بین اهالی بومی قدم می زدند انگار دنیا مال آنهاست، به من گفت: "خیال نکن واقعا ما را می بینی. ما فقط یک تصویر هستیم."

جمله اش با همه ی بی دقتی اش، بسیار دقیق است. گذشته از همه چیز، هر یک از شما به خودی خود یک جهان است. انسانیت تان همچنان رهنمای من است.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.