دلنوشته خسرو باباخانی برای امیرخانی؛
رضا حق ندارد بمیرد
به دنبال به کما رفتن رضا امیرخانی، خسرو باباخانی یادداشتی برای او نوشت.
به گزارش خبرنگار جماران، به دنبال وقوع حادثه برای رضا امیرخانی، نویسنده توانمند کشورمان، خسرو باباخانی از نویسندگان پیشکسوت در کانال تلگرامی اش نوشت:
برای رضا دعا کنید
دستنویس منِ او دست زنده یاد فردی بود. ما خوانده بودیم من و امیر خان و ابراهیم. فهمیدیم اتفاقی بزرگ در راه است یک اتفاق شگرف و مبارک. من هنوز رضا را ندیده بودم.
سال هفتاد و شش قرار بود برویم بازدید از جبهههای جنوب. از طرف بنیاد جانبازان. به فرودگاه رسیدم یک جمع بیست سی نفره یک گوشه سالن ایستاده بودند به گپ. حاج مجتبی رحماندوست و برادران شاکری و... و... را شناختم. رفتم بینشان. چند دقیقه هم ماندم دیدم نمیفهمم چه میگویند؟ جدا شدم رفتم یک طرف دیگر سالن که زیرسیگاری پایه بلندی داشت. ایستادم به سیگار کشیدن که دیدم یک جوان با لبخند سپید و بلند بر لب نزدیک میآید. رسید دست دراز کرد گفت رضا امیرخانی هستم. قبل از آنکه بگویم باباخانی هستم گفت میشناسمتان. دست داد. گفتم فقط دست. با تعجب نگاه کرد. گفتم بغل.
اینگونه شد که یک دوستی عمیق بینمان شکل گرفت. دوستی فقط نه. به قول رضا رفاقت. در فرهنگ و مرام رضا رفیق همه کس آدم است و از همه به آدم نزدیکتر ، حتی از برادر.
ما رفیق شدیم. سی سال از آن روز میگذرد. اجازه داد نفس به نفس باهاش زندگی کنم. به معنای واقعی کلمه بدون ادا و اطوار ادبی در این رفاقت من « کریم » بودم و او «علی».
سی سال کم نیست. من در میان رفقا اولین نفری بودم که در پرواز با پاراگلایدر همراهیش کردم بعد بارها تکرار شد. میگفتند نمیترسی؟ میگفتم با رضا از هیچ چیز و هیچ کس نمیترسم. «چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غممخور.»
حال در پیشگاه خدا و شما دوستان یگانه و عزیز شهادت میدهم من در طول این سی سال حتی یک فعل مکروه از این مرد ندیدم.
رضا حق ندارد بمیرد. چون وکیل و وصی من است. من برای مرگم و خرده کارهای بعد مرگم کسی را ندارم. رضا را کردم وصی و وکیل. با بدبختی پذیرفت. بگویم فقط شفاهی، باور میکنید؟
گفت لیست داراییهایت را باید تهیه کنی. گفتم هیچی ندارم. گفت بیخیال، پول نقد، ملک، طلا، دلار ، سهام.... ؟ گفتم به جان تو هیچ ندارم. میبینی که مستاجرم. کمی فکر کرد مال و منال که نداری. قبرت را هم ارشاد و شهرداری میدهند. من را برای چه میخواهی؟ گفتم من بمیرم ده نفر هم برای دفن نمیآیند خانوادهام دق میکنند. بندگان خدا فکر میکنند راست راستی کسی هستم. اما من و تو که میدانیم کسی نیستم. گفتم ولی اگر تو باشی آن هم بالا. خیلیها میآیند. آخ آن وقت خانواده من چه کیفی میکنند میگویند گفتیم که آقا خسرو کسی هست.
خوشش نیامد. برافروخته شد اما کلمهای نگفت فقط محکم بغلم کرد.یعنی قبول. درست میگویم دیگر؟!
رضا حق ندارد بمیرد همین یکشنبه دوم آذر پرسیدم رمان جدید چه شده؟ میداند من گیر بدهم ول نمیکنم گفت: خسرو جان ده پانزده درصد مانده فصل آخر هستم و
گفتم: زمان بده
گفت: تا اوایل اسفند
گفتم بازی درنیاور. تا آخر آذر ماه جمعش کن. خجالت نمیکشی سه سال است داری مینویسی؟
گفت: میکشم
گفتم: قول بده تا پایان همین ماه تمامش کنی
میدانستم قول دادن برای رضا بسیار سخت است. کلی این پا و آن پا کرد. حرف توی حرف آورد. گفتم قول !
گفت چشم. قول میدهم
محکم بغلش کردم.
رضا حق ندارد بمیرد. دیشب حداقل پنجاه شصت نفر شاید خیلی بیشتر . حدود ساعت دو بامداد همسر محترم رضا و علی آقای نازنین پسر ارشد رضا آمدند و با خواهش و اصرار وادارمان کردند برویم. حداقل ضرر حضور ما حتی بیرون از بیمارستان سر و صدای ما بود و ایجاد مزاحمت برای پرسنل.
همسرش گفت بحمدالله وضعیتش پایدار است. بدنش بسیار قوی است و محکم. دکترها گفتند همین ما را در بهبود کامل ( ان شالله ان شالله ان شالله)امیدوار میکند. اما بالاترین نگرانی سطح هوشیاری پایین رضای ما است. میتوانید تصور کنید آن مرد بسیار هوشیار و نابغه زمان و طرف مشورت دهها، دهها غریبه و آشنا سطح هوشیاریاش ( هشیاریاش ) روی سه باشد ؟!
رضای من نباید و حق هم ندارد بمیرد.
بیایید همه با هم دعا کنیم. تا شرفقلم ، نویسنده بیبدیل نسل حاضر بماند. سالم ، سرحال، پر انرژی ، مهربان، مهماننواز، خداوند مدارا، افتاده، متواضع ، ..... چه بگویم دیگر ؟ هیچ .
به جای اینهمه حرف بروم دعا کنم.
یا علی . خسرو باباخانی به دهم آذر ماه هزار و چهارصد و چهار
مشاهده خبر در جماران