به دل محمود برات شده بود که پدر دیگر برنمی گردد
محمود یکسره راه می رفت و می گفت: دوست ندارم به جبهه بروی. من نمی خواهم که بروی. انگار چیزی به دلش برات شده بود.
محمود یکسره راه می رفت و می گفت: دوست ندارم به جبهه بروی. من نمی خواهم که بروی. انگار چیزی به دلش برات شده بود.