جماران- زهره علی حسینی: 14 آبان روز تجلیل از اسرا و آزادگان در تقویم جمهوری اسلامی ایران است. اسرایی که در زمان اسارت سختی ها و مشکلات زیادی را تجربه کردند و هر یک از آنها نمادی از صبر و استقامت در برابر بی رحمی ها و بدرفتاری های مأمورین عراقی شدند. در این راستا پایگاه خبری جماران با محمود صداقت مدیر بازنشسته یکی از مدارس تهران و معلم قرآن که در زمان جنگ تحمیلی به اسارت ارتش بعثی در آمده بود، به گفت و گو نشست. وی در این گفت و گو از خاطرات نحوه آشنایی با امام، نحوه و زمان اسارت خود و آنچه که در زمان اسارت بر وی گذشته است، می گوید.

صداقت در بخشی از سخنان خود به گوشه ای از شکنجه های ارتش عراق اشاره کرد و گفت: هشت روز ما را در اردوگاه بدون آب و غذا زندانی کردند. اسرا در این هشت روز بسیار ضعیف و کم توان شده بودند. در روز هشتم عراقی ها به داخل اردوگاه آمدند و با چماق و باتوم و کابل اسرا را تا سر حد مرگ کتک زدند. در آن روز گل های زیادی از مملکتمان پرپر شدند. آن هم بی دلیل و بدون گناه... . متن گفت و گوی جماران با محمود صداقت در پی می آید:

اولین بار چگونه اسم حضرت امام را شنیدید و با ایشان آشنا شدید؟

من از دوران کودکی شروع به حفظ قرآن نمودم و بعد از آن به عنوان معلم قرآن به دیگران خدمت می کردم. زمان حکومت شاه در جلسات مرحوم شهید مطهری شرکت داشتم و هم در تهران و هم در قم از شاگردان ایشان در درس فلسفه و بینش دین بودم. در یکی از همین جلسات به ضرورت داشتن مقلد برای انجام امور دینی پی بردم و با توجه به تعاریف و شناختی که از امام خمینی(ره) در آن زمان بدست آورده بودم، ایشان را به عنوان مرجع تقلید خود انتخاب کردم. این شروع شناخت من نسبت به امام بود. تا اینکه بعد از مدتی انقلاب شد و من توانستم در راه انقلاب با شخصیت والای ایشان بیشتر آشنا شوم.

در زمان جنگ شما کجا مشغول به کار بودید؟

زمان شروع انقلاب و در همان زمان بحبوحه انقلاب من فرمانده کمیته منطقه 8 تهران و مدیر یکی از مدارس منطقه ده تهران بودم.

اولین دیدار شما با امام در کجا صورت گرفت؟

اولین دیدار من با ایشان در مدرسه علوی بود که به عنوان محافظ حضور پیدا کردم. آن زمان هرکسی داوطلب بود می توانست در هر گوشه ای به کشور خدمت کند. من هم، چون در زمان شاه به عنوان دانشجوی خلبانی از برخی از امور نظامی اطلاع داشتم به این شکل سعی می کردم تا به کشور و امام خدمت کنم.

زمان شروع جنگ چند سال داشتید؟ و چه زمانی عازم جبهه شدید؟

من بیست و سه ساله بودم و از ثمره ازدواج خود یک فرزند دختر داشتم. من تقریبا همان اوائل شروع جنگ وارد جبهه شدم. زمان شروع جنگ به دلیل انقلاب از مرزها مراقبت های خاص و ویژه ای صورت نمی گرفت و بیشتر فرماندهان ارتشی از ایران فرار کرده بودند و به همین دلیل ارتش صدام به راحتی توانسته بود وارد ایران شود. در همان زمان بود که امام فرمان بسیج همگانی را صادر کردند و پس از آن افراد زیادی در پی ارادت و اطاعت از امام عازم جبهه شدند.

زمان جنگ شما در کدام یک از مناطق جنگی حضور داشتید؟

من در خرمشهر با شهید فهمیده بودم. در ابتدای جنگ هنوز تیپ و دسته بندی بین افراد در جبهه ها انجام نشده بود. در واقع فکر اینکه تیپ و گردانی وجود داشته باشد و یا اینکه کسی فرمانده عملیات جنگی شود اصلا وجود نداشت. در واقع عملیات جنگی به شکل چریکی انجام می شد و هنوز دسته بندی های مشخصی صورت نگرفته بود. هر کس برای خودش فرمانده ای بود و عملیاتی را رهبری می کرد. آن زمان به حدی درگیری زیاد بود که ما دنبال این نبودیم که گردان تشکیل دهیم. بنابراین من نمی توانم بگویم که در کدام تیپ و گردان به شکل ویژه حضور داشتم. تیپ و گردان بندی تقریبا از سال 60 در مناطق جنگی بروز پیدا کرد.

در کدام منطقه به اسارت درآمدید؟

در مرحله سوم عملیات رمضان بعد از بیست و یک ماه حضور در جبهه، در تاریخ 31 تیر سال 61 در ایستگاه حسینی اسیر شدم. در زمان جنگ هر کسی مسئول محافظت از یک منطقه بود. من فرمانده یکی از گردان ها برای حفاظت از منطقه پرورش ماهی بودم. در عملیات رمضان سه بچه های ما شبانه به دشمن حمله کردند و ما توانستیم تا نزدیکی بصره پیشروی کنیم و در واقع ارتش عراق را درمانده کرده بودیم. صبح روز بعد، از نقاط مختلف سه لشکر بزرگ و مجهز به کمک نظامیان عراقی آمد و این درحالی بود که کل نیروی ما یک لشکر کاملا پیاده نظام با ساده ترین تجهیزات بود. یکی از نیرو هایی که به کمک عراق آمده بود، ارتشی از سودان بود که من در منطقه بصره به اسارت آنها در آمدم.

از نحوه به اسارت درآمدنتان برایمان شرح دهید.

عملیات رمضان اولین عملیات برون مرزی ما بود که بعد از فتح خرمشهر به منظور عقب راندن و گوش مالی ارتش بعث انجام شد.هرچند ما موفقیت هایی در این عملیات داشتیم، اما متاسفانه این عملیات توسط منافقان لو رفته بود و به همین دلیل ما در حلقه محاصره دشمن قرار گرفتیم. عرض کردم بچه های ما در شب عید فطر عملیات رمضان را آغاز کردند و پیشروی های خوبی هم داشتند ولی صبح آن روز ما در حلقه محاصره دشمن درآمدیم . در منطقه پرورش ماهی که کنترل آن به دست من بود، تقریبا بیشتر بچه ها به شهادت رسیده بودند و افراد باقی مانده بیشتر کمک آرپیچی زن ها بودند. به این شکل که هر آرپیچی زنی چند کمکی دارد که مهمات را برای آنها حمل می کنند این افراد فقط وظیفه حمل مهمات را دارند و به دلیل حمل آن مهمات کار دیگری نمی توانند بکنند. در عملیاتی هم که از آن حرف می زنیم تقریبا همه آرپیچی زن ها به شهادت رسیده بودند و چیزی حدود بیست کمکی از آنها باقی مانده بود. من همه این افراد را جمع کردم و با آنها راجع به اینکه هرچه در جیب دارند را مدفون کنند و مدارک را از بین ببرند صحبت کردم و سعی کردم به آنها توضیح دهم برای مقابله با دشمن چه باید بکنند.

مشخصات منطقه ای که در آن حضور داشتید را لطفا ذکر کنید و بگویید آن منطقه به چه نحوی توسط ارتش دشمن اشغال شده بود؟

حوالی ساعت یازده روز عید فطر بود که من در حلقه اسارت دشمن که معروف به مثلث های اسرائیلی بود در آمدم. به این شکل که یک تانک در جلوتر حرکت می کرد و دو تانک عقب تر آن را حمایت می کردند و به شکل مثلث جلو می آمدند و منطقه ای را که ما گرفته بودیم، تیر خلاصی می زدند. این منطقه وسعتی حدود سی کیلومتر یعنی فاصله ای از تهران تا کرج را داشت. چیزی حدود چهار ارتش این منطقه را به قول خودشان پاکسازی می کردند. به این معنا که هر چه نیرو چه متعلق به خودشان و چه نیرویی متعلق به دشمن را تیر خلاصی می زدند تا مطمئن باشند که تانک ها یی که جلو می روند بتوانند در امنیت تا جاهای مشخصی که تحت تصرفشان بود را پاکسازی کنند. در این بین برایشان هم مهم نبود نیرو خودی باشد یا دشمن مجروح باشد یا مرده به همه تیر خلاصی می زدند.

در این حلقه محاصره شما و افرادی که با شما بودند چه کردید، آیا از هم خبر داشتید؟

من قبل از انقلاب در ارتش بودم و آموزش نظامی دیده بودم به همین دلیل می دانستم باید در چنین وضعیتی چه کار کنم. کمکی هایی که با من مانده بودند را جمع کردم از آنها خواستم سلاح های خود را دفن کنند اگر سند، برگه و یا چیزی دارند که ممکن است برای آنها مهم باشد و به دشمن اطلاعات بدهد را از بین ببرند و روی زمین دراز بکشند بدون اینکه هیچ حرکتی داشته باشند و در جاهای مختلف پخش شوند تا اینکه امکان شناسایی ما کم شود، خودم هم مدارکی را که داشتم پاره کردم و در زمین دفن کردم و روی زمین دراز کشیدم تا دیده نشوم. خودم را از دپو تانک های دشمن که دائما تیر اندازی می کرد، بیرون کشیدم و سعی کردم از حلقه محاصره خارج شوم. به این شکل که کلاه خود را بر سر یک چوب می گذاشتم و آن را بالا می بردم تا ببینم در تیررس دشمن هستم یا نه که کلاهم مورد اصابت گلوله های زیادی قرار می گرفت. به هر ترتیبی که بود، من توانستم از محاصره تانک های دشمن خارج شوم و خود را به یک سطح صاف برسانم که یکی از سربازان عراقی من را دید و تفنگ خود را آماده کرد تا به من تیر خلاصی بزند.

شما در آن لحظه چه کردید؟

همین که اسلحه خود را به سمت من گرفت من فقط با صدای بلند یک الله اکبر گفتم. سرباز عراقی شکه شد و با زبان عربی از من پرسید که چرا با من می جنگی؟ من هم به زبان عربی تسلط داشتم و به وی پاسخ دادم من با تو جنگی ندارم، تو مسلمانی و من مسلمانم و همه مسلمانان برادرند و من با توجنگی ندارم. سرباز عراقی به من مشکوک شده بود که چطور توانسته بودم خود را از دپو تانک هایشان خارج کنم به همین خاطر از من پرسید تو چه کاره ای؟ من سریع جواب دادم من برانکاردچی ام. گفت همه شما فرمانده اید و همه شما برای اینکه فرمانده بودنتان معلوم نشود می گویید برانکارد چی هستید. به همین خاطر سرباز عربی به دلیل اینکه من به مسلمان بودن و برادر بودن تاکید کرده بودم از یک طرف و از طرف دیگر به خاطر اینکه شک کرده بود که من فرمانده باشم و شاید اطلاعاتی داشته باشم، من را نکشت و به سمت نیروهای خودشان برد. آنها دست های من را به لوله تانک بستند و از تانک مرا آویزان کردند و با همین حالت مرا به جلو می بردند.

بر سر دیگر رزمنده هایی که با شما بودند چه آمد؟

متاسفانه آنها چیزی از امور نظامی گری نمی دانستند و به همین خاطر امکان پنهان شدن را نداشتند و قبلا هم ذکر کردم دشمن به دنبال گرفتن اسیر نبود بلکه به دنبال پیشروی بود به همین خاطر متاسفانه همه آن عزیزان را تیرباران کردند و به شهادت رساند. باور کنید دیدن چنین صحنه ای خیلی سخت بود. بدون هیچ توجهی همه گل های این مملکت را پرپر می کردند. من از احوال همه مطلع نبودم ولی وقتی منطقه را به قول خودشان پاکسازی کردند و من را به عقب برگرداندند، هیچ کدام از بچه های گردان من آنجا نبود و همه را به شهادت رسانده بودند.

وقتی شما را به مقرشان بردند با شما چگونه برخورد کردند؟

من را نشان فرمانده شان دادند و گفتند که یک فرمانده گرفتیم، بعد از آن یک مشت و مال حسابی مهمانم کردند تا اطلاعاتی را که داشتم به آنها بدهم ولی خب من زیر بار فرمانده بودن نرفتم.

به جز شما چند نفر دیگر آنجا بودند؟
از گردان و منطقه من که فقط من بودم و مابقی را به شهادت رسانده بودند. اما به جز من چند مجروح بودند که متاسفانه در میانه راه از شدت خونریزی و یا تشنگی به شهادت رسیدند و سه یا چهار نفر دیگر هم به اسارت گرفته بودند و همه مارا به مقر اصلی شان انتقال دادند. اما در مقر اصلی افراد و اسرای زیادی را دیدم. هر چند این نکته هم قابل توجه است که بیشتر اسرایی که آنجا بودند از عملیات رمضان یک و بعد از آن رمضان دو بود و شاید روی هم رفته اسرای رمضان سه به سی نفر هم نمی رسید.

اولین جایی که شما را به عنوان اسیر بردند کجا بود چه برخوردی با شما صورت گرفت؟
اولین جایی که ما را بردند مکانی بود به اسم استخبارات که در آن بازجویی اولیه و اصلی از افراد صورت می گرفت که اکثر بازجو ها هم منافقان ایرانی بودند که برای آنها فعالیت می کردند. در این استخبارات یک جایی مثل حوض بزرگ با عمق نیم متر وجود داشت، که دور تا دورش نیروهای عراقی ایستاده بودند. این نیروها یکی یکی بچه ها را داخل این آب ها می اندختند تا سر و بدنشان را بشورند. این که چقدر آب آلوده بود و به جای تمیز کردن بیشتر بچه ها به ویژه مجروحان را مریض می کرد، بماند. علاوه بر آن برای گرفتن اطلاعات، شناسایی فرمانده ها و زهر چشم گرفتن از بچه ها آن ها را مورد ضرب و شتم شدید قرار می دادند. به این شکل که یک چوب بلند داشتند که به این چوب چندین میخ کوبیده بودند و بدون هیچ انصافی آن را به بچه های اسیر می زدند. حال بماند که در میان اسرا چقدر مجروح و تیر خورده هم وجود داشت. آب حوض بیشتر از این که از گل و لای تن رزمنده ها آلوده باشد، آغشته بود به خون تن این عزیزان.

بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اینکه بچه ها را به اصطلاح در آن آب شستشو می دادند، آنها را به آسایشگاه منتقل می کردند و بچه ها را آنجا کنار هم به شکل جنازه می خواباندند. وقتی هم اسرای جدید را می آوردند، آنها را بر روی دیگر اسرا و از جمله مجروحین پرتاب می کردند. به این صورت که عراقی ها هیکل های نیرومندی داشتند، چهار نفری دست و پای بچه ها را می گرفتند و پرتابشان می کردند. حال در این میان فردی بود که در اثر تیر خوردگی اعضای داخلی و درونی اش بیرون ریخته بود و اگر فردی روی او می افتاد به طور حتم دوام نمی آورد و به شهادت می رسید، بنابراین چنین فردی مجبور بود با وجود همه درد و رنجی که داشت دست های خود را به شکل سپر بر روی تنش قرار دهد تا اگر کسی را روی وی انداختند بتواند شدت ضربه را بگیرد.

باور کنید این یکی از دردناک ترین صحنه هایی بود که من در زمان اسارتم دیدم. واقعا دلخراش و ناراحت کننده بود. آنچه که در صدا و سیما و یا دیگر رسانه ها از زمان جنگ و اسارت بچه ها بازنمایی می شود، با آنچه که ما در زمان اسارت دیدم اصلا و به هیچ وجه قابل مقایسه نیست.

یعنی از نظر شما آنچه که از زمان جنگ و زمان اسارت بازنمایی می شود با واقعیت همخوانی ندارد؟
بله. داستان های صحنه های دلخراش شکنجه اسرای ایرانی را بخوانید آنچه که امروز به عنوان فیلم اخراجی ها نمایش داده می شود بیشتر به دنبال کسب مشتری و خنداندن مردم است، اخراجی ها هرگز بازنمایی از واقعیت جنگ نیست و هیچ یک از لحظه های درد و رنج بچه های ما را به نمایش نمی گذارد. همه جنگ آن نبود که گل های مملکتمان با اصابت گلوله به سرشان پر پر شوند. ما صحنه های دلخراش زیادی از شکنجه رزمندگان را در زمان اسارت دیدیم. ضرب و شتم ها و پذیرایی هایی که با با چوب و چماق میخ کوبیده شده از بچه ها می کردند، واقعا دردناک و سخت بود. چقدر اتفاق می افتاد که برای تنبیه بچه ها را در گونی می کردند و آنها را از بالای پله ها به پایین می غلطاندند و بسیاری مواقع هم سر این بچه ها به پله ها برخورد می کرد و به شهادت می رسیدند.

به چه منظور این کار ها را با اسرای جنگ انجام می دادند؟ برای سرگرمی، زهر چشم گرفتن و یا به منظور گرفتن اعتراف چنین رفتار زننده ای داشتند؟
بیشتر چنین رفتار هایی به منظور گرفتن اعتراف از رزمنده ها برای شناسایی فرمانده ها و یا مدیران مدارس بود. ارتش بعث بزرگترین دشمنان خود را مدیران و معلمان مدارس می دانستند و به دنبال کشف و شناسایی و انتقام از آنها بودند. چرا که بیشتر رزمندگانی که در جبهه ها حضور داشتند دانش آموزان و محصلان بودند. به ویژه در اوائل جنگ که حضور ویژه و چشمگیری از سوی نیروهای نظامی وجود نداشت.

شما چه مدت و در چه اسارت گاه هایی، در اسارت ارتش بعثی بودید؟

من از30 تیر ماه سال 61 تا 31 مرداد 69 به مدت هشت سال و یک ماه و یک روز در در دو اسارتگاه در عراق اسیر بودم. ابتدا من در موصل یک قدیم و بعد از آن در موصل چهار اسیر بودم. اردوگاه موصل چهار معروف به اردوگاه مخالف ها بود.

چرا مخالف ها؟

بعضی از بچه های اسیر به خاطر اینکه تحمل شکنجه های صدامی را نداشتند با آنها راه می آمدند، حرف شنوی داشتند و بعضاٌ در میانشان هم افرادی پیدا می شد که متاسفانه اطلاعات بچه ها را برای مسئولین اردوگاه می بردند. اردوگاهی که من در آن بودم اردوگاهی بود که مرحوم ابوترابی در آنجا بودند، که به اردوگاه مخالف ها مشهور بود. عراقی ها همه افرادی که در این اردوگاه بودند را به عنوان فرمانده ها و مسئولین می شناختند و به همه ما مشکوک بودند. در این هشت سال اسارت، بدترین شکنجه ای را که تجربه کردید چه بود؟ زمانی که من در موصل یک اسیر بودم سربازان عراقی وارد اردوگاه ما شدند و اعلام کردند که همه باید دسته بندی شوند. به این شکل که بسیجی، سپاهی، فرمانده، معلم، نظامی و مابقی در دسته های مشخص قرار بگیرند. اما هیچ یک از بچه ها در دسته بندی های آنها قرار نگرفتند و یکباره چیزی حدود دو هزار نفر با هم در جایگاهی که برای بسیجی ها مشخص کرده بودند رفتند، عراقی ها از ما پرسیدند یعنی همه شما بسیجی هستید هیچ فرمانده ای ندارید؟ وقتی جوابی نشنیدند شروع به تهدید و فحاشی کردند. بعد از آن برای تنبیه و به اصطلاح مقر آمدن و اعتراف گرفتن همه ما را در اردوگاه حبس کردند. بدون آب و غذا و بدون اینکه اجازه داشته باشیم که از سالنی که در آن بودیم خارج شویم.

این کار واقعا برای شناسایی بود یا اینکه بهانه ای بود برای اذیت اسرا؟
بله. در واقع شناسایی و بردن اسم بهانه ای بود برای اینکه بتوانند ما را به بدترین اشکال شکنجه کنند. پس به بهانه مقر آمدن بچه ها ما را حبس و از آب و غذا محروم کردند. این وضعیت تا چهار روز ادامه پیدا کرد تا اینکه در روز چهارم دو گونی بزرگ نان برای بچه ها آوردند. نان های گردی که کلفت بودند و درونشان خمیر بود. من به سایر دوستان گفتم که در صورتی که این نان ها را بخورید میزان تشنگی تان دو برابر می شود. چرا که داخلشان خمیر است و این باعث آبکشی از جسمتان می شود. سایر اسرا نیز به خوبی این مسئله را می دانستند به همین خاطر هم هیچ کس از آن نان ها نخورد. با نان ها چه کردید؟ گرسنگی شما را تحریک و تهییج به خوردن آن نان ها نمی کرد؟ برای اینکه گرسنگی ما را مجبور به خوردن نان ها نکند ما مجبور بودیم نان ها را از دسترس خارج کنیم و از طرفی هم نمی توانستیم به بیرون از سالن موصل یک دسترسی داشته باشیم و نان ها را به بیرون ببریم. تنها راه ممکن یک پنجره ای بود که حفاظ هایی با فاصله بسیار کم داشت. ما نان ها را از گونی ها خالی کردیم کیسه های نان را از لای نرده های حفاظ پنجره بیرون فرستادیم و نان ها را یکی یکی داخل آن گذاشتیم. عراقیها چه کار کردند؟ آنها که از کاری که ما می کردیم بی اطلاع بودند، وقتی آمدند دیدند گونی های نان بیرون از آسایشگاه است در حالی که راهی برای خروج وجود نداشته، واقعا متعجب بودند. فرمانده اردوگاه با فرمانده کل اسرا راجع به این موضوع تلفنی صحبت کرد و موضوع را به وی اطلاع داد. در پی این تماس فرمانده کل اسرا از بغداد با بیش از بیست سرهنگ و کلی سرباز با چماق و باتوم به دست وارد آسایشگاه شدند. از فرمانده اردوگاه درباره نحوه و جزئیات خروج این نان ها از آسایشگاه سوال کرد و بعد از اینکه متوجه شد وی از نحوه کار ما بی اطلاع است از من به عنوان فردی که به زبان عربی تسلط داشتم درباره چگونگی خارج کردن نان ها سوال کرد وقتی من برایش گفتم که چطور این نان ها را از آسایشگاه خارج کردیم، سیلی محکمی در گوش فرمانده آسایشگاه زد و وی را مورد شماتت زیاد قرار داد. بعد از کاری که کردید با شماها برخوردی نکردند؟ جریمه ما را به چهار روز دیگر افزایش دادند هرچند هدفشان در روز چهارم با دادن آن نان ها قطع گرسنگی نبود و می خواستند به بچه ها فشار بیاورند، ولی با این کار بهانه آوردند و گرسنگی و تشنگی ما را چهار روز دیگر هم افزایش دادند. این هشت روز بر شما چگونه گذشت؟ حتی یادآوری و تصورش هم سخت است. خودتان هشت روز گرسنگی و تشنگی کامل را تصور کنید بعد می فهمید چه بر سر اسرا آوردند. آب را که به طور کامل روی ما بسته بودند اما ما لوله های آب را فوت می کردیم تا ته مانده آبش را با قاشق به کسانی بدهیم که تا حد زیادی تشنه بودند. از طرفی لباس ها و ملحفه ها را بر روی شکم و دور کمرمان می بستیم تا کمتر احساس گرسنگی و تشنگی کنیم. تنها چیزی که برای خوردن داشتیم هسته های خرما بود که آنها را می جویدیم تا کمتر احساس گرسنگی کنیم. این وضعیت هشت روز به طول انجامید و واقعا بچه هایآسایشگاه از نظر جسمی ضعیف شده بودند. روز هشتم چه اتفاقی افتاد؟ روز هشتم درب آسایشگاه را باز کردند و سربازان عراقی دورتا دور آسایشگاه ایستادند و بدون هیچ دلیلی شروع کردن به کتک زدن بچه ها با باتوم، کابل و چماق. متاسفانه اسرا هم به دلیل این هشت روز گرسنگی و تشنگی بسیار ضعیف شده بودند و نمی توانستند با آنها مقابله کنند. عراقی ها به خوبی می دانستند که در میان اسرا بچه هایی بودند که رزمی کار بودند و وقتی که در شلوغی بچه ها را می زدند آنها هم از خجالتشان در می آمدند و با آنها مقابله می کردند. اما این هشت روز گرسنگی بچه ها را تاحد زیادی از پا در آورده بود. دلیلی هم داشتند که یکباره وارد شوند و اسرا را مورد ضرب و شتم قرار دهند؟ دلیل اصلی کارشان این بود که که هشتمین روز گرسنگی و آزار اسرا، مصادف به بود با به قول خودشان روز شهید در تاریخ عراق
. آن روز روز تلخی برای اسرای بند موصل یک بود، که بی دفاع و بی گناه قربانی کینه توزی و انتقام گیری عراقی ها شدند. متاسفانه ما در این روز بدون گناه شهدای زیادی دادیم. بماند که در این میان بچه ها چه مشکلاتی داشتند، آب برای استحمام، تطهیر و یا خوردن نبود، هشت روز اسرای این بند سختی کشیدند، بوی بد و زننده تمام بند را فراگرفته بود به طوری که سربازان عراقی خودشان وارد بند نمی شدند. در این هشت روز اسرا خیلی سختی کشیدند؛ گرسنگی و تشنگی، بوی تعفن، حشرات موذی و چیزهای ناراحت کننده دیگری که واقعا تحمل آنها سخت و غیر قابل بیان و تصور است. دراین بین روحیه بچه ها به چطور بود؟ آنچه اول از همه بچه های اسیر را سرپا نگه داشته بود، عشق به امام و وطن بود. بعد از آن درگیری بچه ها با مسائل آموزشی بود که آنها را نسبت به مشکلاتشان به ویژه در آن هشت روز مقاوم کرده بود. من خودم به بچه ها کتب دینی را آموزش می دادم، فرد دیگری به بچه ها زبان فرانسه را آموزش می داد. سرگرم بودن بچه ها با یادگیری مسائل عبادی، معنوی و دیگر چیزها باعث شده بود اگرچه از نظر جسمی ضعیف باشند ولی به لحاظ روحی انگیزه بالایی داشته باشند.

در اردوگاه شما کسی از چهره های سیاسی و معروف بود؛ یا اینکه در بین اسرا کسی بود که بتواند افراد را به سمت خود جلب کند و به نوعی رهبر اسرا شود؟

در اردوگاه موصل 4 مرحوم سید علی اکبر ابوترابی فرد حضور داشت که افراد زیادی را به سمت خود جلب کرده بود. آقای ابوترابی برای بچه های اسیر بمب انرژی و روحیه بود. در اردوگاه با همه افراد با هر روحیه و ویژگی که داشتند، می توانست رابطه بر قرار کند. هیچ کس نبود که در کل اردوگاه با وی مشکل داشته باشد. یادم می آید یکبار 800 بار بدون توقف و پشت سر هم شنا رفت، روی یک دست، روی انگشتان مختلف و به هر نحوی بود از خودش مایه می گذاشت تا به بچه های اردوگاه روحیه دهد. آقای ابوترابی ناسازگارترین افراد را به خودش جلب می کرد، لباس های بچه ها با آب سرد در اردوگاه می شست. با بچه ها هم غذا می شد و با غذای خودش بازی می کرد تا آنها بتوانند بیشتر غذا بخوردند. نگاه نمی کرد که فرد اطلاعات درون آسایشگاه را به عراقی ها می دهد یا نماز می خواند یا نه، با همه دوست بود و از همه بچه ها تا آخرین توانش حمایت می کرد. همه ما مریدش بودیم.

هیچ وقت آقای ابوترابی توسط عراقی ها شناسی نشد؟

بارها ایشان را شناسایی کردند، بعد از هر شناسایی ایشان را به اردوگاه های دیگر انتقال می دادند و نمی گذاشتند که یک جا بمانند. بعضی از بچه ها که روحیه مبارزه خواهانه ی بیشتری داشتند بعد از اینکه می خواستند ایشان را منتقل کنند به سمت زد و خورد با سربازان عراقی رفتند، که حاج آقا ابوترابی جلوی آنها را گرفت و مانع از این کار شد و به آنها می گفت: «بچه ها همه شما یادتان باشد که الآن جمهوری اسلامی هیچ چیزی را بیشتر این نمی خواهد که شما سالم برگردید به کشور. بنا بر این دلیلی ندارد بهانه دست این ها بدهید. بعضا حتی نسبت به همین شکنجه گران عراقی هم دلسوزی می کردند و بر نادانی و استضعاف فکری آن ها افسوس می خوردند و سفارش داشتند که خیلی سر به سر شان نگذارید. » آقای ابوترابی یک چنین شخصیتی داشتند.

از اخبار جنگ، اخبار داخلی ایران و دیگر اخبار چگونه مطلع می شدید؟

ما یک رادیو داشتیم که اسم رادیو را به این خاطر که به نام حضرت ابوالفضل سرقتش کردیم هدیه حضرت ابوالفضل گذاشته بودیم و به وسیله آن از اخبار ایران اطلاع پیدا می کردیم. همه بچه ها برای رادیو آیة الکرسی و دیگر دعاها را می خواندند که به دست عراقی ها نیفتد که همین طور هم شد.

چگونه این رادیو را به دست آورده بودید؟ یکی از سربازان عراقی که از بالای دکل نگهبانی می داد رادیویی داشت که آن را در دکل نگهبانی اش می گذاشت. بچه ها تصمیم گرفتند که برای اطلاع پیدا کردن از اخبار ایران آن رادیو را سرقت کنند. بنابراین بچه ها دور سرباز عراقی جمع شدند و سر صحبت را با او باز کردند. کسانی که تا حدی عربی می دانستند وی را مشغول کردند و سرباز عراقی هم که از اینکه نقل محفل بود، لذت می برد و کل حواسش از دکل گرفته شددر این حال دو نفراز بچه ها با قلاب گرفتن از روی شانه هم بالا رفتند و از روی دکل رادیو را برداشتند و بدون اینکه کسی متوجه شود آن را پنهان کردند. بعد از چند دقیقه بچه هایی که دور سرباز عراقی را گرفته بودند هم متواری شدند.

وقتی عراقی ها فهمیدند چه برخوردی کردند؟

باور کنید همه بچه ها را سرتا پا برهنه کردند تا رادیو را پیدا کنند اما نتوانستند این کار را انجام دهند. بارها برای پیدا کردن رادیو به آسایشگاه آمدند و بچه ها را تفتیش کردند ولی نتوانستند آن را پیدا کنند.

چطور از رادیو استفاده می کردید؟

ما آنقدری باتری نداشتیم که همیشه بتوانیم از رادیو استفاده کنیم، به همین خاطر اخبار ساعت 12 شب که یک مرور کامل از همه اخبار بود را گوش می کردیم. چند نفر از بچه ها مسئول این بودند که اخبار را بشنوند و اهم اخبار را یادداشت کنند و بدهند تا مابقی اسرا هم بخوانند. این مسئله برای ما اهمیت زیادی داشت، چرا که بی خبری بدترین شکنجه ای بود که ارتش عراق به ما می داد.

قلم و کاغذ نوشتن اخبار را از کجا فراهم می کردید؟ صلیب آن را در اختیار شما می گذاشت؟

نه صلیب تعداد مشخصی کاغذ برای نوشتن نامه به ما می داد که همان تعداد را هم پس می گرفت. اما بچه ها خودکارهای صلیب را می گرفتند لوله خودکار را در می آوردند و به جای آن چوب می گذاشتند. برای کاغذ هم از پاکت تاید استفاده می کردیم. وقتی پاکت تاید را خیس می کردیم حاصل آن چند کاغذ می شد و از آنها استفاده می کردیم.

باتری چطور؟ باطری که برای روشن کردن رادیو نیاز بود را از کجا تامین می کردید؟

ما برای خواندن نماز از صلیب ساعت خواسته بودیم در قرارگاهی که ما در آن اسیر بودیم چند آسایشگاه بود که همه از رادیو اطلاع داشتند و همه برای ساعت های آسایشگاهها باتری درخواست می کردند و تعدادی از این باتری ها برای رادیو اختصاص داده می شد.

یعنی ارتش عراق به شما هیچ خبری از اوضاع جنگ و یا اوضاع داخلی کشور نمی داد؟ اخباری مثل رحلت امام یا حتی پیروزی های خودشان در جنگ؟

اول از همه برخورد های آنها با ما به نحوی خودش نمایشگر اخبار بود. به عنوان مثال وقتی عراقی ها با ما بد رفتاری زیای می کردند از ضرب و شتم بی دلیل بچه ها تا قطع آب و غذا به این دلیل و معنا بود که ما در عملیاتی پیروز شده بودیم و بعد با گوش دادن به رادیو به طور دقیق می فهمیدیم که چنین اتفاقی افتاده است.

تلویزیون چطور؟

در هر آسایشگاه یک تلویزیون نصب کرده بودن که اگر نبود بهتر بود.

چرا؟

ببینید آنها از هرچیزی برای آزار و اذیت بچه ها استفاده می کردند نه برای رسیدگی به اسیرشان. مثلا در یک ساعت مشخص تلویزیون را روشن می کردند و تصاویر و فیلم های مستهجنی نمایش می دادند و اسرا را مجبور می کردند که آنها را نگاه کنند و مستقیم به آن چشم بدوزند و اگر بچه ها چشمشان برمی گشت، با کابل و سیم به قصد کور کردن به صورت بچه ها می زندند. اسرا واقعا دوست نداشتند چنین چیزهایی را نگاه کنند اما آزار عراقی ها هم خارج از تحمل بود.

جا دارد اینجا باز هم از آقای ابوترابی یاد کنم بعد از اینکه چند بار چنین اتفاقی برای بچه ها افتاد، بچه ها را جمع کرد و با آنها مشغول صحبت شد که بچه ها نگاه کنید عیبی ندارد وقتی برای شما چیزی پخش می کنند نگاه کنید. نگاه کردن با دیدن فرق دارد، شما نگاه کنید نه اینکه ببینید و ثواب و گناه به اعمال اختیاری انسان باز می گردد نه اینکه در اختیار شما نیست.

شما چگونه از خبر شهادت امام خمینی با خبر شدید؟

ما این خبر را هم از طریق رادیو گرفتیم و هم خود عراقی ها آن را برای اسرا بارها پخش می کردند تا بتوانند با آنها ضربه بزنند.عراقی ها بارها تصاویر رحلت امام و تشییع جنازه ایشان را برای بچه ها پخش می کردند تا با آن بتوانند اسرا را آزار دهند. تصاویر را که پخش می کردند به بچه ها می گفتند ببینید که چقدر مردم از امام ناراضی اند همه هجوم می برند تا کفن امام را از سر غیظ پاره کنند. مردم هجوم می برند که عصبانیتشان از امام را خالی کنند. در حالی که ما می دانستیم که این طور نیست. ما عشق به امام را در وجود مردم خودمان می دانستیم. حتی رسانه های جهانی هم از ارادت و عشق مردم به امام بهت زده بودند اما عراقیها نمی خواستند این حقیقت را بازگو کنند، آنها می خواستند کینه و نفرت خود را نشان دهند .

اسرا وقتی خبر رحلت امام خمینی را شنیدند چه برخوردی کردند؟

همه ناراحت بودیم. همه بدون استثنا گریه می کردند، بعضی ها غذا نمی خوردند و بعضی دیگر سر به دیوار می کوبیدند. شنیدن آن خبر برای همه سخت بود. باور کنید از همه شکنجه هایی که ارتش عراق به ما داد از همه سخت تر بود.

از حال و هوای زمانی بگویید که خبر آزاد شدنتان را شنیدید؟

بدون اغراق بگویم اصلا لذت بخش نبود، نمی توانم توضیح دهم ولی برای ما آنچه که گذشته بود گذشته بود. وقتی وارد ایران شدیم و با خانواده دیدن کردیم تازه سختی ها شروع شد دخترم من را به یاد نمی آورد و بدتر از آن ما به عشق امام وارد جنگ شده بودیم اما دیگر امامی نبود. سختی اسارت بعد از آزادی برای ما معلوم شد.

ما در زمان اسارت اتفاق های بدی را تجربه کردیم که هیچ فیلم و یا کتابی نمی تواند درد و رنج ما را بازسازی کند. اما توقعمان از مردم به ویژه جوانان این است که راه ما را که پیرو امام و دستورات ایشان بودیم، فراموش نکنندو نگذارند خون شهدا و درد و رنج های ما بی اثر بماند و برای بهتر شدن و پیشرفت روز افزون ایران با همه وجودشان تلاش کنند.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.