«همیشه لحظه‌ای می‌رسد که مردم ساختار قدرت و سلطه را درک می‌کنند و تصمیم می‌گیرند کاری انجام دهند. این‌گونه است که در تاریخ دگردیسی رخ می دهد. نمی دانم این لحظه چگونه می‌رسد. ولی ما همگی توانایی آن را داریم که کاری انجام دهیم.» به گزارش جی پلاس: از میان اظهار عقیده های نوآم چامسکی، نقد سیاست خارجی آمریکا بیشترین شمار نظرها و تفسیرها را برانگیخته است، در ستونهای نشریه ما نیز چنین بوده. اما بسیاری موضوعهای دیگر در کانون توجه او قرار گرفته اند. جهان در دگردیسی است به عنوان مثال به جنبش زنان که یک پدیده نوین در تاریخ ماست توجه کنیم. اگر از مادربزرگ من پرسیده بودید که آیا خود را مظلوم می‌داند او معنای پرسش را نمی فهمید. اگر از مادرم می پرسیدید او می‌دانست که ستمدیده است و بدین سبب دلچرکین نیز بود، اما توانایی آن را نداشت که آشکارا به اعتراض به وضع موجود برخیزد. او نمی‌گذاشت من و پدرم وارد آشپزخانه شویم: نقش ما این نبود. ما قرار بود به چیزهای مهم بپردازیم، مثلا تحصیل، و کار تماما بر عهده او بود. اکنون از دختران من بپرسید آیا ستمدیده اند. در این که اصلا بحثی نیست. شما را رسما می‌فرستند پی کارتان، همین. این یک دگردیسی پراهمیت است که به تازگی روی داده، یک دگردیسی تماشایی در وجدان و کنش اجتماعی. بیایید در راهروهای دانشگاه ام آی تی قدم بزنیم. چهل سال پیش همه دانشجویانی که در اینجا می‌دیدید از جنس مذکر، سفیدپوست، با لباس برازنده و پر از احترام برای بزرگترها بودند. امروز نیمی از آنها زن اند و یک سومشان بر آمده از اقلیتها، لباسها راحت اند. این دگردیسیها دگردیسیهای کوچکی اند و در کل جامعه روی داده اند. (...) این دگردیسی چگونه روی داده است؟ از خودتان بپرسید: چگونه از مادربرزگ من به مادرم و سپس به دخترانم چنین تغییری روی داده است؟ این تغییر نتیجه اقدام خیرخواهانه دولتی که قوانین اعطا کننده حقوق زنان را به رأی گیری گذاشته باشد که نبوده. عمدتن جنبشهای مبارز چپ آغازگر این دگردیسی بوده اند. نگاه کنید به جنبش مقاومت در برابر سربازگیری در سالهای ١٩۶٠. کسانی که نمی خواستند به جنگ بروند دست به گزینشی بسیار دلیرانه می زدند. برای یک بچه ١٨ ساله آسان نیست که این خطر را به جان بخرد که آینده شغلی پرنویدش را از دست بدهد و شاید سالهای درازی در زندان بگذراند یا از کشور بگریزد و شاید هرگز نتواند بازگردد. باید واقعا دل و جرأت داشت. خوب، این‌طور به نظر می‌رسد که جنبشهای جوانان دهه ١٩۶٠ هماهنگ با فرهنگ عمومی غالب قائل به تبعیض جنسیتی بوده اند. شاید این شعارها را به یاد بیاورید: « دخترها دست رد به سینه پسرهایی که [به جنگ ویتنام] نمی‌روند نمی زنند». این‌ را در آن دوران می‌شد روی پوسترهای تبلیغاتی خواند. زنان جوانی که در جنبش فعال بودند متوجه شدند که یک جای کار ایراد دارد: زنان همه کارهای دفتری و غیره را انجام می‌دادند، در عوض کار مردان این بود که خودشان را نمایش بدهند و پز شجاعتشان را بدهند. اینجا بود که زنان کم کم این مردان جوان را به چشم ستمگر دیدند. و این یکی از سرچشمه های عمده جنبش فمینیستی مدرن شد، جنبشی که در این دوران حقیقتا به شکوفایی رسید. همیشه لحظه‌ای می‌رسد که مردم ساختار قدرت و سلطه را درک می‌کنند و تصمیم می‌گیرند کاری انجام دهند. این‌گونه است که در تاریخ دگردیسی رخ می دهد. نمی دانم این لحظه چگونه می‌رسد. ولی ما همگی توانایی آن را داریم که کاری انجام دهیم. (La Doctrine des bonnes intentions. Entretiens avec David Barsamian, Fayard, Paris, 2006.) خودخواهی راهبر کنش جمعی نیست فرض کنیم که یک آدم گرسنه در غیاب پلیس در خیابان در حال قدم زدن است که با یک کودک گرسنه که تکه نانی در دست دارد روبرو می شود. آیا غریزه طبیعی حکم می‌کند که او نان را از کودک برباید؟ اگر چنین کند ما عمل او را بیمارگونه تلقی خواهیم کرد. هنگامی که دلفین ها در نتیجه پایین رفتن آب دریا در ساحلی به گل می‌نشینند صدها تن به یاری آنان می شتابند و در شرایطی دشوار تلاش می‌کنند که آنان را نجات دهند. آیا خودخواهی یا حتی نظریه‌های پیچیده‌تری که بر آنند که انتخاب طبیعی تمایل به کمک به اعضای خانواده خود و نوع دوستی متقابل را تقویت می کند می‌توانند توضیحی قانع کننده برای این نوع رفتار باشند؟ به نظر من نه تاریخ و نه تجربه پیش‌فرض آدام اسمیت و دیوید هیوم را - که از جمله قهرمانان ستایندگان معاصر خودخواهی اند - مبنی بر اینکه همدردی و نگرانی برای راحتی دیگران ویژگیهای بنیادین طبیعت بشر هستند نقض نمی‌کنند. اعتقاد به این که خودخواهی یک غریزه غالب انسانی است بسیار مناسب حال صاحبان ثروت و قدرت است که امید دارند نهادهای اجتماعی بنیان نهاده بر حس همدردی، همیاری و کمک متقابل را ویران کنند. بی رحمترین عناصر ثروتمند و قدرتمند (...) مصمم اند که تأمین اجتماعی، برنامه‌های بهداشتی، مدرسه‌ها و در‌ واقع تمام حاصل مبارزات مردمی را که به کار برآوردن نیازهای عمومی می‌آید و تنها تأثیری ناچیز بر ثروت و قدرت آنان دارد نابود نمایند. برای آنان بسیار آسان است که نظریه‌های خیال پردازانه ای ببافند که خود خواهی را در کانون طبیعت بشر قرار می دهند و به این ترتیب نشان دهند که اینکه انسان در فکر این باشد که آیا زن بیوه معلولی که در سوی دیگر شهر زندگی می‌کند دسترسی به غذا و پرستاری دارد، یا کودک روبرویی دسترسی به آموزش درخور دارد خطاست (یا بنا بر ادبیات مرسوم «بد» است). آُیا هیچ استدلال محکمی در توجیه این نظریه‌های مناسب حال کسانی که مطرحشان می‌کنند وجود دارد؟ من که سراغ ندارم. طبیعت بشر و نظام اجتماعی اگر نظام اجتماعی موجود تنها نظام سازگار با طبیعت بشر باشد، پس چرا تقریبا در تمام طول تاریخ بشریت وجود نداشته و تنها به تازگی در انگلستان و جاهای دیگر تحمیل شده، آن هم به زور و اجبار؟ (...) فکر می‌کنم آدمهای معقول بر این امر اتفاق نظر داشته باشند که نمی‌توان از وجود نابرابری در توانایی حل مسأله های ریاضی، یا در توانایی له کردن سر دیگری با یک ضربه، هیچ نتیجه دقیقی درباره نحوه سازماندهی جامعه گرفت. (...) در تاریخ، دانش یا منطق هیچ چیزی وجود ندارد که بر مبنای آن بتوان گفت که شکلهای ویژه سازماندهی اجتماعی در برهه های گوناگون تاریخی لزوما منعکس کننده طبیعت بنیادین بشری هستند - درباره حشرات می‌توان چنین باوری داشت، اما در مورد انسان‌ها تردیدی نیست که این باور کاملا بی معناست. مبارزه و رسانه‌ها هدف از مبارزات اجتماعی جلب توجه رسانه‌ها نیست. رسانه‌های آمریکایی تقریبا هیچ توجهی به مجمع اجتماعی جهانی نمی‌کنند و گزارشهای انگشت شماری هم که به آن اختصاص داده می‌شوند مسخره اند. با وجود این صدهزار نفری که در آخرین گردهماییهای مجمع شرکت کرده‌اند گمان نمی‌کنند که تلاشهایشان اتلاف وقت باشد. همان بهتر است که رسانه‌ها این گردهم آئی ها را مسکوت بگذارند، به جای آنکه تاکتیک هائی در پیش بگیرند که فرصت افترا و در سایه قرار دادن اهداف معتبر حرکت را در اختیارشان قرار دهد. گمان می‌کنم که اقدامهای تحریک آمیز پلیسی هم - اگر آنچنان که به من اطلاع داده شده روی داده باشند - همین هدف را دنبال می کنند. اما از این نکته گذشته، هدف از گردهم آئی ها جلب توجه رسانه‌ها نیست. این گردهم آئی ها جزئی از یک فرایند پی گیر آموزش، سازماندهی، مقاومت و آلترناتیو سازی اند. طبیعی است که هدف اتهامات دروغین نهادهای پشتیبان ساختارهای موجود قدرت و سلطه قرار گیرند. آنارشیسم آنارشیسم، دست کم برداشت من از آنارشیسم (که به نظر خودم توجیهات استواری هم دارد، ولی موضوع بحث چیز دیگری است) یک گرایش اندیشه و کنش بشری است که در پی شناسایی ساختارهای اقتدار و سلطه می‌باشد و از این ساختارها می‌خواهد که خود را توجیه نمایند و در صورت امکان (که اغلب مهیاست) می‌کوشد از آنان برگذرد. سرگرمی و دروغ پراکنی من به چند دلیل نیویورک تایمز و دیگر روزنامه های نخبگان را با دقت می خوانم. دلیل اول اینکه این روزنامه‌ها تعیین کننده برنامه کار هستند و دیگران کاری جز پیروی از آنان ندارند. دیگر اینکه آنان به فرهنگ روشنفکری مسلط تعلق دارند که بسیار برای من جالب است. بی تردید صنعت خبرسرگرمی ابعاد غول آسایی دارد. بنا بر توضیحاتی که سردمداران این صنعت لطف کرده به ما می‌دهند آنان از یک سو خود را وقف برقراری کنترل «در اوقات فراغت» کرده‌اند - که مکمل کنترل «در ساعات کاری» است که در سیستمهای تایلوریست برای تبدیل کارگران به روبوتهای ناآگاه و فرمانبردار طراحی شده است - و از سوی دیگر کارشان برگرداندن توجه مردم به سوی «امور سطحی زندگی همچون مصرف باب روز» است و القای نوعی «فلسفه بیهودگی» به جماعت. بی تردید تأکید بر همه این نکته‌ها اهمیت دارد، و کارهای خوبی در این زمینه انجام شده است، من فراوان به این کارها ارجاع داده ام. خشنودم که می‌توانم این کار را به کسان دیگری واگذار نمایم که بسیار هم خوب از عهده آن بر می‌آیند، چرا که خودم چندان وارد نیستم و علاقه و منابع لازم را هم برای بیشتر آموختن در این زمینه، مثلا درباره تلویزیون ندارم. در عوض، تحلیل انتقادی فرهنگ روشنفکری و رسانه‌های نخبگان که تعیین کننده موضوعهای مورد بحث عمومی اند، کاری است که نخبگان روشن‌فکر چندان خوش ندارند، که تعجبی هم ندارد، به همین سبب این کار به ندرت با جدیت انجام می شود. (...) به نظر من شکل طرح پرسشها متضمن یک نوع بی‌عدالتی نسبت به اکثریت مردم است. من هیچ دلیلی بر این مدعا نیافته‌ام که اکثریت مردم بیش از نخبگان روشن‌فکر تأثیرپذیر از حمله های تبلیغاتی باشد، و دلایل خوبی هم دارم که گمان کنم عکس این فرضیه ممکن است درست باشد. آزادی و مردم سالاری من با این پیش‌فرض تلویحی که «محدود ساختن آزادی سیاسی» در کوبا عاملی مؤثر در حفظ دستاوردها در زمینه گذران زندگی و بهداشت عمومی است موافق نیستم. من فکر می‌کنم برعکس، این محدودیت به نابودی بنیان این دستاوردها می انجامد، دستاوردهایی که در مقایسه با سطحی که در کشورهای مشتری ایالات متحده و اروپا وجود دارد بسیار هم قابل توجه اند. برای اثبات اینکه برگزاری انتخابات به نوعی با مراقبتهای بهداشتی یا تغذیه مباینت دارد باید دلیل آورد، حال آنکه این نوع بیانات به جای اثبات مدعا فرض را بر آن می‌گذارند. من که چنین دلیلی سراغ ندارم و باور دارم که آزادی سیاسی و رفاه اجتماعی تقویت کننده یکدیگرند نه ضد یکدیگر. (...) با این ایده نیز موافق نیستم که انتخابات در نظامهای مردم سالاری غربی «بی اهمیت» است. درست است که در نتیجه تمرکز قدرت خصوصی طیف گزینه های سیاسی بسیار باریک و محدود است. علاوه بر این تهاجم نئولیبرالیسم به مردم سالاری - که هدف عمده نئولیبرالیسم است - به عمد محدودیتهای حتی شدیدتری هم به گردش چرخهای دمکراسی تحمیل نموده است. با وجود این نمی‌توان نتیجه گرفت که سیاست به یک «بازی بی اهمیت» تبدیل شده یا تهاجم نئولیبرالیسم به مردم سالاری را نمی‌توان پس راند. در گذشته سیاست ورزی انتخاباتی امکان پیشرفتهایی بسیار پراهمیتی را در رفاه بشر فراهم نموده است، و این را توده مردم بسیار خوب درک می کنند. و هیچ دلیلی وجود ندارد که انتخابات در کشورهای غربی نتوانند هم سطح کشورهایی مانند برزیل که با شرایط بسیار دشوارتری روبرو هستند باشند. هم چنین هیچ دلیلی وجود ندارد که ما از آزادی و امتیازهایی که در پی قرنها مبارزه به دست آمده‌اند دست بکشیم، تنها بدین سبب که موانعی جدی در سر راه بهره برداری از آنان وجود دارد. منبع: Jean Bricmont et Julie Franck (sous la dir. de), « Chomsky », Cahiers de l'Herne, no 88, Paris 2007. نقد پست مدرن علم باید بگویم که این ایده «علم مذکر سفیدپوست» white male science با کمال تأسف مرا به یاد ایده «فیزیک یهودی» می اندازد. این شاید از ناتوانی من باشد، ولی من وقتی یک مقاله علمی را می‌خوانم نمی‌توانم تشخیص بدهم که آیا نویسنده آن مرد و سفید پوست است یا نه. در گفتگوهای کاری، در یک آمفی تئاتر، دفتر یا هر جای دیگری نیز وضع به همین منوال است. و واقعا شک دارم که دانشجویان، همکاران و دوستان غیر سفیدپوست یا غیر مذکری که با من کار می‌کنند چندان تأثیری پذیرفته باشند از نظریه‌ای که قائل به آن است که به سبب «فرهنگ، جنسیت یا نژادشان» باید اندیشه و درکی متفاوت با «علم مذکر سفید پوست» داشته باشند. گمان می‌کنم که «شگفت زدگی» در توصیف واکنش احتمالی آنان واژه ناتوانی است. (...) در گذشته دانشمندان بسیاری فعالانه در زندگی فرهنگی طبقه کارگر زمانه خود شرکت جسته اند و تلاش کرده‌اند که خصلت طبقاتی نهادهای فرهنگی را از خلال برنامه‌های آموزشی کارگری یا با نوشتن کتاب‌هایی در زمینه ریاضیات، علوم و دیگر موضوعات برای مخاطب عام تعدیل نمایند. و روشنفکران چپی به هیچ وجه تنها کسانی نبودند که به تلاشهای این چنینی دست زده اند. اکنون من حیران مانده‌ام از دیدن روشنفکران چپی که امروزه با اعلام اینکه «پروژه روشنگری» مرده است و ما باید از «توهمات» علم و خرد دست بکشیم، در پی آنند که نه فقط خوشیهای شناخت را از مردم مظلوم بگیرند، بلکه آنان از ابزار آزادسازی خویش نیز محروم نمایند. چنین پیامی دل ارباب قدرت را شاد می‌کند که از خدا می‌خواهند این ابزار را به انحصار خویش درآورند. منبع: سایت انسان شناسی و فرهنگ

دیدگاه تان را بنویسید