پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران- همزمان با بیست و هشتمین سالروز رحلت عالم برجسته و نماینده امام خمینی در استان یزد آیت الله حاج سید روح الله خاتمی(ره)، روزنامه شرق در یادنامه ای خاطرات و یادداشت هایی را در خصوص شخصیت آن مرحوم منتشر کرد.

خاتمی از نگاه مقام معظم رهبری

بار اولی که من رفتم اردکان، زمستان سال ٤٢ حدود بهمن بود که عازم زاهدان بودم برای منبر ماه رمضان. در مسیر از یزد، اردکان، کرمان و... عبور می‌کردیم. با اتوبوس بودیم. اردکان که رسیدیم، اتوبوس مدت کوتاهی آنجا توقف کرد؛ دو ساعتی به نظرم برای نماز و اینها. من فورا گشتم آقای خاتمی را پیدا کردم و خودم را رساندم به ایشان و یک انسی کردیم و دیداری کردیم با ایشان و گفتم من دارم می‌روم به کجا که در همان سفر من را در زاهدان دستگیر و بازداشت کردند و آوردند تهران در قزل‌قلعه زندانی کردند؛ به خاطر مسائلی که آن روزها بود و مبارزات تازه شروع شده بود. بعد از آن هم، بارها هم تنها و هم با خانواده، مکرر می‌رفتم اردکان. گاهی من اصلا می‌رفتم یزد به‌خاطر اردکان. یعنی از مشهد مثلا یا از قم حرکت می‌کردم و این را طی می‌کردم برای اردکان که ضمنا یزد و اصفهان و اینها هم می‌رفتم. انس ما با ایشان خیلی زیاد بود. خصوصیات ایشان همان‌طوری که گفتم، یک خصوصیات کم‌نظیری بود. بینش ایشان و فکر ایشان در آن سال‌ها مثل یک روحانی جوان بود. ما آن‌وقت خیلی جوان بودیم؛ یعنی وقتی با ایشان آشنا شدم، مثلا ١٨-١٩ سالم بود، فرضا ١٩ سالم بود و ایشان آن‌وقت شاید یک مرد ٥٠ساله بودند، شاید هم بیشتر پنجاه و چندساله. یعنی حداقل ٣٠ سال با هم اختلاف سنی داشتیم. درعین‌حال در آن سنین، ایشان همان جور فکر می‌کرد و همان‌جور حقایق و واقعیات را می‌دید که ما که طلبه بودیم و جوان و پرشور بودیم توی مسائل اجتماعی و سیاسی و اینها فعال بودیم، همان‌جور می‌دیدیم. این یک نقطه امتیازی بود که من حقیقتا هیچ‌کس را در این سطوح از علما و در این سطح علمی و سنی مثل مرحوم‌ آیت‌الله خاتمی ندیدم.

- وقتی که من تبعید بودم در ایرانشهر، (سال ٥٦-٥٧)، خب آدم تبعیدی خیلی دوست می‌دارد کسانی بیایند دیدنش، چون تنهاست و هیچ‌کس آنجا نیست. بعضی‌ها می‌آمدند. در همان شاید ماه‌های اول بود که من رفته بودم، شاید ماه دوم یا سوم بود، شاید هم زودتر. یک‌روز دیدم که آقای خاتمی از اردکان با اتومبیل با یکی دو نفر دیگر از دوستانشان آمده بودند برای دیدن من! به‌قدری من تعجب کردم و به قدری شرمنده شدم که این پیرمرد این همه راه آمده است، چند ساعت هم آنجا بودند بعد هم برگشتند. نمی‌دانم اصلا شب هم ایشان ماندند یا نماندند، یادم نیست. احتمال می‌دهم که یک شب مثلا ماندند و بعد برگشتند. این آمدن ایشان به‌قدری به ما روحیه داد و ما را تقویت و شاد کرد که دیدیم خب توی آن گوشه کشور، اون انتهای کشور، توی بلوچستان و جایی که هیچ آشنایی نداریم، دل‌های باصفای دوستان عالی‌قدر مثل ایشان به یاد ماست و ایشان و حتی آنها را وادار می‌کند به دیدن ما بیایند.

خاطرات حاج‌محمد نیک، پاسدار ویژه آیت‌الله/ روز پذیرایی از نخست‌وزیر

خانم آقا نقل می‌کردند وقتی علی پسرم دانشگاه قبول شده بودند، احتیاج به دو‌ هزار تومان پول داشتند. خدمت آقا رفتیم پول بگیریم. آقا فرمودند بنده پول ندارم به آقا گفتیم شما همیشه پول دارید. ایشان گفتند دارم، مال امام زمان(عج) است؛ خودم پولی ندارم. بروید به آقای شاکر بگویید که بیاید و انار باغ را بچیند و پول انار را به علی بدهید.

- یکی از افراد خانواده ایشان می‌گفت: یک روز بنا بود نخست‌وزیر به یزد بیاید. رفتیم خدمت آقا تا راجع به پذیرایی ایشان صحبت کنیم. ایشان گفتند فقط سیب و پرتقال بگیرید. ما خواستیم برویم میوه بگیریم، یکی از برادران دفتر آقا گفت که لیموشیرین را اضافه کنید ما گفتیم جواب آقا با خود شما؛ ایشان قبول کردند. وقتی میوه خدمت میهمانان آوردیم آقا خیلی ناراحت شدند و به ما گفتند مگر نگفتم سیب و پرتقال بگیرید. ما گفتیم فلانی به ما گفته که لیمو اضافه کنید. آقا گفتند بگویید او بیاید. ما او را خدمت آقا بردیم. آقا به او گفت: شما با اجازه کی لیمو اضافه کردید. او گفت: آقا! نخست‌وزیر آمده، زشت بود که سیب و پرتقال باشد. برای همین بنده، لیمو اضافه کردم و پول آن را هم خودم می‌دهم. آقا فرمودند شما بیخود کرده‌اید، چه پولی می‌خواهید بدهید، دیگر تکرار نشود.
- اگر کسی پولی می‌آورد تا در راه خیر مصرف شود و می‌خواستند که بعدا سوءاستفاده کنند آقا آن پول را قبول نمی‌کرد. من خود شخصا چند دفعه شاهد این مسئله بودم. حتی یک روز شخصی یک چک چندمیلیونی آورده بود و می‌خواستند از آقا نوشته‌ای بگیرند و به خارج بروند. ایشان ممنوع‌الخروج بودند. آقا گفتند: بنده این‌کاره نیستم. بدهید به کسی دیگر تا این کار را برای شما بکند و همان‌طور هم شد و بعد از چند روزی به خارج رفت.

خاطرات مرحومه سیده فاطمه خاتمی از آیت‌الله/ پدر از نگاه فرزند ارشد

همیشه ما انتظار روزهای تعطیل را می‌کشیدیم؛ زیرا معمولا در روزهای تعطیل آقا غذا طبخ می‌کردند و اوقات فراغت را با بچه‌ها به بازی می‌پرداختند. فاصله منزل مسکونی ما تا مسجد آقا و مدرسه، چند کیلومتر راه بود؛ بنابراین آقا در فصل تابستان با الاغ این مسافت را طی می‌کردند و معمولا هم من با ایشان سوار الاغ می‌شدم و می‌توان گفت این اوقات بهترین اوقات برای من بود؛ زیرا در راه مرتب آقا اشعار ادبی و تربیتی برایم می‌خواندند یا قصه‌های زیبای آموزنده تاریخ و گاه طنز و مزاح و لطیفه که بسیار برایم لذت‌بخش بود، می‌گفتند.
به یاد دارم حدود شش سال داشتم که به عروسی یکی از اقوام دعوت شدیم. من با لباس بسیار ساده و معمولی، در آن مجلس حاضر شدم اقوام نزدیک که هم‌سن‌وسال من بودند، لباس‌های فاخر و جواهراتی داشتند. این مسئله موجب شد من بهانه‌گیری کنم. آقا هیچ‌گاه از مشکلات ما بی‌توجه نمی‌گذشتند؛ بنابراین آن شب وقتی از مسجد به منزل آمدند و متوجه ناراحتی من شدند، علت را پرسیدند. سپس مرا در آغوش گرفته و با عبای خود پوشاندند. آن‌گاه به شرح داستان زندگی حضرت خدیجه پرداختند که آن ثروت عظیم را در راه تبلیغ اسلام خرج کرد و خود زندگی بسیار محدودی داشت و نیز به معرفی شخصیت حضرت زهرا(س) و سختی‌هایی که در آن مقام متحمل شدند و عزت ماندگار و مقام ایشان نزد خدا برایم تعریف کردند و در پایان گفتند، دخترم تو متعلق به این خاندان هستی و نباید ظواهر زندگی برایت اهمیت داشته باشد. به‌قدری در کودکی تحت‌تأثیر کلام و جذابیت و معنویت ایشان قرار گرفتم که تأثیر کلام ایشان را احساس کرده‌ام و ظواهر و تجملات دیگر برایم هیچ‌گونه جلوه‌ای ندارد.


خاطرات سیده مریم خاتمی از پدر/روزی که به مراسم عقد نوه‌اش نیامد

یادم هست در بحبوحه جنگ بود و جوان‌های زیادی شهید شده بودند و جبهه‌ها احتیاج به نیروهای زیادتری داشتند. از آقا خواسته بودند اطلاعیه‌ای در این خصوص بدهند. آقا آن روز اوقاتشان خیلی تلخ بود و با ناراحتی نشسته بودند. گفتم آقا خبری است؟ گفتند به من گفته‌اند اطلاعیه بدهم مردم به جبهه بروند؛ درحالی‌که خودم اینجا نشسته‌ام و مردم را به جهاد و شهادت می‌خوانم و بعد دیدیم که با همان کهولت سن بارها به جبهه رفتند و در اواخر جنگ که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر عزیز که آن موقع رئیس‌جمهور بودند، وقتی از علما و ائمه جمعه خواستند که برای دلگرمی رزمندگان به سوی جبهه‌ها بروند، ایشان زودتر از همه شتافتند که همان سفر منجر به عفونت ریه ایشان و سپس رحلت ایشان شد. یادم است در آن موقع عقد دختر من (نوه ایشان) بود و با همه علاقه و عاطفه‌ای که به ما داشتند و می‌دانم که دوست داشتند که در عقد شرکت داشته باشند و میزان علاقه ما را نیز به خود می‌دانستند، ولی همه اینها مانع رفتن ایشان نشد و رفتن به آنجا را لازم‌تر دانستند و به اتفاق آقای سیدمحمد خاتمی به جبهه رفتند. وقتی که برای مراسم عقد خدمت حضرت امام (ره) رفتیم، یادم است اولین سؤالی که از ما کردند این بود که آقای خاتمی کجا هستند؟ و مرحوم حاج‌احمدآقا فرمودند که ایشان به جبهه رفته‌اند، به‌وضوح آثار اعجاب و رضایت را در چشمان حضرت امام می‌دیدم. عرض کردم، عواطف مانع از این نبود از کارهایی که به نظرشان رضای حق در آن است و ارجح است صرف‌نظر شود.
- رفتارشان نسبت به خانواده واقعا ممتاز بود و یکی از صفات پسندیده ایشان، فرق‌نگذاشتن بین فرزندان مخصوصا ترجیح نداندن فرزندان ذکور بود. در محیط کوچکی که ما زندگی می‌کردیم، تعصب و خرافه و افتخار به داشتن پسر، گریبان‌گیر اکثر مردم بود، ولی حتی یک‌بار احساس اینکه دختریم و کمتر از پسران، به ما دست نداد. در خانه آیت‌الله خاتمی شخصیت انسانی مطرح بود نه جنسیت افراد، اگر تشویقی بود به ‌خاطر کار خوبی بود که انجام شده بود، نه به خاطر پسربودن یا دختربودن و اگر تنبیهی بود، به خاطر کار بد‌کردن بود. اگر اصرار به تحصیل علم و فراگیری هنر و اخلاق بود برای همه فرزندان بود، اعم از دختر و پسر.
- ایشان علاوه بر مشغله‌های زیاد و تدریس، به امور خانواده نیز مشغول بودند، گوسفندان را خودشان تیمار می‌کردند، شیرشان را می‌دوشیدند و همچنین به طبیعت و زیبایی‌های طبیعت نیز علاقه داشتند؛ چنان‌که آبیاری‌کردن و کشاورزی‌کردن و کاشت گل و گل‌کاری از کارهای مورد علاقه ایشان بود.
- همیشه از افراد چاپلوس و متملق بدشان می‌آمد و می‌گفتند انسان طوری آفریده شده است که خوشش می‌آید از او تعریف شود و اگر گرفتار این بلا شود، کم‌کم تعریف‌ها و چاپلوسی‌ها را باور می‌کند و آن وقت دیگر بنده خدا نیست، اسیر خودپرستی خود خواهد شد و همه بدبختی‌ها از همین جا شروع می‌شود.
- آخرین خاطره‌ای که از پدر به ‌یادم مانده است، از آخرین روز زندگی اوست. شب آخر عمرشان من و خواهرم در بیمارستان شهدای تجریش تهران کنار ایشان بودیم. من بیشتر شب را بیدار بودم. فقط می‌دیدم لب‌های ایشان تکان می‌خورد، ولی نمی‌فهمیدم چه می‌گفتند، دو، سه بار کمکشان کردم تا دستشویی رفتند، فقط یک‌بار گفتند چرا پاهایم این‌طور بی‌حس شد. به‌زحمت راه می‌رفتند در همان حال بارها از من عذرخواهی کردند که من چقدر به شما زحمت دادم. صبح که برای نماز صبح وضو گرفتند و بر سر سجاده‌شان آمدند، دیدم آقا نماز را ایستاده می‌خواند؛ همان نشاط قبلی؛ چنان‌که گویی این او نیست که دچار مریضی شده است و بعد از نماز با همان شور همیشگی‌اش مشغول تعقیبات نماز شد و من چقدر خوشحال بودم که حالشان خوب شده است. از ایشان خداحافظی کردم و ایشان اصرار کردند که دیگر بیمارستان نیایم. می‌گفتند چون بچه‌ات مریض است، من راضی نیستم (پسر کوچکم کمی تب داشت) و او هنوز بر سر سجاده‌اش نشسته بود و مشغول دعا بود که از او جدا شدم و این آخرین دیدار من با ایشان بود.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.