تیربارچی والفجر چهار بود
بچه محلمان بود، مهدی[۱] را می گویم. پشت تیربار نشست و ساعتی بعد، هدف تیر دشمن قرار گرفت و رفت.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: کودک بود که پدر از دنیا رفت و مادر با عزت نفس و سربلندی، زندگی را با قالی بافی و شاید بسیار سخت، اداره کرد. مادر تمام تلاش خود را کرد تا مهدی که تنها یادگار همسر بود، درسش را بخواند و او نیز با موفقیت، دیپلم گرفت. عملیات والفجر چهار بود. آتش دشمن شدت گرفته بود که به او مأموریت دادند به خط مقدم برود. آن شب باران به شدت می بارید و مهدی تا صبح را در سنگر کوچکی که محل اقامتش بود، گذراند و اول وقت، خداحافظی کرد و رفت. پشت تیربار نشست و ساعتی بعد، هدف تیر دشمن قرار گرفت و این بار برای همیشه رفت. چند روز گذشت و من به مرخصی آمدم. مادرش که از همسایه هایمان بود، خبر سلامتی اش را از من گرفت و گفت: مهدی را با مصیبت بسیار بزرگ کرده ام و من هم در پاسخ گفتم: غصه نخورید تا چند روز دیگر او را خواهید دید.[۲]
- شهید مهدی شیخ ربیعی.
- گوینده خاطره، سید یدالله حسینی است.
دیدگاه تان را بنویسید