گفتگوی اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

در گفت و گو با جماران:

محمد صادق محفوظی: پدرم نسبت به تندروی‌ها و بی‌احترامی‌ها به‌شدت نگران بود

علاقه ایشان به امام، یک علاقه حیرت‌انگیزی بود. ما یادمان نمی‌رود وقتی حاج آقا مصطفی خمینی [شهید شدند]، ایشان به‌شدت گریه می‌کرد. اما حمایتشان از بیت امام و آیت‌الله سید حسن آقای خمینی، ربطی به این علقه عاطفی نداشت. ایشان به اجتهاد آقای سید حسن خمینی رسیده بود و اعتقاد داشت. این را دقیقاً در جریان هستم. حتی می‌دانم که با یکی از آقایان شورای نگهبان خودشان صحبت کردند و گفتند: «ما پیشگاه خدا باید جواب بدهیم.» واقعیت این است. در مورد شخصیتی مثل آقای دکتر لاریجانی هم به نظر من غفلت شد. آقای علی لاریجانی یک ذخیره است برای کشور، چه بخواهیم و چه نخواهیم.

پایگاه خبری جماران: دکتر محمد صادق محفوظی فرزند مرحوم آیت‌الله العظمی محفوظی، رئیس مرکز دائرةالمعارف انسان شناسی و مؤسس کتابخانه و موزه آثار خطی و فرهنگی و دارای دهها کتاب و مقاله در موضوع فلسفه و علوم انسانی و نظریه بدویان عصر پساتجدد است.

اولین سالگرد آیت‌الله العظمی محفوظی بهانه‌ای بود برای شنیدن گوشه‌های از شخصیت علمی، اخلاقی، اجتماعی و سیاسی و مبارزات آن مرجع تقلید فقید، از زبان فرزندشان.

مشروح این گفت و گو در پی می آید:

 

لطفاً از داستان چگونگی تدریستان در دانشگاه بفرمایید. 

ایامی که وارد دانشگاه تبریز شدیم، هفده سالم بود. یادم نمی‌رود که مرحوم آیت‌الله غروی، نماینده رهبری در دانشگاه، ما را دعوت کرد برای تدریس و بعد متوجه شد که نسبت ما با حضرت آیت‌الله محفوظی چیست. خلاصه  متوجه شدند که من منظومه و اسفار را خوانده‌ام. حتی از اساتید هم سؤال کردند؛ آقای انصاری شیرازی، آقای سید جواد ذهنی تهرانی و دیگران. خلاصه، مقرر شد ما آنجا تدریس بکنیم. من این را موکول کردم به اذن از پدر. از تبریز خدمت ایشان زنگ زدم. ایشان فرمودند که اشکالی ندارد، اما شما مسیری را برو که مسیر قانون و درست باشد. فردا خدای‌ناکرده نگویند؛ چون منتسب به من بوده اید ، موجب این امتیاز شده است. 

خلاصه تاریخی را گفتند و فرمودند که امتحان اساتید معارف در قم هست، شما بیایید و امتحان بدهید. من به مرحوم آیت‌الله احمد غروی که خودشان استاد فلسفه بودند، گفتم که این‌طور است. ایشان گفت اشکالی ندارد، شما آن امتحان را بدهید، بعد بیایید و تدریس را به عهده بگیرید. 

من برای امتحان اساتید معارف به قم رفتم. آن زمان، این امتحان توسط مرحوم آقای حسنی و چند نفر دیگر، زیر نظر مرحوم آیت‌الله مصباح در قم برگزار می‌شد. ما آمدیم امتحان دادیم. بخش تستی بود و در صورت تردید، به یک مصاحبه موکول می‌شد. ما که نوشتیم، اصلاً به مصاحبه نرسید. مرحوم آقای حسنی به من زنگ زدند. آقای حسنی یکی از روحانیون فاضل در قم بود که با مکتب اسلام و حضرات آیات سبحانی، مکارم و مصباح همکاری داشت و خودش از اساتید معارف بود. تماس گرفتند و گفتند: «آقا تبریک می‌گویم، شما در این نوشته‌ها و مکتوبات، نفر اول شده‌اید» 

 

چه سالی بود و شما چند سالتان بود؟ 

سال ۶۲ بود و من هفده - هجده‌ساله بودم. آن زمان، اتفاقاً آقای دکتر پزشکیان رزیدنت سال چهارم جراحی بود. یادم هست که آنجا ما با ایشان آشنا شدیم. دیگر من آمدم و تدریس را شروع کردم. دو سال و نیم در دانشگاه تبریز بودم و تقریباً می‌توانم بگویم تمامی دروس معارف یک و دو، تاریخ اسلام، منطق، متدولوژی و عربی را من تدریس کردم. دانشجویان آنجا، واحدها را با من گذراندند. ضمن اینکه این مشرب معتدل و ملایم ما، تأثیرات خوبی در دانشگاه به لحاظ جذب حداکثری به سمت مسائل اعتقادی داشت و به نظرم آثارش سال‌های طولانی بعد هم دیده می‌شد. 

یک خاطره‌ای که از حضرت آقا (پدر) نقل می‌کنم؛ همان اوایل که جهاد دانشگاهی تازه‌تأسیس شده بود، یک نشریه داشت که هر ماه چاپ می‌شد به نام «نشریه جهاد دانشگاهی». آن زمان دانشجویان اصرار داشتند که مبانی اعتقادی تبیین و جمع‌آوری شود و پدر تازه مسئولیت نمایندگی امام در دانشگاه‌های کشور را بر عهده گرفته بودند. ایشان هفته‌ای دو روز به تهران می‌آمدند، چون دروس فقه و اصول را هیچ‌وقت در طول این سال‌ها رها نکردند. ساعت ۱۰:۳۰ صبح دو روز در هفته به دانشگاه تهران می‌آمدند و عصر به قم برمی‌گشتند. هیچ‌وقت قم را رها نکردند. 

در این هنگام، ایشان مطلبی را برای دانشجوها شروع کردند. من یادم نمی‌رود، به هسته مرکزی جهاد دانشگاهی گفتند بهترین چیز این است که شما اولاً مبانی اخلاقی و معارف اهل‌بیت را از خود اهل‌بیت بگیرید و دوماً قرآن را بیشتر بشناسید؛ بنابراین، ایشان مطلبی را شروع کردند که فکر کنم حدود سی مقاله شد و در نشریه جهاد دانشگاهی به نام «تاریخ قرآن» به اسم خودشان چاپ شد. 

بعداً من خودم به همراه دوستانی از بنیاد قرآن، مثل آقای حسین‌زاده و دیگران، خدمت ایشان مراجعه داشتیم - چون در آن شورای‌عالی بنیاد قرآن، خود مرحوم آقا حضور داشتند - که آقا، شما این «تاریخ قرآن» را که این‌همه زحمت کشیدید و نوشتید، خوب است که به‌صورت یک کتاب چاپ شود. ایشان خیلی سریع و بدون تعارف برگشتند و گفتند: «از من بهتر، استاد ما، علامه طباطبایی (رضوان‌الله علیه) در المیزان آورده است و نیازی نیست. من مقداری این مطالب را در باب اسباب‌النزول، شأن نزول و مباحث خاصی که بر سور و آیات وحی مترتب است، همه‌فهم کرده‌ام تا دانشگاهیان متوجه بشوند، وگرنه مطلب جدیدی در مقالات من نیست و لزومی به چاپ این‌ها هم نیست.» بله، با همین قاطعیت اجازه ندادند. درحالی‌که دست ما برای چاپ‌کردن خیلی باز بود و بنیاد قرآن خیلی از کتاب‌های اساتید بزرگ تفسیر و ترجمه را چاپ کرده بود و خیلی انگیزه داشتند برای چاپ این موضوع، ولی ایشان اجازه نداد. 

یک مطلب دیگر؛ یک‌بار، همین سال ۶۵ یا ۶۶، کنگره بزرگی در مشهد برقرار بود. یادم نمی‌رود، من رفتم قم و دیدم ایشان دارند تلفنی صحبت می‌کنند.

بعداً سؤال کردم و متوجه شدم که آن‌ها یک مطلبی در مورد روایات مربوط به مباحث حضرت امام هشتم، امام رضا (علیه‌السلام)، برای آن کنگره خواسته بودند؛ در مورد مباحث علمی که با منکرین داشتند، هم در مسیری که از مدینه به مشهد تشریف آوردند و هم در حضور مأمون. یک مبحث تحلیلی می‌خواستند. ایشان هم حدود ۸۰ صفحه نوشته بود. بعد گفته بودند آقا می‌خواهیم چاپ بکنیم. ایشان اصرار کرده و گفته بود: «من برای سخنرانی می‌آیم و مبحث را می‌گویم، ولی کامل‌تر از من - یادم نیست، یکی از علمای نجف را گفتند - ایشان کامل‌تر این مطلب را بیان کرده‌اند. چاپ این صحبت من در کنگره، اسراف است. شما آن را چاپ بکنید. با اصرار، اجازه ندادند. رفتند سخنرانی کردند؛ ولی اجازه چاپ ندادند. 

این نوع رفتارها، گفتارها و پرهیز از شهرت، از خصوصیات بارزی بود که ایشان داشتند. اساتید دانشگاه آن موقع که از طرف امام با تعدادی از آقایان شورای‌عالی انقلاب‌فرهنگی برای جذب اساتید به آمریکا رفتند، دکتر صالحی هم همراهشان بود؛ آقای دکتر علی‌اکبر صالحی که وزیر امور خارجه و رئیس سازمان انرژی اتمی بودند و انصافاً از مفاخر علمی کشور و از فارغ‌التحصیل‌های MIT هستند. آنجا مدتی با پیام امام به جذب اساتید پرداختند و گزارشی هم در نمازجمعه تهران راجع به آن سفر پربار دادند. خیلی از اساتید بزرگ دانشگاه‌ها با این دعوت، با عشق و علاقه آمدند. هرچند بعضی‌هایشان بعداً کمی دچار سرخوردگی شدند و برگشتند، ولی تعدادشان ماندند، پایمردی کردند، استقامت کردند و در ایران کار کردند. من خاطراتی دارم از اینکه خیلی از این اساتید به قم رفت‌وآمد می‌کردند و بامحبت ایشان، امیدوارتر می‌شدند. 

در شورای‌عالی گزینش اساتید هم که ایشان سال‌ها نگاهی به آن شورا داشتند، یکی از ارکان تصمیم‌گیری بودند. این را آقای دکتر فرهادی که وزیر علوم بودند و آقای دکتر مصطفی معین نجف‌آبادی که باز وزیر بودند، می‌دانند. ایشان مشهور بودند به اینکه با سمحه و مدارا، خیلی از این اساتید را که حالا زمانی اشتباهات و لغزش‌هایی داشتند، برمی‌گرداندند. خیلی از اساتید اخراج شده بودند، خیلی‌هایشان از صحنه حذف شده بودند، ولی مشورت ایشان این بود که با آن‌ها صحبت بکنید و وقتی می‌بینید که دشمنی، کینه و جنبه انتقامی وجود ندارد و یا یک جریان تشکیلاتی علیه نظم و امنیت کشور نیست، برگردند. چرا باید این‌ها اخراج شوند؟ من خیلی‌ها را الان به اسم می‌دانم که به طور شخصی اخراج شده بودند، مورد بی‌مهری قرار گرفته بودند، یا در مقطع دکترا یا رزیدنتی پزشکی بودند؛ این‌ها را ایشان برگرداند و به‌صراحت نامه می‌نوشت. و آن‌قدر افراد را برمی‌گرداندند که تعدادی از همین جریاناتی که الان خیلی اهل سمحه و مدارا و گفتگو با دنیا هستند، آن زمان سوپر انقلابی و تندرو بودند و رفته بودند به مرحوم سید احمد آقا و دیگران نامه نوشته بودند که حضرت آیت‌الله محفوظی دارد فیلتر را از بین می‌برد و همه را برمی‌گرداند! 

 

خیلی‌ها کنار امام و نزدیک به ایشان بودند، ولی آن جایگاه آیت‌الله محفوظی را پیش امام نداشتند. وجه تمایز چه بوده است؟ 

پیامبر (ص) فرمایشی دارند که مسلمان واقعی کسی است که مردم از دست و زبانش در امان باشند. واقعاً ایشان «سِلْم» بود؛ یعنی در یک‌کلام، مسالمت‌جو. هیچ‌کس ندیده بود که ایشان کلامی کنایه‌ای بزند. اصل دوم اینکه، گوشه‌گیر بودند، یعنی هیچ‌وقت خودشان را ظاهر نمی‌کردند. من یک خاطره عرض بکنم. ما مدرسه می‌رفتیم و حضرت امام به قم تشریف آورده بودند، هنوز تهران نرفته بودند، همان سال ۵۸. به دیدار کسانی که شاگردشان بودند یا نزدیکشان بودند، می‌رفتند. ایشان آن‌قدر پرهیز می‌کرد که [جلو] برود دولت آقای بازرگان بود. یادم هست که یک‌بار امام به طور اتفاقی در خانه می‌بینند که ایشان دارد با سید احمد آقا حرف می‌زند. آنجا بلافاصله به احمد آقا می‌گویند: «ما تا حالا خانه آقای محفوظی نرفته‌ایم! چرا شما یادآوری نکردید؟» خاطرم هست که همان شب بلافاصله، سید احمد آقا، مرحوم آقای اشراقی و مرحوم آقای یزدی به منزل ما آمدند و یک ساعت و نیم هم نشستند. این‌طوری گوشه‌گیری را انتخاب می‌کرد. اصلاً تمایل نداشت در آن دوره‌ای که شاید همه به‌نوعی می‌خواستند در چشم باشند، دیده شود. آقای راشد یزدی در مسجد گوهرشاد، در مجلس ترحیم ایشان، به این صفت ایشان تصریح کرد و گفت که ایشان از خیلی از همگنانش شاید در فقه و اصول جلوتر بود، ولی به‌هیچ‌وجه تمایل به دیده‌شدن نداشت. 

 

ایشان نقش اساسی در تأسیس جامعه مدرسین داشتند. آیا تا آخر ماندند یا پا پس کشیدند و دلیلش چه بود؟

جامعه مدرسین در ابتدا یک تشکیلات مدون نبود. یک سری از اساتید برجسته حوزه آن زمان بودند که سطوح عالی و بعضاً دروس خارج تدریس می‌کردند و در جبهه نهضت اسلامی و کلاً افراد مبارزی بودند. این‌ها آمدند و یک تشکیلات غیررسمی را شکل دادند که بعد از انقلاب رسمی شد و اساس‌نامه و مرام‌نامه پیدا کرد. در این جامعه، افرادی مثل آیت‌الله ربانی شیرازی، آیت‌الله منتظری، آیت‌الله سید مهدی روحانی، آیت‌الله آذری قمی، آیت‌الله نوری همدانی، آیت‌الله مکارم و آیت‌الله سبحانی حضور داشتند. بعد از انقلاب، در جلسه‌ای خدمت امام، ایشان سؤال کرده بودند که چرا آقای سبحانی و آقای مکارم نیستند. بعد از آن، با اصرار امام، این دو بزرگوار هم دعوت شدند. امام یک مشرب وسیعی داشتند و دوست داشتند همه در تشکیلات مدرسین حضور داشته باشند. خیلی از جلسات آقایان در منزل ما تشکیل می‌شد. 

بعدها، با ماجرای قائم‌مقامی رهبری و آیت‌الله منتظری، سلایق متفاوت شد. منتها در داخل جامعه مدرسین، بزرگانی مثل آیت‌الله محفوظی، آیت‌الله مؤمن، آیت‌الله طاهری خرم‌آبادی و آیت‌الله امینی، به علمیت آیت‌الله منتظری اعتقاد داشتند. اما باوجود اعتقاد به ایشان، در مبانی سیاسی و حکومتی، بعد از امام به طور قاطع به رهبری آیت‌الله خامنه‌ای معتقد بودند.

من از پدر خودم به‌خاطر دارم که باوجود احترام و ارادت ویژه به مرحوم آیت‌الله‌العظمی منتظری، خودشان را ملزم و ملتزم به فرمایشات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای می‌دانستند. تفکیک بین این دو برای بعضی‌ها سخت است، ولی این‌طور نیست. شما می‌توانید تندروی‌های در حاشیه مرحوم آیت‌الله منتظری را تأیید نکنید، ولی خود ایشان را انسان شریف، مجتهد بزرگ و مسالمت‌جویی ببینید. این قابل‌تفکیک است. اینکه مرحوم پدر ما بر طریق امام بودند و تا آخر هم ماندند، نکته‌اش همین است. باید جریان زمان را فهمید و قدرت تفکیک داشت. 

 

آیا ایشان تا آخر در جامعه مدرسین ماندند؟ 

از یک مقاطعی، اختلاف سلیقه‌هایی در جامعه کلاً به وجود آمد. مثلاً در زمان معرفی مراجع، اختلاف‌نظر بود و یکپارچگی وجود نداشت. ایشان تا آخر هم رسماً از جامعه منفک نشدند، اما در جلسات شرکت نمی‌کردند. تعدادی از آقایان مثل مرحوم آیت‌الله امینی و دیگران هم دیگر شرکت نمی‌کردند؛ نه به دلیل اینکه منفک شده بودند یا معارض بودند، بلکه به دلایل شخصی خودشان. 

 

لطفاً از دوران تبعید پدرتان بفرمایید. 

آقایان علما این‌طور بودند. کسانی که با سیاق امام آشنا بودند، وقتی به تبعیدگاه‌ها رفتند همین رهبر معظم انقلاب را به ایرانشهر تبعید کردند. شما بروید ببینید الان بعد از حدود پنجاه و خورده‌ای سال از آن تبعید، مردم آنجا به‌خاطر سلوک، رفتار و کمک ایشان در زلزله، عاشق ایشان هستند. پدر ما را اول به گلپایگان و بعد به رفسنجان تبعید کردند. ایشان از رفتن به مسجد محروم شده بود. در خانه نماز جماعت برگزار می‌کردند. یک ایوان بزرگی بود که تا پیاده‌رو، مردم می‌آمدند داخل خانه و نماز می‌خواندند. ساواک مانع شده بود. ایشان با پزشک، معلم، بقال، قصاب، زن و مرد ارتباط بسیار خوبی داشتند. بعد از نماز مغرب و عشاء، یک بیست دقیقه تفسیر می‌گفتند که این «تفسیر محفوظی» که چاپ شده، بر اساس همان جلسات است. روی یک میزی، مرحومه والده ما چادر می‌گذاشتند؛ خانم‌های بی‌حجاب می‌آمدند، چادر سر می‌کردند، آنجا نماز می‌خواندند و می‌رفتند. انقلاب اسلامی ایران با ارتباط، محبت و جذب آقایان علما شکل گرفت. 

ما امروز باید یک‌بار دیگر از آن تفرعنی که بعضی از میوه‌چینان انقلاب را فراگرفته و تصور می‌کنند از ابتدا رئیس و بزرگ خلق شده‌اند، پایین بیاییم. باید دوباره مباحثات را پذیرفت. همان چیزی که آقای خاتمی بزرگوار گفتند: «زنده باد مخالف من». باید با کسانی که مخالف ما هستند، صحبت و بحث کرد. وقتی مردم سلوک آقایان را می‌دیدند، زندگی‌شان، خوراکشان، رفتارشان، گفتارشان... همان چیزی که امام، «زی طلبگی» را بارها اشاره فرمودند و رهبری انقلاب هم ملتزم به این موضوع بودند. هدایت، دستوری جواب نمی‌دهد. اگر می‌خواهید با نسل «زد» صحبت بکنید، یک عمل درست، تأثیرش هزار برابر هزار کتاب است. باید از آن برج عاج و چیزهای شیشه‌ای پایین آمد. 

 

آیا جامعه مدرسین از ابتدا منحصر به طیف خاصی بود؟ 

نه، جامعه مدرسین بعداً که شکل دقیق‌تری گرفت، نحله مجتهدین و مریدان امام بودند. قبل از آن، تکثر داشت. بسیاری از شاگردان مرحوم آیت‌الله‌العظمی بروجردی، مرحوم آیت‌الله‌العظمی گلپایگانی، شاگردان مرحوم آیت‌الله‌العظمی خویی و حتی بعضاً از شاگردان مرحوم آیت‌الله‌العظمی شریعتمداری در آن اطلاعیه‌های سال ۴۲ به بعد حضور داشتند. این‌طور نبود که منحصر باشد. بعداً شکلش، شکل اساتید و مجتهدینی بود که در نحله فکری امام بودند..

حضور سید حسن خمینی در بیت آیت الله العظمی محفوظی

لطفاً از خاطره تلخی که از دوران نو جوانی و شب عروسی‌ خواهرتان هنگام تبعید پدر در رفسنجان بفرمایید. 

 سال‌های ۵۱ تا ۵۵، سال‌های اوج تبختر رژیم شاه و اوج نفوذ ساواک در جریان‌های مختلف برای گرفتن اطلاعات بود. ساواک جریان‌سازی هم می‌کرد؛ یعنی ما روحانی ساواکی هم داشتیم. درباری متفاوت بود؛ درباری‌ها کسانی بودند که متملق بودند، اما بعضی‌ها ساواکی و اطلاعاتی بودند و جذب شده بودند. 

من یادم نمی‌رود کتاب‌های مرحوم دکتر شریعتی را در ده سالگی، در مدرسه علوی رفسنجان، زمانی که پدر در تبعید بود، برای بچه‌ها در کلاس قرآن تابستان بازخوانی می‌کردم و توضیحات مختصری می‌دادم. به دلیل آن پایگاه علمی که داشتیم و التزامی که خانواده و مادر به حفظ قرآن داشتند، این جوش و خروش بود. معمولاً در خانواده‌های روحانیون و علمای انقلابی، خانواده‌هایشان چنین ویژگی‌هایی داشتند. 

از همان کلاس مدرسه علوی، آقایی از همکلاسی‌های ما رفته بود روی دیوار خانه رئیس شهربانی آن زمان، یک سرهنگ به نام رنجبر، نوشته بود «مرگ بر سلسله پهلوی» یا «مرگ بر شاه». بعد این‌ها آمدند و شب ما را به شهربانی رفسنجان احضار کردند. یک سرگردی بود به نام خواجه‌پور، جانشین سرهنگ رنجبر، که آدم مؤدبی نبود و آنجا خیلی رفتار تندی با پدر ما کرد که «شما قم را خراب کردید و آمدید اینجا را خراب بکنید» و از این حرف‌ها. خلاصه با تعهد و تضمین بزرگان شهر ، آزاد شدیم و آمدیم. 

شب بعد، شب عروسی همشیره ما بود. یک‌مرتبه دیدیم که -حالا چه کسی به ساواک کرمان اطلاع داده بود- چند ماشین مسلح ریختند توی خانه و باغچه و کتابخانه آقا را بازدید کردند. جالب این است که آدم‌های خوب همه‌جا هستند. قبل از اینکه بریزند، توسط یک افسر شهربانی که به نماز پدر ما می‌آمد، به ما اطلاع دادند که «امشب می‌خواهند بریزند خانه شما.» یادم هست که کتاب‌ها را مقداری جابجا و در باغچه پنهان کردند. کتاب‌های جلال آل‌احمد بود، کتاب‌های صمد بهرنگی، کتاب‌های مرحوم دکتر شریعتی. 

آن زمان، آقایی بود به نام سید شهاب حسینی، معاون ساواک کرمان. او وارد کتابخانه پدرم در رفسنجان شد. کتاب «کشف الأسرار» امام آنجا بود. ایشان نگاه کرد و خندید و گفت: «اقلاً این کتاب را زیرتر می‌گذاشتید!» بعد بیرون آمد و به بقیه گفت: «من اینجا را دیدم، چیزی نیست.» آدم خوبی بود. خلاصه آمدند و یک صورت‌جلسه کردند، یک سری کتاب را برداشتند و ما را با دستبند بردند که چهل و پنج روز در زندان ساواک کرمان بودیم. 

 

شما را بردند؟ 

 بله، و بازجویی‌های متفرقه. البته کتک نزدند، شاید به دلیل بچگی، ولی مثلاً شلاق را آوردند. این موضوع در اسناد انقلاب اسلامی هم هست. هم‌زمان با آن، برادر ما هم که دانشجوی دانشگاه تهران بود، در تهران دستگیر و زندانی شد . رژیم پهلوی تحمل حتی یک کلمه را نداشت .

خب، قبل از آن هم، وقتی چهار-پنج سالمان بود، ساواک بارها به خانه ما ریخته بود. یادم نمی‌رود یک بار که به منزل ما ریختند، والده ما (رحمت الله علیها) متوجه شد. یک عکس از امام بود که قبل از انقلاب، عینک زده بودند و مطالعه می‌کردند. آن را برداشتند و زیر چادرشان گرفتند و ایستادند. ساواکی‌ها آمدند و پدر ما هم نبود. مادرم شروع کرد به داد و فریاد که: «شما غلط می‌کنید! مگر کتاب اسلحه است؟ می‌خواهید با کتاب بجنگید؟ مسلح آمده‌اید، مگر ما اینجا سلاح داریم؟ این‌طوری وحشت ایجاد می‌کنید، چه حاکمیتی است، چه انسانیتی است؟» خلاصه، مادرم از شدت ناراحتی و فشار عصبی، غش کرد. این خاطرات در خانواده‌های ما بوده است. 

الان اگر ما صحبتی می‌کنیم، مثلاً می‌گوییم آقا صبور باشید، تحمل کنید، هر چیزی را نگویید؛ این کلمه «رفراندوم»، تفاوتی با کلمه «براندازی» در ماهیتش ندارد. احساس می‌کنم که این آقایان، این غم‌ها و این گرفتاری‌ها را تجربه نکرده‌اند. این [انقلاب] ساده به دست نیامده است. ما یک قطره بودیم، افرادی بودند که با فداکاری... خیلی‌ها در زندان شکنجه شدند؛ مرحوم آیت‌الله سعیدی، مرحوم آقای غفاری، علمای مؤتلفه اسلامی. شکنجه‌هایی که در کمیته ی ضدخرابکاری اتفاق می افتاد . تفکر خالص شیعی، تفکر تسلیم نیست؛ می‌تواند تفکر مدارا باشد، ولی تفکر تسلیم نیست.

 

عکس‌العمل حضرت آیت‌الله [محفوظی] به دستگیری ۴۵ روزه شما چه بود؟ 

ایشان خیلی عاطفی بود و به من هم خیلی علاقه‌مند بود. خب، خیلی ناراحت بود. آنجا بود که با خانواده‌های بزرگی تماس گرفتند، مثل خانواده هرندی در کرمان و در یزد توسط مرحوم آیت‌الله صدوقی و دیگران. خلاصه آن‌ها کمک کردند که ما خلاص بشویم، چون آن‌ها خیلی سفت و سخت گرفته بودند که این‌ها جریانی هستند و از این حرف‌ها. در دادگاه نظامی کرمان، یک سرهنگی بود به نام ناظم‌زاده. چند تا سؤال از من کرد و من پاسخ دادم.

بعد گفتم: «من پدرم در تبعید است، ولی به هیچ وجه به من اجازه دخالت در امور سیاسی نداده است.» گفت: «تو چطور کتاب‌های دکتر شریعتی را می‌خوانی؟» من هم شروع کردم [به خواندن متنی از یک کتاب ادبیات]. گفت: «آفرین! تلفن خانه‌تان چند است؟» گفتم: ۳۴۳۱. کد رفسنجان را گرفت و والده ب ما گوشی را برداشتند. گفت: «من فلانی هستم، پسر شما اینجاست.» مادرم آنجا زد زیر گریه که «این بچه چه گناهی دارد؟» ایشان برگشت به من گفت: «فردا پس‌فردا آزاد می‌شوی.» و همین کار را هم کرد. به من گفت: «تو با این استعدادت درس بخوان، به کار سیاسی کار نداشته باش.» بعد گفت: «چه می‌خواهی؟» گفتم: «هیچی، من را که داشتند می‌آوردند، دستبند زدند.» گفت: «کی دستبند زده؟» یک پاسبانی را صدا زد و گفت: «ایشان که می‌آید، دیگر دستبند نزنید. حتی دستش را هم نگیرید.» آمدیم بیرون، دوباره دستبند زدند! یعنی این‌طور بود. حتی رئیس ساواک کرمان، آقای آرشام، آدم خیری بود، ولی سیستم، سیستم ناپسندی بود. 

 

از مادر و همراهی ایشان باپدر در انقلاب بگویید. 

 خیلی غصه خوردند. ایشان از پدر ما انقلابی‌تر بود. محاجه‌هایی که ایشان با ساواکی‌ها داشت، همیشه بیشتر بود. برای برادرهای ما هم خیلی دم زندان اوین آمده بود. خلاصه همه‌ زندگی‌اش در این سال‌ها [این‌گونه گذشت]. 

 

توصیه شما به علما چیست؟ 

 این است که در این زمینه، رعایت‌ها را داشته باشند. [پدرم] اجازه نداد از وجوهات برای کتاب و رساله استفاده شود. مشهور است، از دفتر ایشان سؤال کنید. تمام وجوهات، بدون یک ریال کم و کسر، باید برای مصرفش یعنی شهریه طلبه‌ها برود. 

 

ایشان مدتی هم نجف مشرف شدند. 

 ایشان خیلی آنجا را دوست داشت و حدود دو سال و نیم آنجا بود. نزد مرحوم آیت‌الله‌العظمی سید محمود حسینی شاهرودی، مرحوم آیت‌الله شیخ حسین حلی و امام تلمذ کردند. منتها به هر حال، والده ما و خانواده دوست داشتند ایران باشند و به این دلیل ایشان مراجعت کردند. 

 

پدرتان تا آخر حامی یادگار امام و بیت امام ماندند. این ناشی از چه بود؟ 

 علاقه ایشان به امام، یک علاقه حیرت‌انگیزی بود. ما یادمان نمی‌رود وقتی حاج آقا مصطفی خمینی [شهید شدند]، ایشان به‌شدت گریه می‌کرد. اما حمایتشان از بیت امام و آیت‌الله سید حسن آقای خمینی، ربطی به این علقه عاطفی نداشت. ایشان به اجتهاد آقای سید حسن خمینی رسیده بود و اعتقاد داشت. این را دقیقاً در جریان هستم. حتی می‌دانم که با یکی از آقایان شورای نگهبان خودشان صحبت کردند و گفتند: «ما پیشگاه خدا باید جواب بدهیم.» واقعیت این است. در مورد شخصیتی مثل آقای دکتر لاریجانی هم به نظر من غفلت شد. آقای علی لاریجانی یک ذخیره است برای کشور، چه بخواهیم و چه نخواهیم. 

 

ایشان اواخر عمر نگران چه چیزی بودند؟ 

 ایشان همیشه اعتقاد داشتند که از ولی فقیه باید اطاعت کرد، حتی اگر شخصاً نظرات متفاوتی داشتند. نسبت به تندروی‌ها و بی‌احترامی‌ها به‌شدت نگران و مخالف بودند.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.