جی پلاس منتشر می کند؛

خاطرات دست اول یک نویسنده از حاج قاسم سلیمانی/ روایت هفتم: "قاسمم"

گوشی موبایلم زنگ خورد. نمی‌دانستم صاحب صدا کیست، عباس که نبود، فکر کردم شاید توحیدی فرماندار سیرجان یا یکی از مسئولین نجف شهر است. گفتم « شما؟» صدا گفت «قاسمم»!

لینک کوتاه کپی شد

احمد یوسف زاده از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که حدود هشت سالی در اسارت نیروهای بعثی بود. وی یکی از آن بیست و سه نفری است که خود به نوشتن کتابی درباره آنها پرداخته و بعدها فیلم سینمایی «آن بیست و سه نفر» نیز با اقتباس از همان کتاب ساخته شد.

 

او سال گذشته کتاب «پیش از اذان صبح» را با استفاده از خاطرات حاج قاسم به رشته تحریر درآورد که به وسیله انتشارات سوره مهر چاپ شد.

کتاب با نثر روان خود، خواننده را مشتاق ادامه مطالعه می کند.

 

همزمان با دومین سالروز شهادت سردار سپهبد سلیمانی، از یوسف زاده خواستیم تا چند خاطره از این کتاب را به انتخاب خود در اختیار جی پلاس قرار دهد که ایشان به گرمی از این پیشنهاد استقبال کرد.

یوسف زاده در مقدمه اختصاصی این خاطرات برای جی پلاس، به علت نگارش این کتاب پرداخت و نوشت:

 

درباره کتاب «شاید پیش از اذان صبح»، باید بگویم که قبل از شهادت سردار سلیمانی من گاهی وقت ها به خاطر علاقه زیادی که به ایشان داشتم در نشریات کرمان یا در فضای مجازی مطالبی درباره ایشان می نوشتم  که بعضی از آنها چاپ و منتشر می شد و گاهی هم منتشر نمی شد و من می نوشتم و خیلی هم درصدد آن نبودم که به دست ایشان برسد و فقط می نوشتم و ابراز علاقه می کردم به ایشان.

 

این موضوع گذشت تا بعد از شهادتشان که برای همه دردناک بود -و برای من هم خیلی دردناک بود-من یک سری دلنوشته هایی درباره ایشان بر اساس خاطراتی که خودم داشتم و خاطراتی که جاهایی شنیده یا جایی خوانده بودم نوشتم که در واقع ادای دینی به سردار سلیمانی است؛ به خاطر نامه ای که به من نوشته بودند.

 

آن نامه الان در فضای مجازی قابل دسترس است. ماجرا این بود که سردار سلیمانی بعد از خواندن کتاب «آن بیست و سه نفر » یک نامه بسیار احساسی و صمیمانه ای برای من نوشته بودند که با تعبیر «احمد عزیزم» شروع می شد.  همواره یک احساسی داشتم که باید یک روزی پاسخی به این نامه و محبت بزرگ بدهم که بعد از شهادتشان شد همین کتاب «پیش از اذان صبح» و علت این نامگذاری هم اشاره دارد به آخرین لحظاتی که در کرمان سردار سلیمانی را دفن کردند و من در آنجا حضور داشتم؛ در حالی که اذان صبح گفته می شد و ایشان چند دقیقه ای پیش از اذان صبح از میان ما رفت.

 

اکنون در آستانه دومین سالروز شهادت حاج قاسم هر روز و با انتخاب نویسنده کتاب یکی از خاطرات برای مطالعه مخاطبان منتشر می شود:

 

قاسمم

عباس پورخسروانی شهردار نجف شهر از من خواسته بود مجری همایش شهدای این شهر بشوم. می خواستم از زیر کار در بروم که عباس با یک جمله دهانم را بست «سخنران جلسه حاج قاسمه!» 

 

برنامه شروع شد. مسجد نجف شهر مملو از جمعیت بود. برای دعوت کردن از تو که سخنرانی کنی همه بضاعت ادبی ام را به کار گرفتم. می دانستم تو از این لوس بازی ها خوشت نمی‌آید ولی شما توی جمعیت نشسته بودید و من آن بالا پشت تریبون. از بزرگی ات هرچه دلم خواست گفتم. بالا که آمدی به جمعیت اعلام کردم من به نمایندگی از شما صورت حاج قاسم را می بوسم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و سیر بوسیدمت.

 

سخنرانی ات که تمام شد بلافاصله یک‌ نفر مداحی کرد. جمعیت سرشان را انداختند پایین و گریه کردند. در این فرصت شما آهسته و بی صدا مجلس را ترک کردید. مداحی که تمام شد من هم مثل جماعت داخل مسجد تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته است! کلُاً رفته بودی و ادامه جلسه دیگر لطفی نداشت، اما مجبور بودم تا آخر ادامه بدهم.

 

همایش تمام شد و من که آن روزها بندرعباس زندگی می‌کردم با عباس پورخسروانی[1] خداحافظی کردم و راه افتادم به سمت بندر. نرسیده به حاجی‌آباد موبایلم زنگ خورد یکی از آن طرف خط گفت «احمد سلام، دستت درد نکنه، ببخشید بی خداحافظی رفتم، زنگ زدم به خاطر برنامه ازت تشکر کنم».

 

نمی‌دانستم صاحب صدا کیست، عباس که نبود، فکر کردم شاید توحیدی فرماندار سیرجان یا یکی از مسئولین نجف شهر است. گفتم « شما؟»  صدا گفت «قاسمم»!

 

ای وای چرا من تو را نشناختم حاجی؟! خوب معلوم است وقتی آدمی به آن بزرگی که اسم و آوازه اش در همه دنیا پیچیده و نقطه امید مظلومان جهان شده، بر می دارد شماره موبایل یک لا قبایی مثل من را می‌گیرد و ساده و بی تکلف می گوید «قاسمم» آدم گیج می شود و نمی شناسد دیگر!

 

برشی از کتاب" شاید پیش از اذان صبح"؛ ص 43-44

 

[1] عباس پور خسروانی یکی از آزادگان عضو آن بیست و سه نفر

 

 

دیدگاه تان را بنویسید