کدخبر: ۱۶۸۸۳۳۹ تاریخ انتشار:

حسین جابری انصاری: ایران باید به شرط‌بندی اصلی اسرائیل و آمریکا پایان دهد/ ایران تلاش کرد با توافق مانع از جنگ شود اما جنگ، نسخه مطلوب اسرائیل بود/ ایران باید دریچه‌های توافق را باز بگذارد/ ترمیم شکاف میان بخشی از مردم و حاکمیت یک ضرورت است

حسین جابری انصاری معاون پیشین عربی و آفریقایی وزارت امور خارجه گفت:من به عنوان یک تحلیلگر، به عنوان یک ناظر تحولات می‌گویم شاید بتوان گفت این درجه از احتمال بالا برای جنگ داده نمی‌شد اما همزمان احتمال جنگ، قطعاً هم نزد در واقع فرماندهان نظامی و هم نزد مسئولین سیاسی، به عنوان یک احتمال جدی مطرح بود. درصد این احتمال که آیا یک امر قطعی فوری خواهد بود یا نه، شاید محل مناقشه و اختلاف بود ولی اصل موضوع به عنوان یک گزینه مطرح بود. ایران همه تلاش‌های خودش را کرد برای اینکه توافق حاصل شود، اما توافقی در کار نبود، طرف مقابل می‌گفت آنچه من می‌گویم شما بپذیرید، این دیگر توافق نیست بلکه تحمیل سیاست یک‌جانبه یک طرف مذاکرات به طرف مقابل بود.

به گزارش جماران؛ ایرنا نوشت: معاون پیشین عربی و آفریقایی وزارت امور خارجه در پاسخ به این پرسش که چرا حماس طرح پیشنهادی آمریکا را به شکل مشروط پذیرفت، گفت: حماس بعد از دو سال آتش‌بارِی و جنایات مداوم اسرائیل، در برابر ملت خود مسئول است تا عاملِ ادامهٔ کشتار تلقی نشود یا این‌گونه تصویر نگردد. این، مهم‌ترین مسئولیتی است که جنبه‌ای هم تاکتیکی و هم استراتژیک دارد.

دونالد ترامپ، رئیس جمهور ایالات متحده که از زمان بازگشت به کاخ سفید مجوز تداوم حملات بی‌امان رژیم اسرائیل به نوار غزه را صادر و در توسعه دامنه این جنگ به ایران نیز با بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر این رژیم همراهی کرده اخیرا طرحی را با عنوان طرح بیست ماده ای یا طرح جامع ترامپ برای پایان جنگ غزه معرفی که تا حدودی اجرایی شده‌است.

این طرح در ۲۹ سپتامبر ۲۰۲۵ (۷ مهر ۱۴۰۴) اعلام شد و هدف اصلی آن «آتش‌بس فوری، بازسازی غزه، ایجاد چارچوبی برای صلح پایدار» معرفی شده است. «آتش‌بس و آزادی گروگان‌ها، خلع سلاح حماس، کمک‌های بشردوستانه، بازگشایی مرزها، تشکیل حکومت موقت غزه، بازسازی اقتصادی، اصلاحات در تشکیلات خودگردان فلسطین و گفتگوهای سیاسی» بندهای متفاوت این طرح را تشکیل داده است.

هرچند که دونالد ترامپ در نشست شرم الشیخ با حضور رهبران برخی کشورها با عناوین پرطمطراق از این طرح یاد کرد اما تجربه تاریخی بیش از نیم قرن گذشته، جای چندانی برای خوش بینی نسبت به عملیاتی شدن این طرح باقی نمی‌گذارد.

با حسین جابری انصاری، دیپلمات کهنه کار و کارشناس ارشد سیاست خارجی درباره چالش های پیش روی این طرح و تجربه تاریخی که واقع بینی را به عنصر اساسی در تحلیل شرایط جاری در غزه تبدیل کرده به گفت و گو نشستیم.

مشروح  گفت و گو با مدیر عامل خبرگزاری جمهوری اسلامی را در زیر می‌خوانید:

 

عملیات اسرائیل در غزه به لحاظ سیاسی ابتر بود

اگر اجازه بدهید مصاحبه را با طرح ۲۰ ماده‌ای دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور ایالات متحده، آغاز کنیم، طرحی که خود رئیس‌جمهور آمریکا آن را «طرح تاریخی برای صلح» نامیده است. درباره جزئیات این طرح پرسش‌ها بسیار است؛ اولین سؤال شاید این باشد که تفاوت این طرح با طرح‌های قبلی از نظر شما چیست؟

جدای از اینکه آقای ترامپ معمولاً با تعابیر اغراق‌آمیز از تحرکات و اقدامات خود سخن می‌گوید، اگر بخواهیم نگاهی واقع‌بینانه به طرح و اقدامی که در روزهای اخیر از سوی رئیس‌جمهور آمریکا انجام شد داشته باشیم، واقعیت این است که این طرح الزاماً پخته نیست و در واقع ابتکار تازه‌ای نیست؛ بیش از آن که کنشی باشد، طرحی واکنشی است مبتنی بر روند جنگ دو ساله اسرائیل علیه غزه. بنابراین نمی‌توان از آن تصویر یک طرح همه‌جانبه، ابتکاری و همراه با یک کنش منظم و برنامه‌ریزی‌شده داشت؛ اگرچه خالی از ابعادی از این موضوع هم طبیعتاً نیست، اما باید بدانیم شأن نزول این طرح چیست.

در دو سال جنگ غزه و تهاجم وحشیانه اسرائیل علیه نوار غزه به تعبیر زیبای قدیمی مرحوم یاسر عرفات، بشر و حجر و شجر فلسطینی در غزه هدف گرفته شد. شاید بیش از ۸۰ درصد بناها یا زیرساخت‌های نوار غزه ویران شد؛ حدود ۷۰ هزار نفر قطعاً شهید شدند و شاید تعداد دیگری زیر آوارها مانده و بعد از این تخلیه شوند و این آمار بالاتر برود. شاید حدود ۱۰ درصد جمعیت ساکنان غزه شهید یا مجروح شده‌اند چرا که جمعیت غزه قبل از آغاز جنگ تقریباً دو میلیون و دویست هزار نفر بود، اندکی شاید بیشتر یا کمتر، لذا جمع شهدا و مجروحان یک چیزی حدود ۱۰ درصد جمعیت می‌شود.

تعبیر من این است که به‌رغم دو سال کشتار، خون و آتش، اسرائیل به لحاظ نظامی هر کاری که می‌توانست انجام داد و هر نتیجه‌ای که ممکن بود به دست آورد؛ همین ویرانی گسترده، نابودی و تخریب غزه جزئی از آن نتیجه است. اما اقدام اسرائیل به لحاظ سیاسی ابتر بود؛ یعنی نتیجه‌بخش نبود، مثل چاهی که هرچه کنده می‌شود به آب نمی‌رسد. چاه کنده می‌شود برای اینکه آب برسد؛ دو سال کشتار، وحشت‌آفرینی، تروریسم نهادینه‌ دولتی علیه فلسطینی‌ها و این آثاری که به آن اشاره کردیم؛ رخ داد ولی به لحاظ سیاسی چه دستاوردی داشت؟ آیا طرف مقابل تسلیم شد؟ خیر، تسلیم نشد. نه به معنای ملت فلسطین که تسلیم نشد و یک مقاومت و اسطوره‌ای شاید بی‌نظیر در تاریخ انسان از خود نشان داد؛ نه به معنای مقاومت مسلحانه فلسطینی‌ها که تا همین روزهای اخیر قبل از آتش‌بس عملیات نوعی مقاومت ادامه داشت.

سوال این بود که بالاخره تا کی باید این جنگ ادامه پیدا کند؟ از دید جریان راست حاکم بر اسرائیل، با پشتیبانی اجتماعی که دارد، این جنگ باید ادامه پیدا کند تا مثلاً همه فلسطینی‌ها از بین بروند و یا حداقل تسلیم مطلق را بپذیرند. این شاید نگاه عقیم و ابتر راست حاکم بر اسرائیل یا حداقل اجزایی از ائتلاف حاکم باشد.

ولی از دید بازیگران بین‌المللی، ایالات متحده آمریکا و سیاستمداران جهانی، ادامه این جنگ با توجه به آثار گسترده‌ای که در افکار عمومی بین‌المللی داشت، فشاری که به لحاظ نمایان کردن تناقض‌های وحشتناک در همه شعارها و برنامه‌های دولت‌های غربی و آمریکا در طول دهه‌های گذشته وارد کرد و تناقضی که با منافع عمومی ایالات متحده آمریکا در منطقه غرب آسیا و در منازعات بین‌المللی برای رویارویی‌های بین‌المللی دارد همخوانی نداشت. بنابراین نمی‌توانست به شکل افقِ باز ادامه پیدا کند و باید کاری برای پایان این جنگ انجام می‌شد.

در حقیقت این طرح واکنشی است به این وضعیت، برای جمع‌کردن و پایان‌دادن به آن؛ بنابراین نباید به آن به‌عنوان طرحی که به شکل عادی و به‌منزله ابتکار عمل آمریکا ارائه شده، نگاه و ابعادش را از این زاویه وارسی و واکاوی کرد. باید آن را به‌ عنوان واکنشی به این وضعیت، برای جمع‌کردن و در واقع به‌منزله تکمله سیاسی این عملیات جنگی در نظر گرفت؛ به این معنا که جنگ خاتمه پیدا کند، فشارهای گسترده بر آمریکا و مجموعه ساختار بین‌المللی کاهش یابد، جریان عمومی افکار عمومی جهان که به شکل بی‌سابقه‌ای در حقیقت علیه اسرائیل و حامیانش تغییر کرده مدیریت شود و مدیریت منازعات بین‌المللی بر اساس منافع ایالات متحده آمریکا صورت گیرد.

 

 

واقعیت صحنه فلسطین در طرح ترامپ هم دیده نشده است

همین طرحی که به‌قول شما واکنشی است، چقدر شانس موفقیت دارد؟ یعنی چه عاملی ممکن است این طرح را از طرح‌های قبلی متفاوت کند؟ آیا اصلاً اراده سیاسی در طرف آمریکایی وجود دارد که این طرح منجر به یک صلح پایدار شود؟

مهم‌ترین مانع این طرح و هر طرح دیگری این است که واقعیت‌های صحنه فلسطین در قالب این طرح‌ها در نظر گرفته نمی‌شود. آن واقعیت، دو مسئله اساسی است: یکی اینکه دهه‌هاست ملتی برای وصول به حق تعیین سرنوشت خود مبارزه می‌کند و این امر تاکنون محقق نشده است. بحران فلسطین تنها بحرانی است که از قرن گذشته باقی مانده؛ حالا شاید در این‌سو و آن‌سوی دنیا بحران‌های محدودتری هم مانده باشد، اما بحرانی به این برجستگی که از قرن قبلی به قرن فعلی منتقل شده و ربع این قرن هم گذشته و هنوز حل نشده، بحران فلسطین است.

کانون و هسته مرکزی این بحران این است که ملتی که موجودیت، هویت و وجودش توسط جنبش صهیونیستی، نقض و نفی شده، مبارزه می‌کند تا به حق تعیین سرنوشت خود و به حقوق بدیهی و اولیه انسانی و سیاسی‌اش برسد. بنابراین هرگونه طرحی ناظر بر مسئله فلسطین باید به نحوی تکلیف خود را با این مسئله روشن کند.

من نمی‌گویم الزاماً هرچه فلسطینی‌ها می‌خواهند، طرح‌های بین‌المللی باید بپذیرند؛ عرض من این است، و دقیق هم می‌گویم، که برای اینکه یک طرح بتواند موفقیت اولیه داشته باشد و مبانی موفقیت در آن شکل بگیرد، باید حداقل نیم‌نگاهی و نوعی توجه به این مسئله کانونی در آن وجود داشته باشد.

نکته دوم که باز بسیار مهم است و کمتر در ارزیابی‌ها در ایران و در جهان مورد توجه قرار می‌گیرد، وضعیت در درون اسرائیل در تعامل با مسئله صلح و ایده صلح و هرگونه ایده‌ای از جمله ایده «دو دولتی» است که ذیل عنوان عمومی صلح مطرح می‌شود.

اتفاق بزرگی در جامعه اسرائیل افتاده که کل ساختارهای حکومت و سیاست در اسرائیل را دگرگون کرده و این موضوع کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد. این اتفاق در یکی دو دهه اخیر رخ داده، اما معمولاً با نگاه‌های پیشین به این مسئله پرداخته می‌شود.

می‌دانیم که اسرائیل بر اساس مهاجرت شکل گرفته است؛ یعنی جمعیت بومی یهودی فلسطین در آغاز منازعه بسیار محدود بود، درصد بسیار کوچکی را شامل می‌شد و غالب جمعیت ساکنان فلسطین، فلسطینیان عرب بودند که اکثریتشان مسلمان و بخشی نیز مسیحی بودند. یهودیان هم حضور داشتند، اما جمعیتی بسیار کوچک را تشکیل می‌دادند. این دولت و وضعیت اشغالی که پدید آمده، در پیوند مستحکم با مسئله شهرک‌نشینی و مهاجرت یهودیان از نقاط مختلف جهان به اسرائیل، شکل گرفته است. به این معنا، اسرائیل یک جامعه شکل‌گرفته تاریخی نیست، بلکه جامعه‌ای در حال شکل‌گیری جدید است؛ یعنی در همین دهه‌هایی که منازعه در جریان بوده، اسرائیل جامعه‌اش را دائماً از دو طریق تکمیل کرده است: یکی از طریق ورود مهاجران جدید و دیگری از طریق زاد و ولد.

مهاجرانی که به فلسطین آمده و با شهرک‌سازی به‌دست جنبش صهیونیستی، فلسطین را اشغال کرده و موجودیت اسرائیل را ایجاد کردند، از دو منبع عمده آمده‌اند: بر اساس اینکه از غرب آمده باشند (غربی‌تبار یا به‌اصطلاح اشکنازی) یا از شرق جهان (شرقی‌تبار).

این تفاوت، دسته‌بندی و شکاف اساسی‌ در درون جامعه اسرائیل ایجاد کرده است؛ شکافی که در حقیقت، شکاف نژادی میان یهودیان در اسرائیل محسوب می‌شود. کسانی که اسرائیل را تأسیس کردند و اولین موج‌های مهاجرت و اولین شهرک‌سازی‌ها را انجام دادند، غالباً از یهودیان غربی‌تبار (اشکنازی) هستند.

حزب کارگر اسرائیل هم که مؤسس اسرائیل است و جنگ‌های اولیه را انجام داده و دهه‌ها در حقیقت حکومت در اسرائیل بعد از تأسیس را به عهده داشته، اکثریت غالبش در واقع یهودیان اشکنازی هستند. اکثریت بنیانگذاران جنبش صهیونیستی هم یهودیان غربی‌تبار هستند، البته یهودیان شرقی‌تبار هم بودند ولی همواره تا یکی دو دهه اخیر در ساختارهای صهیونیستی و در ساختارهای اسرائیلی در اقلیت بودند.

در نزدیک دو دهه اخیر دو مسئله اتفاق افتاده که تحول مهمی را رقم زده است؛ یک، ذخیره یهودیان غربی‌تبار خاتمه پیدا کرد، یعنی دیگر آن‌هایی که در کشورهای اروپایی و به اصطلاح آمریکا مانده بودند، مایل به سکونت دائمی در اسرائیل نیستند، حداکثر این است که تابعیت دوگانه دارند اما مایل به اینکه در این سرزمین اقامت گزیده و شهرک‌سازی بکنند، نیستند و ترجیح می‌دهند در کشورهای خودشان بمانند. بنابراین عملاً ذخیره مهاجرت به سمت یهودیان شرقی‌تبار حرکت کرد.

اتفاق دوم این است که یهودیان شرقی‌تباری که به مرور در دهه‌های گذشته به اسرائیل آمدند، نرخ زاد و ولد بسیار زیادی دارند. بنابراین در نرخ زاد و ولد هم اکثریت مستمراً به نفع یهودیان شرقی‌تبار گسترش پیدا کرد. بنیه اجتماعی اسرائیل به شدت به سمت یهودیان شرقی‌تبار گرایش پیدا کرده، یهودیان شرقی‌تبار این سرزمین فلسطین را به کلی مقدس می‌دانند، یک وجب از آن را قابل معامله و مصالحه نمی‌دانند، نگاه قدسی به اصطلاح و تقدسی به این سرزمین دارند و آن را ارض اسرائیل یا سرزمین تاریخی اسرائیل مطابق ادبیات مذهبی و ادبیات صهیونیستی تعریف می‌کنند.

این بنیه اجتماعی است که باعث شده آقای نتانیاهو طولانی‌ترین دوره نخست‌وزیری را در اسرائیل داشته باشد و ائتلاف راست نزدیک به دو دهه یا ربع قرن است که حاکم در اسرائیل است. احزاب کارگری، ائتلاف کارگری و به طور مشخص حزب کارگر که بنیان‌گذار اسرائیل است و به یک معنا بنیان‌گذار جنبش صهیونیستی هم است، آن‌چنان به اقلیت محضی در این تحول اجتماعی تبدیل شده که در کنست، پارلمان اسرائیل، تنها سه کرسی از ۱۲۰ کرسی دارد. این جریان حاکم اصلاً مفهوم صلح و مصالحه را قبول ندارد، معتقد است همه این سرزمین مال ما است، بنابراین جایی برای مصالحه وجود ندارد.

مهم‌ترین مانع این طرح و هرگونه طرح دیگر، همان‌گونه که طرح صلح و دو دولتی اسلو هم با همین سطح و با همین مانع اساسی مواجه شد، این بنیه اجتماعی اسرائیل است که حاضر به مصالحه نیست و در واقع جریان‌هایی که ولو در شعار مسئله صلح و دو دولت را مطرح می‌کردند، به اقلیت محض در سیاست و حکومت اسرائیل تبدیل شدند.

سؤال اساسی فراروی هرگونه طرح صلحی این است که آیا اراده بین‌المللی برای اعمال فشار بر این بدنه اجتماعی در اسرائیل به منظور تغییر دادن وضعیت وجود دارد یا خیر.

تجربه‌های قبلی پاسخ این سؤال را می‌دهد، مانند اسلو که آخرین طرح از این جنس بود و تجربیات مشابه دیگر که بازیگران بین‌المللی از جمله ایالات متحده آمریکا، وقت بحران برای جمع و جور کردن ماجرا وارد صحنه می‌شوند و حرف از صلح یا تشکیل دو دولت و مسائل دیگر می‌زنند اما به محض اینکه آب‌ها از آسیاب می‌افتد و بحران در ظاهر فروکش می‌کند، دوباره ماجرا به زیر جلد و در لایه‌های پنهان‌تر رفته و فراموش می‌شود چرا که با مقاومت در جامعه صهیونیستی مواجه می‌شوند.

آیا این بار اتفاق دیگری خواهد افتاد؟ خیلی سخت است که بگوییم چنین چیزی رخ می‌دهد چرا که یک، تجربه این را نمی‌گوید و دو، نوع ارتباط ارگانیک بین ایالات متحده آمریکا و اسرائیل و در هم تنیدگی که هست و اینکه اسرائیل حافظ منافع و در واقع پادگان خط مقدم ایالات متحده آمریکا و مجموعه غرب در غرب آسیا است، حکایت از ماجرای دیگری دارد. این تبدیل شدن به خط مقدم و این ارتباط ارگانیک و در هم تنیدگی مانع از این می‌شود که ما به سادگی بگوییم بله، آمریکا مثلاً فشار وارد خواهد کرد و این‌بار شاهد نتیجه متفاوتی خواهیم بود. مهم‌ترین مانع تا اطلاع ثانوی در برابر هرگونه طرح صلح واقعی، همین مسئله است.

 

اکثریت قاطع و غالب جامعه صهیونیستی حتی یک وجب از سرزمین فلسطین را قابل معامله نمی‌داند

 

تفاوتی که در بستر تحولات با طرح اسلو وجود دارد این است که بعد از هفت اکتبر شیوهٔ رفتار رژیم اسرائیل در نوار غزه یک بیداری جهانی در افکار عمومی ایجاد کرد و همین افکار عمومی به فشاری بر دولتمردان تبدیل شد. اتفاقات بی‌سابقه‌ای رخ داد، مثل صدور دستور بازداشت نتانیاهو و سایر مقامات ارشد اسرائیلی. چقدر این بستر افکار عمومی که حتی کشورهای اروپایی را به سمت اعتراف برد که «ما باید به سمت تشکیل کشور مستقل فلسطین برویم» می‌تواند بر این تحلیل تأثیر بگذارد؟ از سوی دیگر به هر حال وعده‌هایی برای عادی‌سازی روابط کشورهای عربی با اسرائیل داده شده بود که قبل از ۷ اکتبر هم اتفاق افتاده بود و با هفت اکتبر وقفه‌ای رخ داد. این دو مورد نمی‌توانند نتیجه‌ای متفاوت برای این طرح رقم بزنند؟

نه، لزوماً؛ به دلیل اینکه هر دو این‌ها هم جدید نیستند و سابقهٔ تاریخی هم دارند. افکار عمومی جهانی ده‌ها حامی مسئلهٔ فلسطین و مردم فلسطین داشت.

 

نه تا این حد که امروز می‌بینیم. حتی نتیجهٔ نظرسنجی‌ها در ایالات متحده هم تغییر کرده است.

بله، جزئی تغییر کرده؛ به این معنا که این اولین بار است که افکار عمومی در ایالات متحده و در بخشی از کشورهای اروپایی به این شکل آشکار در منازعهٔ بین اسرائیلی‌ها و فلسطینی‌ها از فلسطینی‌ها حمایت می‌کند. این جزئی از تغییری است که اتفاق افتاده، ولی من از بعد تأثیرگذاری افکار عمومی عرض می‌کنم که افکار عمومی با پروژهٔ اسلو در واقع فروخوابید؛ یعنی مسئله خاتمه پیدا کرد به این معنا که امیدی داده شد یا سرابی نشان داده شد که مسئلهٔ فلسطین حل می‌شود. آن فضا در واقع برداشته شد؛ البته همزمان بود با تحولات جهانی مانند پایان در واقع جنگ سرد و دو قطبی جهانی و این هم ساختار قدرت بین‌المللی را در حال تحول و تغییر قرار داد و تأثیر خود را گذاشت.

در قالب آن کارگردانی پروژهٔ به‌اصطلاح صلح، شاهد شکل گیری مادرید بودیم که از دل آن اسلو درآمد و صلح‌های دیگری که با اردن، سوریه، لبنان و با عموم کشورهای عربی و اسلامی پیگیری می‌شد اما همگی به همین سدی که عرض می‌کنم برخورد کرد. جریان راست تندرو در درون جامعهٔ صهیونیستی اسرائیل به‌مرور غلبه پیدا کرد؛ جریانی که بنیهٔ اجتماعی قوی‌تری پیدا کرده بود و به این سرزمین به‌صورت تقدسی نگاه می‌کرد، نه به‌صورت سکولار یا مسائل دنیایی، بلکه با نگاه مذهبیِ شدید و با غلظتِ تقدسی به موضوع می‌نگریست؛ بنابراین جایی برای به‌اصطلاح توافق باقی نماند.

آن‌ها آمدند و رابین را ترور کردند؛ فردی به نام ایگال عمیر از درون این جریان راست اعلام کرد «به من الهام شده، خداوند به من الهام کرده که این خائن به آرمان ملی قوم یهود را ترور کنم.» و از لحظه‌ای که رابین کشته شد، جانشینان او — شیمون پرز و باراک و دیگرانی که از حزب کارگر آمدند — مدت کوتاهی فرصت داشتند و هیچ‌کدام جرأت نداشتند که حرکت جدی در مسیر دودولتی انجام دهند.

برگردیم به سؤال شما. یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای هفتم اکتبر ـ علیرغم تمام تخریب‌ها، کشتارها و جنایت‌هایی که در حق فلسطینی‌ها انجام شد ـ همین بُعد است که مسئله فلسطین، که پس از طرح اسلو عملاً به یک موضوع مرده تبدیل شده بود و حتی در میان کشورهای عربی و اسلامی نیز دیگر چندان به عنوان مسئله‌ای زنده مطرح نمی‌شد، دوباره احیا شد. فلسطینی‌ها احساس می‌کردند در جهانی پر از ظلم و ستم، به کلی فراموش شده‌اند و از گردونه تاریخ در حال حذف شدن هستند. این احساس، یکی از زمینه‌ها و بسترهای اساسی برای عملیات بزرگ هفتم اکتبر از سوی حماس و مجموعه مقاومت فلسطین بود.

علیرغم همه تلفات و خسارت‌هایی که فلسطینی‌ها متحمل شدند، بزرگ‌ترین دستاورد آنها همین دستاورد جهانی است؛ مسئله فلسطین دوباره زنده و در سطح بین‌المللی مطرح شد و بار دیگر به دغدغه ولو ظاهری کشورهای جهان، به‌ویژه کشورهای غربی، تبدیل شد.

به هر حال، موضوع آن‌قدر پیچیده و درهم‌تنیده شد و ابعاد گسترده‌ای در افکار عمومی پیدا کرد که تظاهرات وسیع و بی‌پایانی در کشورهای اروپایی و حتی در خود آمریکا شکل گرفت. دانشگاه‌های آمریکا صحنه حوادث گسترده‌ای شدند، تا جایی که ترامپ و جریان راست افراطی در آمریکا مجبور به واکنش‌های بسیار تند شدند.

این جریان‌ها با مهم‌ترین عنصر قدرت ایالات متحده آمریکا، یعنی تنوع‌پذیری و توان جذب مهاجران با فرهنگ‌ها و افکار گوناگون که نخبگان جهان را به سوی خود جلب می‌کرد، برخوردی تند کردند؛ به‌ویژه در رفتارشان با دانشجویان و فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌ها از کشورهای مختلف. در واقع، آن‌ها به مزیت تاریخی ایالات متحده آمریکا صدمه زدند؛ مزیتی که در دهه‌های گذشته باعث جذب بهترین ذهن‌ها و نخبگان علمی جهان به این کشور می‌شد، به‌واسطه جاذبه‌های علمی، دانشگاهی، تنوع فرهنگی و آزادی‌های اجتماعی که فراهم می‌کرد. از این زاویه، ایالات متحده آمریکا آسیب جدی دید.

فشار بر روی غربی‌ها نیز افزایش یافت. اروپایی‌ها از زمان توافق اسلو و حتی قبل از آن، هرگونه به رسمیت شناختن دولت فلسطینی را مشروط به توافق با اسرائیل می‌دانستند، زیرا این خواسته اسرائیل بود. اما در پرتو این فشار افکار عمومی، حداقل در ظاهر، برخی از دولت‌های اروپایی مجبور شدند دولت فلسطینی را به رسمیت بشناسند.

همه این موارد درست است. اما آیا این امر منجر به ایجاد یک نیروی محرکه‌ای خواهد شد که به تغییر بنیادین در مناسبات بین فلسطینی‌ها و اسرائیلی‌ها منجر شود و اسرائیلی‌ها را مجبور کند حق تعیین سرنوشت فلسطینی‌ها را بپذیرند؟ به نظر من نه. مشکل همچنان همان مشکل جامعه صهیونیستی است که اکثریت قاطع و غالب آن حتی یک وجب از این سرزمین را قابل معامله نمی‌داند.

شما ببینید وزیر کابینه نتانیاهو در همین روزهای اخیر چه پاسخی به عربستانی‌ها داد. البته او بعداً ظاهراً مجبور شد که اعلام کند که اگر توهینی شده یا اهانتی صورت گرفته، منظورش این نبوده است، اما این زبان حال جامعه صهیونیستی است. جامعه صهیونیستی از زمان طرح مادرید تا به امروز همیشه می‌گوید که طرف مقابل باید پرداخت کند و در مقابل هیچ پرداختی ندارد؛ پرداخت‌ها یک‌طرفه است. به عرب‌ها و مسلمان‌ها می‌گویند شما باید اسرائیل را به رسمیت بشناسید تا دو دولت شکل بگیرد. در حالی که آن کسی که باید اجازه دهد دو دولت شکل بگیرد، طرف اشغالگری است که تمام سرزمین فلسطین را تحت اشغال خود دارد و اخیراً در کنست خود بر بستر این بنیه اجتماعی و این وضعیت حاکم در اسرائیل، الحاق کرانه باختری را به دولت اسرائیل تصویب کرده است.

درست است که آمریکایی‌ها اعلام کردند این یک مصوبه سیاسی است و ممکن است واقعاً جریان راست برای مدیریت بهتر شرایط غزه، به اصطلاح «به مرگ گرفته که به تب راضی شوند» یعنی یک اقدام تند کرده باشد؛ مطابق معمول همه جریان‌های راست تند و افراطی که روششان در برخورد با مسائل این است که شرایط را تندتر می‌کنند و در واقع مقداری جلوتر می‌روند تا بتوانند بازی را مدیریت کنند. ممکن است این هم باشد و در واقع یک بازی تاکتیکی باشد ولی اگر در خط سیر جریان راست و جنبش صهیونیستی نگاه کنیم، گام به گام فلسطین بلعیده شده و اعلام الحاق، مانند آنچه که قبلاً در مورد جولان و اراضی اشغالی سوریه اتفاق افتاد، صورت گرفته است.

جریان راست حاکم کرانه باختری را یهودا و سامرا می داند، یعنی سرزمین به ظن آنها تاریخی اسرائیل، جایی که اسرائیل قرن‌ها قبل به اصطلاح وجود داشته و به آن استناد می‌کنند. اصلاً ایده کانونی و هسته مرکزی جنبش صهیونیستی و این مهاجرت و این شهرک‌سازی‌ها همین جا است.

آیا این جامعه این وضعیت و این ترکیب آماده است که چنین تغییر و دگردیسی انجام بدهد و بپذیرد که فلسطینی‌ها اگر نه صاحبان اصلی، حداقل شریک در بخشی از این سرزمین هستند؟ واقعاً سخت است. آیا اراده بین‌المللی به معنای بالفعل، اراده سیاسی قدرت‌ها، به ویژه آمریکایی‌ها که امکان این نقش‌آفرینی را دارند، وجود دارد؟ من واقعاً تردید جدی دارم بر اساس مجموعه تجربیات.

بنابراین، افکار عمومی حرکتی ایجاد کرده که یک مقدار مسئله فلسطین را جلو برده و البته ملت فلسطین با هزینه‌های گسترده‌ای که داده، خودش در واقع بار اصلی این مسئله را به دوش کشیده است. این هزینه‌های گسترده، منجر به این نتایج حداقلی شده و نتایجی که به هر حال قابل توجه و مهم هم است. اما آیا این نتایج به این معناست که ما با یک تحول بنیادین و اساسی در این واقعیت مواجه خواهیم شد؟ من به طور جدی تردید دارم.

 

نمی‌توان ۷ اکتبر را با نشستن در جای گرم و نرم و نادیده گرفتن رنج فلسطین، تحلیل کرد

یک بحثی در افکار عمومی هم مطرح است که به اصل ماجرای هفت اکتبر برمی‌گردد. همانطور که اشاره کردید، فلسطین و غزه هزینه زیادی پرداخت کرده‌اند، از هزینه‌های جانی تا مادی، و خودتان هم گفتید که به یک سری نتایجی دست پیدا کرده‌اند. این سوال در بخشی از افکار عمومی ما مطرح است که امروز که ما اینجا نشسته‌ایم و ظاهراً جنگ متوقف شده، در مقام آسیب‌شناسی که برای هر تحولی در عرصه بین‌المللی لازم است، می‌توانیم بگوییم آیا ۷ اکتبر اقدام عاقلانه‌ای بود یا نه. شاید کلمه‌ای بخواهیم مناسب‌تر به کار ببریم، اقدامی بود که هزینه و فایده آن اگر امروز بخواهیم بسنجیم به سمت فلسطین و آرمان فلسطین و تشکیل کشور مستقل فلسطین سنگین‌تر باشد؟

خوب، نوعی پاسخ به این سوال را شما در سوال قبلی خودتان دادید. شما فکر می‌کردید یا برداشتتان این بود که این تحول در افکار عمومی شاید منجر به یک تحولی در موضوع شکل‌گیری دولت فلسطینی شود.

 

شما به عنوان کارشناس معتقد هستید که نخواهد شد.

من عرض کردم احتمال ضعیف است، نمی‌گویم منتفی است. به هر حال یک موجی ایجاد شده، یک حرکتی به نفع فلسطینی‌ها آغاز شده و این را باید دید؛ نمی‌توان آن را انکار کرد. این اتفاق مثبتی است که رخ داده است. اما آیا در همین مرحله، این موج و این فشار به اندازه‌ای هست که منجر به آن تغییر موازنه شود یا نه؟ این محل تردید است که من به برخی جنبه‌های آن پرداختم.

اما برگردیم تا به نوعی همین بحث خوب را با شما تکمیل کنیم. سؤال خوبی مطرح کردید، چون بسیاری این سؤال را مطرح می‌کنند و واقعاً باید به آن پرداخت؛ نمی‌توان آن را نادیده گرفت. ابعاد خسارت‌ها و جنایات اسرائیل و کشتار گسترده‌ای که انجام شد ــ که حدود ۱۰ درصد جمعیت غزه را دربر گرفت ــ و همچنین تخریب گسترده بیش از ۸۰ درصدی زیرساخت‌های غزه، به طور طبیعی این سؤال را در ایران و در جهان، در بخش‌هایی از افکار عمومی و نزد تحلیلگران ایجاد می‌کند که خب، چه شد؟ به هر حال اقدامات سیاسی قاعدتاً باید ناظر به نتیجه باشد و بی هدف انجام نمی‌شود.

بخشی از این سؤال ناشی از آن است که ما هر یک در جای نرم و گرم خود نشسته‌ایم و شرایط فلسطینی‌ها را درک نمی‌کنیم. یعنی بسیاری از تحلیلگران، شرایط آن‌ها را با وضعیت خودشان قیاس می‌گیرند. یکی از پرسش‌هایی که در افکار عمومی مطرح می‌شود این است که چرا این اتفاق افتاد؟

چرایی این عملیات در دل تاریخ مستمر مسئله فلسطین نهفته است. بیش از یک سده است که مهاجرانی، بر اساس پروژه‌ای که بخشی از آن متعلق به جنبش صهیونیستی و بخشی دیگر متعلق به یک بازی بین‌المللی است، آمدند و سرزمین ملت دیگری را هدف و محل استقرار خود قرار دادند.

این کار، مثلاً در الجزایر هم توسط فرانسوی‌ها انجام شد یا در دوران استعمار توسط قدرت‌های اروپایی در کشورهای مختلف آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین تکرار شده است. بنابراین، این اتفاق امری منحصربه‌فرد نیست. اما یک تفاوت اساسی با دیگر نمونه‌ها دارد و آن این است که این مهاجران مرکزی ندارند که به آن بازگردند. آن‌ها معتقدند اینجا سرزمین ما، سرزمین تاریخی ماست و آمده‌اند که بمانند. در واقع، در فلسطین یک پادگان دائمی شکل گرفته است. در فهم پدیده اسرائیل، باید به جنبش صهیونیستی و این ساختار به عنوان یک الگوی استعماری مبتنی بر شهرک‌سازی و مهاجرت نگاه کرد.

مسئله فلسطین، بسیار اوقات با نمونه‌هایی مانند آفریقای جنوبی مقایسه می‌شود. بخشی از مهاجرانی که از اروپا به آفریقای جنوبی آمدند، سفیدپوستانی بودند که در جامعه آنجا حل و جذب شدند و بخشی دیگر نیز می‌توانستند به کشورهای اروپایی خود بازگردند.

البته آفریقای جنوبی خود حالتی منحصربه‌فرد دارد و نباید با سایر موارد مقایسه شود. در بسیاری از کشورهای آفریقایی و آسیایی، در حقیقت نیروهای پیشتاز کشورهای اروپایی و سفیدپوستان آمده و مستقر شدند، اما مرکزی داشتند که بنا بر نیاز، به آن بازمی‌گشتند. در جریان انقلاب الجزایر، مردم الجزایر شاید یک میلیون و نیم شهید دادند، اما در نهایت، مهاجرنشین‌های فرانسوی جمع شدند و به کشور اصلی خود، یعنی فرانسه، بازگشتند. اما اتفاقی که در فلسطین رخ داده این است که جمعی از اقصی‌نقاط جهان آمده‌اند و می‌گویند: «اینجا سرزمین ماست و ما تا ابد اینجا خواهیم ماند.»

در این میان، حق تعیین سرنوشت طرف مقابل نقض شده است. یک ملت که موجودیتش نقض شده، هویتش زیر سؤال رفته و همواره در معرض خطر حذف و طرد قرار دارد، بخش عمده‌ای از جمعیتش به اجبار از سرزمین خود آواره و به خارج از فلسطین پرتاب شده‌اند. آن‌هایی هم که مانده‌اند، یعنی ساکنان مناطق اشغالی سال ۱۹۴۸ یا آنچه در ادبیات بین‌المللی به عنوان «اسرائیل رسمی» شناخته می‌شود، از حقوق کامل برخوردار نیستند. آنان شهروندان درجه‌دو به شمار می‌آیند؛ گرچه از بخشی از حقوق شهروندی در قالب ساختارهای اسرائیلی بهره‌مندند، اما همان‌طور که معروف و مشخص است، این افراد از حقوق کامل شهروندی برخوردار نیستند.

بخش‌های عمده دیگری از جمعیت فلسطین نیز در کرانه باختری و نوار غزه زندگی می‌کنند. وقتی می‌خواهیم درباره نوار غزه تحلیل کنیم، باید همه واقعیت‌ها را در نظر بگیریم. پیش از جنگ غزه، جمعیت این منطقه حدود دو میلیون و دویست‌وسی‌هزار نفر بود که بیش از ۸۰ درصد آنان آواره‌اند؛ یعنی اصالتاً متعلق به نوار غزه نیستند و از بخش‌های دیگر فلسطین به آنجا پناه آورده‌اند. این بستر اجتماعی، به‌طور طبیعی، کانون مقاومت، جوشش و ایستادگی می‌شود. نمی‌توان از دوردست نشست و تحلیل کرد که چرا این‌گونه است و چرا آنگونه؛ چرا این هزینه داده شد و چرا آن هزینه. همه این‌ها بر بستری از واقعیت شکل گرفته است.

باید به این مسئله پرداخت که ۸۰ درصد جمعیت نوار غزه که آواره‌اند، به‌طور طبیعی می‌خواهند به سرزمین اصلی و جایگاه خود بازگردند. و اگر قرار است در غزه بمانند، دست‌کم نباید در بزرگ‌ترین زندان روباز جهان زندگی کنند؛ بلکه باید از حقوق اولیه و آزادی‌های مشروع و قانونی خود در نوار غزه برخوردار باشند. ممکن است گفته شود اراضی ۱۹۴۸ که اکنون اسرائیل بر آن مستقر است و از دید جهان موضوعی جداست؛ اما همین اراضی ۱۹۶۷ که بخشی از آن نوار غزه است و حدود دو میلیون و دویست‌وسی‌هزار نفر جمعیت فلسطینی در آن زندگی می‌کنند، در ادبیات جهانی به‌عنوان «بزرگ‌ترین زندان روباز جهان» شناخته می‌شود.

سال‌ها تحریم، محاصره و محرومیت از حقوق اولیه؛ آیا اگر ما که اینجا نشسته‌ایم، در جای گرم و نرم خودمان تحلیل می‌کنیم و فلسفه‌پردازی می‌کنیم، خودمان را به جای آن جمعیت دو میلیون و دویست و سی هزار نفری بگذاریم که در متراکم‌ترین نقطه جمعیتی جهان، یعنی در ۳۶۴ کیلومتر مربع، در نوار بسیار کوچکی که در محاصره دائمی و در قالب یک زندان روباز قرار دارد، زندگی می‌کنند؛ جمعیتی که حقوق بدیهی، طبیعی و تاریخی‌شان نقض شده، ملتشان مطرود و بیرون‌انداخته شده، و حدود ۸۰ درصدشان در خانه‌های خودشان نیستند و در واقع آواره‌اند و از ابتدایی‌ترین حقوق خود محروم مانده‌اند، چه وضعیتی ایجاد می‌شود؟ اینجا شرایط عادی حاکم نیست؛ بلکه وضعیت کاملاً غیرعادی است.

مسئله بعدی، توافق‌های اسلو و مادرید بود که برای حل مسئله فلسطین شکل گرفت. در آن زمان عرب‌ها و مسلمان‌ها گفتند: شما اسرائیل را به رسمیت بشناسید و در مقابل، اسرائیل نیز حاکمیت فلسطینی‌ها را بر بخش‌هایی از این اراضی تاریخی خواهد پذیرفت. یعنی فلسطینی‌ها، به رهبری مرحوم یاسر عرفات، رهبر سازمان آزادی‌بخش فلسطین و پس از او آقای ابومازن، که همان مسیر را با قوت بیشتر ادامه داد، اعلام کردند که ما به همین ۲۲ درصد از سرزمین تاریخی فلسطین اکتفا می‌کنیم.

این در حالی است که این سازمان در ابتدا برای آزادی کل فلسطین از اشغال تشکیل شده بود، اما در مسیر تحولات تاریخی، کار به جایی رسید که واقعیت اشغال پذیرفته شد؛ اشغالی که دنیا نیز حامی آن است و فکر فلسطینی ها این بود که ما هم توان رفع این اشغال را نداریم و نمی‌توانیم آن را برطرف کنیم.

خب، اندیشه فلسطینی به این سمت رفت که تشکیل دو دولت را بپذیرد. قالب فکری جریان فلسطینی در همین مسیر حرکت کرد و سازمان آزادی‌بخش فلسطین، به‌عنوان نماینده قانونی ملت فلسطین، در نهایت این رویکرد را پذیرفت. درست یا غلط، هرچند ما انتقاداتی داشتیم، اما سازمان آزادی‌بخش فلسطین اسرائیل را به رسمیت شناخت و گفت: «من مدعی ۲۲ درصد باقی‌مانده از سرزمین تاریخی فلسطین هستم.»

خب، چه اتفاقی افتاد؟ در جریان مذاکرات اسلو و مادرید، در نهایت خودِ اسرائیلی‌ها و بستر اجتماعی و سیاسی آن‌ها اعلام کردند که یاسر عرفات مانع صلح است. او را از طریق خائنان داخلی مسموم کردند و به شهادت رسید. مرحوم عرفات، به‌عنوان رهبر معاصر مقاومت فلسطین و ملت فلسطین، در واقع از صحنه حذف فیزیکی شد.

حالا این ملت چه باید بکند؟ وقتی عرفات وارد غزه شد و سپس به اریحا در کرانه باختری رفت، با استقبال میلیونی فلسطینی‌ها روبه‌رو شد. در آن زمان، جنبش‌هایی که منتقد توافق اسلو بودند در اقلیت قرار گرفتند. اما وقتی این روند به بن‌بست رسید و بازیگران بین‌المللی نیز ملت فلسطین را رها کردند، همان‌ها که خودشان طراح و بانی این پروژه بودند، پروژه‌ای که در زایش و شکل‌گیری‌اش نقش مستقیم داشتند، نتیجه آن شد که با وجود همه دخالت‌ها و طراحی‌ها، این طرح حقوق ملت فلسطین را نقض کرد، ۷۸ درصد از سرزمین تاریخی فلسطین را به طرف مقابل واگذار نمود که در حق فلسطینی‌ها ظلمی آشکار بود.

ولی فلسطینی‌ها به‌عنوان رهبری رسمی فلسطین این موضع را پذیرفتند و مردم فلسطین نیز در دوران اسلو با استقبال گسترده‌ از مرحوم عرفات همراه شدند. در نهایت چه شد؟ عرفات حذف فیزیکی شد و آقای ابومازن که جانشین او گردید، شخصی است که معتقد است «همه راه‌ها به روم ختم می‌شود»؛ به‌اصطلاح معتقد است که راه صلح از واشنگتن و تل‌آویو می‌گذرد. به گفتهٔ او، ملت فلسطین جز توافق با اسرائیلی‌ها راه دیگری ندارد؛ در نگاه آقای ابومازن نه تنها مقاومت مسلحانه مناسب نیست حتی انتفاضهٔ سنگ هم مناسب نیست، زیرا از این طریق نمی‌توان چیزی را تحمیل کرد؛ باید توافق کرد. یعنی آقای ابومازن یک صلح‌طلبِ مطلق است. او می‌گوید هیچ روش مبارزاتی‌ را به‌جز روش‌های سیاسی به‌کار نبریم؛ یعنی نه مبارزهٔ مسلحانه و نه انتفاضهٔ سنگ؛ هیچ‌کدام فایده‌ای ندارند و ما در نهایت باید با کمک آمریکایی‌ها و غربی‌ها و پذیرش اسرائیل پیش برویم. خب، با آقای ابومازن چه کردند اسرائیلی‌ها؟ او را عملاً به‌عنوان شهردار رام‌الله محدود کردند. او به‌عنوان رهبر جانشین مرحوم عرفات نتوانست آرمان ملت خود را محقق کند.

نتیجهٔ این وضعیت این است که با وجود همهٔ کشتارها که ابعادش را ما می‌دانیم و واقعاً دل را می‌لرزاند، انسان را متاثر می‌کند و باعث می‌شود برای این کشتارها خون گریه کرد، اکثریت جامعهٔ فلسطینی از حماس حمایت می‌کند.

چرا؟ نه به این دلیل که مردم فلسطین حماس را دوست دارند، یا اینکه حماس «خوش‌چهره» است، یا مثلاً نامش زیبا و فریبنده است. همچنین نه به این دلیل که جامعه فلسطینی، به‌طور کلی، جامعه‌ای مذهبی و اسلامی است که طرفدار اسلام سیاسی بر پایه الگوی اخوانی و جنبش حماس باشد. نه، مسئله این‌ها نیست. دلیل اصلی این است که زمانی جنبش فتح، به رهبری مرحوم عرفات، پرچم‌دار آرمان حق تعیین سرنوشت ملت فلسطین بود. اما در چند دهه اخیر، این نقش را جنبش حماس و جهاد اسلامی بر عهده گرفته‌اند. به هر دلیل، جنبش فتح تا حد زیادی در مسیر سیاسی به حاشیه رانده شده است. باید این بستر تاریخی و شرایط واقعی را دید و درک کرد. باید به سخنرانی نتانیاهو، حدود یک یا دو هفته پیش از عملیات موسوم به هفتم اکتبر ۲۰۲۳، در مجمع عمومی سازمان ملل دقت کرد. او با وقاحت تمام، در برابر دوربین‌های زنده جهان اعلام کرد که فلسطینی‌ها در مجموع فقط ۲ درصد جمعیت عرب‌ها را تشکیل می‌دهند و «این مسئله تمام شده است.» نتانیاهو صراحتاً پایان مسئله فلسطین را اعلام کرد.

آیا فلسطینی‌ها باید تماشاگر می‌بودند؟ نه. آن‌ها وارد صحنه شدند و دست به عملیاتی زدند که از جنبه‌های عملیاتی و سیاسی قابل بررسی و کنکاش است؛ می‌توان به آن پرداخت و حتی ما هم می‌توانیم به ابعادی از مسئله بپردازیم، اما این بررسی باید در بستر درست انجام شود نه در کافه‌ها و قهوه‌خانه‌ها که ما نشسته‌ایم و در راحتی و آسایش خود دربارهٔ وضعیت یک ملت و مقاومتی که در شرایط دیگری قرار دارد، تحلیل می‌کنیم؛ ملتی که باید مسئلهٔ خود را زنده نگه دارد.

معمولاً وقتی در برابر یک جنبش قرار می‌گیرید که آمده و می‌گوید «این مال من است»، واکنش‌ها این‌گونه است. حتی در زمان شارون که اسرائیل از غزه در سال ۲۰۰۵ عقب‌نشینی کرد، واقعیت این است که غزه را کاملاً تحویل ندادند، زیرا معتقد بودند این سرزمین متعلق به فلسطینی‌ها نیست. نخست‌وزیران اسرائیل پیش از این عقب‌نشینی، بارها و بارها اعلام کرده بودند که آرزو دارند صبح که از خواب بیدار می‌شوند، «غزه در دریای مدیترانه غرق شده باشد.» چرا؟ چون غزه کانون مقاومت بود.

وقتی ۸۰ درصد یک جامعه آواره‌اند، مهاجرت اجباری از سایر سرزمین‌های فلسطینی، و وقتی حقوق بدیهی و اولیهٔ آن‌ها حتی در همین نوار کوچک نیز نقض می‌شود، و سال‌ها — نزدیک به دو دهه — محاصرهٔ کامل را تجربه کرده‌اند، تا برای داشتن سوخت، آب، انرژی و نان مجبور باشند تونل بزنند و از راه قاچاق نیازهای اولیهٔ خود را تأمین کنند، از چنین ملتی چه انتظاری می‌توان داشت جز اینکه باید مسئلهٔ خودش را زنده نگه دارد و اعلام کند: «من هستم.» بگوید علیرغم همهٔ این شعارها و همهٔ این اقدامات «من هستم»؛ حتی اگر هزینه هم بدهد. این آرمان‌های بزرگ در این شرایط سختِ درونی، در برابر جنبش صهیونیستی و اسرائیل با این هژمونی و این کشتار و جنایتی که در حال وقوع است و در برابر واقعیت تلخ سیاست بین‌الملل که مبتنی بر قدرت و منافع است و هیچ مفهومی به‌نام انسانیت در آن وجود ندارد، ملت فلسطین چه باید بکند؟

در مواجهه با این واقعیت که غالب کشورهای اسلامی و عربی مسئلهٔ فلسطین را رها کرده‌اند و در واقع دارند زمینه‌سازی می‌کنند برای آن شعار نتانیاهو در مجمع عمومی که گفته بود «آن‌ها دو درصد هستند و مهم نیستند؛ ما در حال پیشبرد عادی‌سازی با عرب‌ها و مسلمان‌ها هستیم و این مسئله خاتمه یافته است» ملت فلسطین باید چه کند؟ باید از خود مایه بگذارد؛ باید از گوشت و پوست و استخوان و از شجر و بشر و حجر خود مایه بگذارد.

 

 

چرا حماس طرح پیشنهادی ترامپ را پذیرفت؟

اشاره کردید به اینکه چه مسائلی منجر به این شد که اسرائیل طرح صلح ترامپ را بپذیرد. از سوی دیگر، سؤال مهم این است که چه شد حماس آن را پذیرفت؟ می‌دانیم که در این طرح بندهایی وجود دارد؛ مثلاً یکی از بندهای آن خلع سلاح حماس است و یکی دیگر اینکه حماس نباید دوباره به‌صورت سیاسی به قدرت بازگردد. چه مسائلی حماس را تشویق کرد تا با این طرح موافقت کند؟ البته می‌دانیم که پذیرش آن مشروط بود.

واقعیت این است که مسئله چندان پیچیده نیست. حماس هم، بعد از دو سال آتش‌بارِی و جنایات مداوم اسرائیل، در برابر ملت خود مسئول است تا عاملِ ادامهٔ کشتار تلقی نشود یا این‌گونه تصویر نگردد. این، مهم‌ترین مسئولیتی است که جنبه‌ای هم تاکتیکی و هم استراتژیک دارد. از زاویهٔ تاکتیکی، به این معناست که مسئولیت آنچه اسرائیل انجام می‌دهد، بر گردن حماس نیفتد. طبیعی است جنبشی که برنامهٔ سیاسی مشخصی دارد، این مسئله برایش از نظر تاکتیکی اهمیت دارد.

اما از منظر استراتژیک نیز موضوع قابل توجه است. به هر حال ملت فلسطین مقاومت استثنایی در تاریخ بشریت از خود نشان داده است؛ مقاومتی عظیم در برابر کشتار اما تاب‌آوری هر جامعه‌ای حدی دارد. این ملت نیاز داشت تا نفسی تازه کند، اندکی استراحت کند. شرایط بسیار سخت بود به‌ویژه در ماه‌های اخیر که قحطی گسترده‌ای افزوده شد بر کشتارهای مستمر، بمباران‌ها و جنایاتی که اسرائیل نه‌تنها به‌صورت مستقیم بلکه غیرمستقیم از طریق محاصره و جلوگیری از ورود کالاهای اساسی، به‌ویژه نان و آرد، به داخل نوار غزه مرتکب می‌شد. همهٔ این‌ها باعث شد فلسطینی‌ها در شرایطی واقعاً خاص و طاقت‌فرسا قرار بگیرند.

بنابراین طبیعی بود که جنبش حماس این مسئله را از منظر استراتژیک مورد توجه قرار دهد؛ چرا که در برابر آرمان فلسطین و ملت خود مسئول است. دو سال مقاومت کرد، پرچم سفید بالا نبرد، تسلیم نشد، و مقاومتی استثنایی بر پایهٔ حمایت و پوشش اجتماعی از خود نشان داد. اما این مسئله مسئولیتش را در برابر ملت از بین نمی‌برد؛ او نمی‌خواست زمینه‌ساز تداوم کشتار، جنایت، قحطی و مصیبت‌هایی باشد که در نوار غزه جریان داشت.

حماس چه کرد؟ همان‌طور که اشاره کردید، این جنبش طرح را به‌صورت کامل نپذیرفت. از نظر روانی از رئیس‌جمهور آمریکا تشکر و از طرح او نیز استقبال کرد. این عناصر روانی در بیانیهٔ حماس و نحوهٔ پذیرش آن دیده می‌شود؛ شاید نیم‌نگاهی هم به شخصیت آقای ترامپ داشت چرا که به هر حال او، از نظر کاراکتر سیاسی، نوعی خودشیفتگی و گرایش به کیش شخصیت دارد که کاملاً بارز است. بنابراین این بخشِ روانی، جزئی از فرم و ظاهر بیانیه بود.

اما از نظر محتوایی، حماس آنچه را در اختیار داشت اعلام کرد؛ یعنی اسرای اسرائیلی و پیکر کشته‌شدگان اسرائیلی که در بمباران‌ها جان باخته بودند. حماس اعلام کرد آماده است همهٔ افراد زنده و پیکرهایی را که در اختیار دارد، تحویل دهد. البته هنوز در حال جست‌وجو هستند تا سایر پیکرها را پیدا کنند، مسئله‌ای که اکنون به یکی از موضوعات اختلاف و بهانه‌جویی‌های اسرائیل تبدیل شده است.

حماس آنچه در اختیار خودش بود را اعلام کرد و گفت: «من این‌ها را ارائه می‌دهم.» در این روند، متقابلاً درخواست آزادی اسرای فلسطینی را نیز داشت؛ چرا که یکی از اهداف عملیات و اسیرگیری اسرائیلی‌ها همین بود. حدود هزار اسیر فلسطینی در این فرآیند مبادله شدند و آزاد گشتند که از میان آن‌ها، حدود ۲۰۰ نفر احکام حبس‌های طولانی‌مدت و حبس ابد متعدد داشتند.

مطلب بعدی این بود که بیش از یک سال پیش، حماس اعلام کرده بود حاضر است ادارهٔ نوار غزه را به یک فرمول توافقی فلسطینی بسپارد؛ فرمولی ملی، اعم از تکنوکرات یا غیرتکنوکرات، در هر ترکیبی که باشد. این موضع در واقع به تعبیر عامیانه، «روغن ریخته نذر امام‌زاده» بود؛ زیرا حماس پیش‌تر نیز همین را مطرح کرده بود و حالا دوباره در پاسخ به این طرح، در بیانیهٔ پذیرش خود تکرار کرد که آماده است ادارهٔ نوار غزه را در چارچوب یک ساختار توافقی فلسطینی واگذار کند.

اما به‌محض ورود به مراحل بعدی طرح یعنی آیندهٔ غزه، آیندهٔ فلسطین، مسئلهٔ سلاح، تشکیل دولت فلسطینی، و بحث مداخلهٔ بین‌المللی و حضور نیروهای خارجی که از دیگر بندهای طرح ترامپ است، حماس در بیانیه‌اش همهٔ این موارد را به «انتخاب ملی فلسطینی» حواله داد؛ به توافق داخلی فلسطینی‌ها و تصمیم‌گیری جمعی آن‌ها. در واقع گفت این مسائل از حوزهٔ اختیار من خارج است و به‌صورت مستقیم وارد آن‌ها نشد؛ به‌نوعی از ورود به این بخش‌ها پرهیز کرد و تصمیم‌گیری را به اجماع فلسطینی‌ها سپرد. اما همان‌طور که می‌دانیم، تحقق چنین اجماعی در میان گروه‌های فلسطینی کار آسانی نیست.

آنچه تاکنون به‌طور رسمی بر سر آن توافق شده، مربوط به جزئیات مرحلهٔ اول طرح ترامپ است؛ توافقاتی که در شرم‌الشیخ حاصل شد و شامل آتش‌بس، تبادل اسرا و ارسال کمک‌های انسانی و اولیه به نوار غزه است. این مرحلهٔ نخست اجرا شد، هرچند با فراز و نشیب‌های فراوان اسرائیلی‌ها چندین بار آن را نقض و بهانه‌جویی کردند و ادعا داشتند که پیکرها دیرتر تحویل داده شده است. در حالی که پیکرها را اسرائیلی ها بمباران کردند و زیر در واقع آوارهاست و حماس اطلاع دقیق ندارند و یک به یک باید آنها را بیرون کشیده و تحویل بدهند. ولی خب اسرائیل دائماً بهانه‌جویی می‌کند برای اینکه دستش باز باشد برای نقض آتش‌بس، کاری که دارد مستمراً انجام می‌دهد. این مرحله اول است.

مراحل بعدی هنوز در به قول عرب‌ها در «طور التطویر» است یعنی در حال تحول و شکل‌گیری هست، باید توافقات انجام شود، در همان بیانیه هم حماس اعلام کرد که جزئیات منوط به توافق است و همان مرحله اول چهار روز مذاکره انجام شد بین حماسی که بنا بود حذف شود و در واقع بنا بود که شکست بخورد در جنگ، در نهایت برای مرحله اول با همین حماس در شرم‌الشیخ مذاکره انجام شد و توافق صورت گرفت.

مراحل بعدی توافق هم در جریان است، به هر حال مصری‌ها و سایر بازیگران تلاش می‌کنند برای اینکه یک نوع توافق فلسطینی ایجاد شود برای فردای این صحنه جنگی و آتش‌بس که چه وضعیتی در غزه باید حاکم باشد. اینها جزئیاتی که مربوط به توافق است، حتماً حماس پرداخت‌هایی خواهد داشت در این مسیر، ولی این‌گونه هم نیست که همه مسائل تعیین تکلیف شده باشد. همه این‌ها هنوز داستان دارد.

 

مسئله خلع سلاح فقط محدود به غزه و حماس نیست. اسرائیل از فرصت هفتم اکتبر استفاده کرد تا به‌گمان خود، بحث تضعیف محور مقاومت را دنبال کند؛ چه با حملاتی که در لبنان انجام داد، چه در سوریه، چه در جنگ ۱۲روزه با ایران و همچنین اتفاقاتی که در یمن رخ داده است. موضوع خلع سلاح حزب‌الله لبنان را نیز اسرائیلی‌ها همزمان با کمک آمریکایی‌ها و برخی کشورهای اروپایی پیش می‌برند. می‌دانیم که مقاومت ریشه در مردم منطقه دارد اما بخش قابل‌توجهی از این مقاومت، مبتنی بر مبارزهٔ مسلحانه بوده است، همان‌طور که شما نیز در صحبت‌هایتان اشاره کردید. آیا اساساً امکان‌پذیر است که خلع سلاح در لبنان و فلسطین رخ دهد؟ و اگر بله، به نظر شما چه تأثیری می‌تواند بر سرنوشت محور مقاومت بگذارد؟

این طرح، هم قدیمی است و هم جدید؛ یعنی نه کاملاً تازه است و نه متعلق به گذشته. از سال ۲۰۰۰ به‌ویژه دربارهٔ لبنان، مسئلهٔ خلع سلاح مقاومت به‌طور جدی مطرح بوده است. به این معنا که وقتی اسرائیلی‌ها در سال ۲۰۰۰ از جنوب اشغالی لبنان عقب‌نشینی کردند، این طرح نیز در همان زمان روی میز بود.

شاید بد نباشد در همین‌جا یادی کنم از دوست و برادر عزیزم، زنده‌یاد مرحوم حسین آقای شیخ‌الاسلام. در آن مقطع، سال ۲۰۰۰، ما در سفارت جمهوری اسلامی ایران در دمشق در خدمت ایشان بودیم. به‌خوبی به یاد دارم که ایشان به لبنان رفتند و پس از شرکت در جلسه‌ای مهم، به دمشق بازگشتند و جلسهٔ فوق‌العاده‌ای را با دو سه نفر از مشاوران خود خواستند که من نیز توفیق حضور در آن جلسه را داشتم.

ایشان در همان جلسه این نکته را مطرح کردند که عقب‌نشینی اسرائیلی‌ها جدی است، زیرا تا همان روزها، هنوز محل بحث و تردید بود که آیا طرحی که آقای باراک، نخست‌وزیر وقت اسرائیل، اعلام کرده مبنی بر عقب‌نشینی یک‌جانبه و بی‌قید و شرط از جنوب لبنان واقعاً تصمیمی واقعی و استراتژیک است یا صرفاً یک تاکتیک موقت برای دستیابی به اهداف مشخص.

در خود اسرائیل نیز همواره این سؤال مطرح بود که این یک تاکتیک موقتی است یا یک انتخاب استراتژیک. روزهای منتهی به این اتفاق در سال ۲۰۰۰ بود که آقای شیخ‌الاسلام آمدند، جلسهٔ فوق‌العاده‌ای برگزار کردند و گفتند اسرائیلی‌ها خواهند رفت و از این پس مهم‌ترین هدف آن‌ها از این عقب‌نشینی این است که اگر از طریق حضور نظامی نتوانند معادلهٔ مطلوب خود را در لبنان حاکم کنند، از طریق تاکتیک عقب‌نشینی و سپس پیگیری پروژه از طریق روش‌های سیاسی، اعمال فشار به صحنهٔ لبنان و فشار بین‌المللی، به اهدافشان دست یابند. ما آن زمان بحث کردیم که چه باید کرد و اکنون دوباره، در این ماه‌ها و پس از تحولات هفتم اکتبر و اتفاقاتی که در لبنان رخ داد، این طرح و پیگیری آن مجدداً در مسیر اجرا قرار گرفته است.

پاسخ به این سؤال این است که مقاومت خودبه‌خود شکل نگرفته؛ مقاومت در برابر اشغال شکل گرفته، در برابر نقض هویت و موجودیت ملت‌های منطقه توسط جنبش صهیونیستی و اسرائیل. مقاومت در برابر تروریسم نهادینه و دولتی اسرائیل به‌وجود آمده و پایان مقاومت مشروط به تغییر در همین واقعیت‌ها است.

اسرائیل از ابتدا در این خصوص فرهنگ‌سازی و ادبیات‌سازی می‌کرد. روایتِ اسرائیل این‌گونه بود که می‌گفت: «اشغالی وجود ندارد؛ این سرزمین همیشه متعلق به ما بوده؛ ما آمدیم در سرزمین خودمان؛ و هر کسی در برابر ما بایستد چه فلسطینی و چه غیرفلسطینی در حقیقت تروریست است.» این تعریفی است که از سوی اسرائیل ارائه می‌شود و بر اساس آن فلسطینی ها باید این‌ها خلع‌سلاح شوند و کشته شوند؛ خلاصه اینکه «یک فلسطینی خوب یا یک عرب خوب، یک فلسطینی یا عرب مرده است» به این معنا که همهٔ آن‌ها تروریست‌اند.

در حالی که واقعیت دقیقاً برعکس است: مردمِ این سرزمین‌ها عرب‌ها، فلسطینی‌ها، لبنانی‌ها قرن‌ها در این سرزمین زندگی می‌کردند؛ این جنبش صهیونیستی بود که با پروژه‌ای استعماری و شهرک‌سازیِ مهاجرنشین آمد و خط مقدمِ پادگانِ غرب استعماری را در غرب آسیا بنا نهاد. این بسترِ شکل‌گیری مقاومت است: مقاومتی برای مقابله با اشغال. بنابراین پایان مقاومت باید مشروط به پایان اشغال باشد.

پایان اشغال یعنی چه؟ حداقلِ آن این است که فلسطینی‌ها به حقوق بدیهی و اولیهٔ خود برسند و ملت فلسطین انتخاب تاریخی‌اش را انجام دهد و بگوید «من به همین میزان اکتفا می‌کنم.» این، انتخابِ ملت فلسطین است و دیگران حق ندارند بر ملت فلسطین تحمیل یا فرضیاتی قرار دهند. اما چنین اتفاقی نیفتاده است؛ تا همین امروز تمام سرزمین فلسطین عملاً تحت اشغال به‌اصطلاح اسرائیل قرار دارد.

این گفتمان راست‌گرا در اسرائیل اساساً وجود ملتی به‌نام فلسطین را انکار می‌کند و معتقد است این‌ها عرب‌اند و باید به کشورهای عربی بازگردند و مابقی کسانی که در این سرزمین باقی مانده‌اند باید بروند؛ حالا یا از طریق جنگ و کشتار و یا از طریق تسهیلات و تشویق، آن‌ها را وادار به مهاجرت کنیم.

تا وقتی یک طرفِ این منازعه تاریخی در پی انکار واقعیت است و حقوق طبیعی ملت فلسطین را نمی‌پذیرد، مقاومت ادامه خواهد یافت. شکل مقاومت و روش‌های آن بسته به شرایط درونی کشورهای مختلف، شرایط محیطی و اوضاع بین‌المللی متفاوت است، اما به هر حال ملت‌های تحت اشغال راه و روش خود را خواهند یافت.

در لبنان، از روزی که آتش‌بس اعلام شده تا امروز، بمباران‌ها ادامه دارد؛ اسرائیلی ها هر روز و هر لحظه که دلشان بخواهد، لبنان را بمباران می‌کنند.

از لبنان که خارج می‌شویم و به سوریه می‌رسیم: سال‌ها ادعا می‌کردند که حکومتِ به‌اصطلاح اسد در سوریه و هم‌پیمانی‌اش با ایران و حضور حزب‌الله، مبنای درگیری ما با سوریه بوده است. اما نظام اسد سقوط کرد؛ مدت‌هاست حزب‌الله و ایران در سوریه نیستند، حتی پرواز مقامات ایرانی دیگر از فضای سوریه عبور نمی‌کند و مسیر را طولانی‌تر می‌کنند. با این حال، روزی نیست که اسرائیلی‌ها اهداف مختلفی را در سوریه بمباران نکنند.

چنین پروژهٔ توسعه‌طلبی که بر نقض و نفی بدیهی‌ترین حقوق ملت فلسطین و ملت‌های منطقه مبتنی است، به‌طور طبیعی در برابرش مقاومت شکل خواهد گرفت به اشکال مختلف از روش‌های سیاسی و مبارزات مدنی تا روش‌های مسلحانه و تاکتیکی. تا زمانی که اصلِ این موضوع باقی است، مقاومت نیز ادامه خواهد داشت.

طبیعی است مقاومت در شرایط مختلف شکل‌ها و دامنه‌های متفاوتی دارد: گاهی شرایط بهبود می‌یابد و بستر برای اعمال حقوق گسترده‌تر می‌شود و گاهی شرایط محیطی محدودیت‌هایی ایجاد می‌کند. اما اصلِ مسئله این است که مادامی که این سیاست و این واقعیت در «فلسطین اشغالی» برقرار باشد، مقاومت تداوم خواهد یافت.

 

ایران باید به شرط‌بندی اصلی اسرائیل و آمریکا پایان دهد/ ضرورت سیاست‌ورزی هوشمندانه

سخنگوی پیشین وزارت خارجه با اشاره به اینکه برداشت استراتژیک طرف مقابل و تصویرش از واقعیت ایران این است که ایران دچار جنبه‌هایی از ضعف در سیاست داخلی است، گفت: آنچه از لحاظ منطق استراتژیک اساسی است و باید در اولویت قرار بگیرد، پایان دادن به این شرط‌بندی اصلی اسرائیلی‌ها و آمریکایی‌هاست.

 

شرایط حضور و نفوذ ایران در منطقه تغییر کرده‌ است

در دو سال اخیر بحثِ تضعیف محور مقاومت درباره جایگاه ایران مطرح می‌شود که در برخی رسانه‌های غربی مبنای تحلیل‌ها و شاید رفتار برخی کشورهای اروپایی و آمریکایی قرار گرفته است. ادعا می‌شود که جمهوری اسلامی ایران بعد از هفتم اکتبر و تحولات رخ‌داده، به‌نوعی تضعیف شده، به‌خصوص نقش منطقه‌ای‌ آن. فکر می‌کنید این تحولات چه تاثیری بر قدرت و نفوذ منطقه‌ای ایران داشته‌اند؟ آیا این تحلیل قابل تامل است؟ اگر بله، برای اصلاح شرایط پیش‌آمده چه باید کرد؟

بی‌تردید شکلی از حضور و نفوذ ایران در منطقه دستخوش تحولات و تغییراتی شده است. راه درست این نیست که واقعیت‌ها را انکار کنیم؛ همان‌طور که در تحلیل همه مسائل می‌گوییم باید واقعیت‌ها را لحاظ کرد و از طریق انکار نمی‌توان سیاستی خوب را مدیریت و پیش برد.

در بستر تحولات اخیر که در لبنان، سوریه و در عموم منطقه رخ داد، شرایط حضور و نفوذ ایران تغییر کرده است؛ در این تردیدی نیست اما از سوی دیگر در جنبه‌هایی نیز بهبود یافته است.

من معتقدم از تقریباً سقوط صدام در عراق تا تحولات پسا هفت اکتبر، ایران از نظر سخت‌افزاری در منطقهٔ غربِ خود تا مدیترانه و منطقهٔ جنوبی تا باب‌المندب و دریای سرخ از حضور و نفوذی استثنایی و جدید برخوردار شد. اما همواره گفته‌ام که هم‌زمان با افزایش حضور و نفوذ سخت‌افزاری، حضور و نفوذ نرم‌افزاری ایران در طول این سال‌ها با صدمات، چالش‌ها و لطماتی مواجه بوده است.

اگر بخواهیم توازن‌ها را ببینیم از زاویهٔ حضور و نفوذ، ایران با ایستادگی در برابر اسرائیل، این رژیمِ طغیان‌گر و توسعه‌طلب که به دنبال هژمونی و سیطره بر کل منطقه است و با ایستادگی در برابر ماشین جنگیِ کشتار و جنایتی که رخ داد، نقشی ویژه ایفا کرد.

این وضعیت در افکار عمومی جهان و به‌ویژه در افکار عمومی منطقه تأثیر گذاشت؛ ایران در آن شرایط استثنایی نیرویی زنده بود که ایستادگی کرد و حتی از جیب خود برای مقابله با ماشین جنگی اسرائیل که برای خود حد یقف قائل نبود، هزینه داد.

از این منظر، معتقدم هرچند حضور و نفوذ سخت‌افزاری ایران در یک تا دو سال اخیر دستخوش تغییراتی شده اما حضور و نفوذ نرم‌افزاری ایران به‌عکس، افزایش و بهبود یافته است. در بستر سخت‌ترین شرایط منطقه، برای افکار عمومی عربی و اسلامی روشن شد که نیروی زنده و نقش‌آفرین در منطقه، ایران است و همین مساله معادلات و بالانس‌هایی را ایجاد کرد.

برای مثال، چرا در جنگ تحمیلی رژیم اسرائیل علیه ایران، بعد از ۱۲ روز آتش‌بس شد؟ آیا به این دلیل که اسرائیلی‌ها به ما احترام گذاشتند؟ یا به دلیل انسانیت و توجه به تلفات؟ مگر در دو سال گذشته هفتاد ‌هزار فلسطینی کشته نشدند و معلوم نیست چه تعداد زیر آوار مانده‌اند؟ ۱۲۰ هزار نفر مجروح شدند که بسیاری دچار معلولیت‌های دائم شده‌اند؛ بیش از ۸۰ درصد نوار غزه ویران شد. آیا اسرائیل به دلیل دغدغه‌های انسانی حمله خود به ایران را متوقف کرد؟ نه. توقف ۱۲ روزه حملات به‌دلیل این نبود؛ بلکه به‌دلیل آن بود که ایران توان و ظرفیت ایجاد حداقلی از بازدارندگی در برابر ماشین جنگی اسرائیل را داشت. این واقعیت، نفوذ نرم ایران را در منطقه تثبیت کرد.

به‌عبارت دیگر، ایران نشان داد که توان ایستادگی در برابر ماشین جنگی‌ را دارد که پشتیبانی عمدهٔ سیاسی و نظامی جهان به‌ویژه ایالات متحده و بخشی از ناتو را پشت سر خود دارد. ایران توانست وقفه‌ای در این اقدام اسرائیل ایجاد کند و در غیر این‌صورت جنگ ادامه می‌یافت؛ این همان کاری بود که در لبنان، غزه و در سوریه انجام دادند و به دنبال انجام آن در عراق هم هستند. اگر ایران چنین قدرتی نداشت به‌ راحتی جنگ ادامه پیدا می‌کرد.

دلیل توقف‌ جنگ این است که ایران قدرت حداقلی لازم برای ایجاد بازدارندگی را داراست. کما اینکه ایستادگی ایران و متحدانش در برابر کشتار گسترده‌ فلسطینی‌ها در غزه، تنها مقاومت‌هایی بود که در منطقه شکل گرفت.

از لحظه‌ سقوط صدام، سیاست ایران در منطقه روندی استراتژیک را دنبال کرده است. من در این زمینه نظراتی دارم که در دو سه سال گذشته نیز در گفتگوها و نوشتارهایی آن‌ها را مطرح کرده‌ام و آسیب‌شناسی‌هایی هم انجام داده‌ام. من معتقدم همین عقب‌گرد یا در واقع تغییر در شرایط سخت‌افزاری ما به شرط‌ و شروط‌هایی می‌توانست رخ ندهد، اگر در چند سال گذشته به برخی مسائل توجه بیشتری می‌کردیم که در گفتگوهای پیشین به آن‌ها پرداخته‌ام، شاید شرایط متفاوتی رقم می‌خورد.

اما اگر کل موازنه را در نظر بگیریم، در پیشروی سخت‌افزاری و نفوذ ایران در منطقه‌ غربی و جنوبی خود، تغییرات و تحولاتی در پی این شرایط جدید ایجاد شده است؛ با این حال، در حوزه‌ حضور و نفوذ نرم‌افزاری ایران، در واقع ما با یک وضعیت بهبود یافته برای کشورمان مواجه هستیم. این وضعیتی است که در منطقه حاکم شده است.

 

ترمیم شکاف میان بخشی از مردم و حاکمیت یک ضرورت است

آیا با توجه به تحولات پس از ۷ اکتبر و رویدادهایی که در میدان رخ داده، به نسخه‌ی جدیدی برای سیاست‌های منطقه‌ای نیاز داریم؟ اگر بله، به نظر شما اصلی‌ترین مؤلفه‌های این نسخه چه باید باشد؟

مهم‌ترین عنصر قدرت ایران، عنصر داخلی است. مهم‌ترین عنصر قدرت انقلاب اسلامی ایران، قدرت داخلی و پیوند مستحکم میان دولت و ملت بوده و همچنان خواهد بود. این مهم‌ترین عنصر قدرت، همان قدرت کانونی ایران است که باید با جدیت مورد توجه قرار گیرد. شکاف‌هایی که در طول زمان میان بخش‌هایی از جامعه‌ ایران و حکومت ما ایجاد شده، باید ترمیم شود. این یک انتخاب نیست، بلکه ضرورتی تاریخی و بسیار مهم است.

نخستین مسئله، تحکیم قدرت داخلی از طریق ترمیم شکاف‌هایی است که به مرور زمان میان بخش‌هایی از جامعه و نخبگان ایران با حکومت به وجود آمده است. من بار دیگر تأکید می‌کنم: این یک ضرورت تاریخی برای حفظ قدرت ایران است، مسئله‌ای بسیار تعیین‌کننده و سرنوشت‌ساز که باید موضوع اجماع نخبگان کشور قرار گیرد و از دستور کار مناقشات و دعواهای حیدری‌ـ‌نعمتی و جدال‌های بیهوده بر سر قدرت خارج شود. این باید به یک مسئله‌ ملی تبدیل شود؛ مسئله‌ای مبتنی بر حفظ امنیت ملی و منافع ایران.

حفظ قدرت ایران، پیش از هر چیز، در گرو ترمیم شکاف‌های درونی و تحکیم قدرت داخلی است. این مسئله‌ای است که من واقعاً بر آن تأکید دارم زیرا بسیاری از تحلیلگران به‌ویژه دیپلمات‌های ما از خارج شروع می‌کنند، اما من از داخل آغاز می‌کنم. در واقع، سیاست خارجی بدون تحکیم قدرت داخلی معنا ندارد؛ تصور آن، همچون سراب است که آب واقعی نیست.

نخست باید قدرت داخلی را تقویت کرد. انقلاب ایران هر آنچه کرده، بر بستر قدرت داخلی و مردمی خود انجام داده است. هسته‌ کانونی قدرت انقلاب اسلامی ایران، قدرت مردمی است. این حقیقت نباید فراموش شود؛ باید قدر آن را بدانیم و شکاف‌ها، مسائل و چالش‌هایش را با سرعت، قوت و جدیت ترمیم کنیم و این موضوع را از دستور کار دعواهای روزمره، جناحی و حیدری‌ـ‌نعمتی خارج سازیم.

این باید به مسئله‌ ملی کشور تبدیل شود؛ مسئله‌ای که همه‌ ارکان حاکمیت، نخبگان و جامعه‌ ایران بر بستر آن در کنار هم قرار گیرند تا مشکلاتی را که در سال‌های گذشته، به‌تدریج و با فرسایش، در پیوند میان دولت و ملت ایجاد شده است، جبران کنند. متأسفانه این شکاف‌ها وجود دارد و باید هرچه سریع‌تر به آن‌ها پایان داد.

سیاست خارجی در هر حال امتداد سیاست داخلی است. هنگامی که می‌گوییم در داخل، قدرت مردمی و پیوند دولت و ملت عنصر اساسی و کانونی قدرت ایران، انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی ایران است، در عرصه‌ بین‌المللی نیز دو نوع سیاست‌ورزی ممکن است. یکی، سیاست‌ورزی مبتنی بر ارتباط با دولت‌هاست؛ دولت‌هایی که گاه از مشروعیت مردمی چندانی برخوردار نیستند یا از ثبات اجتماعی و سیاسی کافی بهره‌مند نمی‌باشند و درگیر بحران‌های متعددند. این نوع سیاست‌ورزی را همه‌ دولت‌ها انجام می‌دهند و ما نیز از آن گریزی نداریم، زیرا واقعیت سیاست بین‌الملل بر روابط میان دولت‌ها استوار است.

اما در کنار آن، باید به خواسته‌های ملت‌ نیز توجه داشت. توجه به مطالبات عمومی و اجماعی ملت‌ باید بخشی از سیاست خارجی کشوری مانند ایران باشد؛ کشوری که برآمده از یک انقلاب گسترده‌ مردمی است و ماهیتی مردمی دارد.

بنابراین، هم در سیاست داخلی و هم در سیاست خارجی، توجه به عنصر مردم امری ضروری و دارای اهمیت است. از همین زاویه است که می‌توان برخی از اجزای سیاست‌های ما در طول دو یا سه دهه‌ گذشته را مورد آسیب‌شناسی و واکاوی مجدد قرار داد.

برای مثال، در ارتباط با بحران سوریه، من همواره معتقد بوده‌ام که در این بحران، به دلیل ملاحظات و منطق استراتژیک و نیز با توجه به واقعیت دولت سوریه، که برخلاف وضعیت عمومی دولت‌های عربی تا حدی به خواسته‌های ملت‌های منطقه و ملت خود توجه داشت، ما در چارچوب منازعه‌ ضدصهیونیستی و در معادله‌ عمومی حاکم بر منطقه، نوعی هم‌پیمانی استراتژیک با دولت سوریه داشتیم. این هم‌پیمانی، در دل بحران نیز قابل رها کردن نبود و باید ادامه می‌یافت، چراکه ناشی از ضرورت‌های استراتژیک بود.

اما نحوه‌ اجرای این سیاست می‌توانست به شکل‌های دیگری صورت گیرد. ادبیات و گفتمان اجرای این سیاست نیز می‌توانست متفاوت باشد. من، به عنوان یک دیپلمات ایرانی، در دوران خدمت خود و نیز در زمان حضور رسانه‌ای‌ام تلاش کردم این ادبیات و این گفتمان را شکل دهم و منطق تحلیلی مواجهه با مسئله‌ سوریه را تبیین کنم.

شاید بد نباشد در همین‌جا اشاره‌ای کوتاه به یکی از خاطراتم داشته باشم. من از دور اول تا دور یازدهم مذاکرات آستانه ریاست هیئت ایرانی را بر عهده داشتم و در یکی از ادوار این مذاکرات که گمان می‌کنم دور سوم بود، همکاران ما ترتیباتی اتخاذ کردند تا دیداری میان من و رئیس هیئت اپوزیسیون سوریه در محل اقامت من در هتل انجام شود. این دیدار حدود دو ساعت به طول انجامید و بدون واسطه‌ مترجم، به‌صورت مستقیم برگزار شد. او به‌تنهایی آمده بود و هیچ‌کس همراهش نبود.

زمانی که وارد شد، خواستم با او روبوسی کنم اما او اجازه نداد؛ تنها از دور دست داد و روبوسی نکرد. چهره‌ای تند و جدی داشت، رنگ چهره‌اش گرفته و سرخ بود، با فاصله و احتیاط نشست. گفت‌وگو را آغاز کردیم. او گفت: «چرا شما این کار را کردید؟» و شروع کرد به انتقاد از مواضع ایران در قبال وضعیت سوریه و دولت آن.

من با همان منطق استراتژیک که پیش‌تر اشاره کردم، یعنی ضرورت‌های راهبردی و نگاه ایران به موازنه‌ منطقه‌ای در برابر اسرائیل و اشاره به شرایط عمومی منطقه، به او پاسخ دادم. وارد جزئیات تحلیل آن نمی‌شوم، اما پس از اینکه این منطق را برای او تبیین کردم، رئیس هیئت اپوزیسیون سوریه گفت «شما تا حالا کجا بودید؟» چرا تا امروز این بیان و این خطاب را از شما نشنیده بودیم؟ از شما، یعنی ایرانی‌ها.

من همان زمان گزارش کامل آن جلسه را به تفصیل برای مقامات کشور ارسال کردم. نوع مواجهه، نوع گفتمان‌سازی، ادبیات، نحوه‌ ورود و خروج به بحران و حتی شیوه‌ طرح مطالب و منطق تحلیلی و راهبردی حاکم بر ما، می‌توانست به گونه‌های دیگری نیز اجرا و بیان شود؛ به‌گونه‌ای که عنصر مردمی در آن حضور پررنگ‌تری پیدا کند. واقعیت این است که جامعه‌ سوریه در دل بحران به دو پاره‌ بزرگ تقسیم شده بود.

همان سال‌ها من این موضوع را گفته و نوشته بودم؛ سخنان امروز من حرف‌های تازه‌ای از جانب من نیست. آن زمان نیز تأکید داشتم که جامعه‌ سوریه به دو قطب بزرگ، دو بخش عمده و در واقع به دو تکه‌ تقسیم شده بود. ما می‌توانستیم همان سیاست استراتژیک خود را به نحوی دیگر اجرا کنیم؛ به‌گونه‌ای که حداکثر جامعه‌ سوریه را با خود همراه سازیم چه آن‌هایی که حامی دولت بودند و چه آن‌هایی که در موضع مخالف دولت قرار داشتند.

به هر حال، سیاست عرصه‌ای پر از فراز و نشیب است. دولت‌ها مداوم کار و برای دهه‌ها برنامه‌ریزی و سرمایه‌گذاری می‌کنند. هیچ لحظه یا صحنه‌ای نه آغاز واقعی یک مسئله است و نه پایان قطعی آن. آغاز و پایان، هر دو در سیاست معنایی نسبی دارند؛ ما با روندها مواجهیم، نه با رویدادهای لحظه‌ای.

ظرف استراتژیک ایران در منطقه‌ غرب آسیا در پیامد تحولات اخیر دچار دگرگونی‌هایی شده است؛ بخشی از این تحولات به نفع و بخشی نیز به ضرر ایران است. این واقعیت‌ها را نباید انکار کرد؛ باید هر دو روی سکه را دید و برای آن‌ها تدبیری جامع و همه‌جانبه داشت.

این تدبیر از توجه به قدرت مردم در داخل آغاز می‌شود و در عین حال، حفظ و تقویت استحکامات نظامی و توانایی‌های اطلاعاتی و امنیتی کشور نیز ضروری است. در این حوزه‌ها باید خلأها و کاستی‌هایی که ایجاد شده جبران شود. حفره‌های بزرگی در بخش‌های اطلاعاتی و امنیتی پدید آمده که بسیاری از صدمات وارد شده به حزب‌الله لبنان و حتی به ما در ایران از جمله در جریان جنگ ۱۲ روزه و آغاز آن به این حوزه‌ها مرتبط بوده است. بنابراین، این بخش‌ها باید ترمیم شوند.

قدرت نظامی ایران باید مستحکم‌تر، قوی‌تر و کارآمدتر گردد و همه‌ این‌ها باید بر بستر قدرت مردمی که هسته‌ کانونی قدرت ایران است، سامان یابد تا بتواند صحنه را مدیریت کند.

امروز صحنه‌ غرب آسیا و حتی صحنه‌ جهانی در حال تحول و شکل‌گیری مجدد است. صف‌بندی‌های تازه‌ای در حال وقوع است. اگر ما بر نقاط قدرت خود تکیه کنیم و سیاست‌ورزی هوشمندانه و پخته‌ای در پیش بگیریم، می‌توانیم منافع ایران را در این دریای طوفانی حفظ کنیم و کشتی ایران را به ساحل نجات و موفقیت برسانیم.

 

 

تغییر عمیق و همه‌جانبه در روابط ایران و کشورهای عربی هنوز رخ نداده است

هفتم اکتبر ناخودآگاه منجر به نزدیکی میان ایران و کشورهای عربی شد. ما شاهد برگزاری جلسات متعدد سازمان همکاری اسلامی بودیم و ادبیات مشترکی میان کشورهای منطقه شکل گرفت. اسرائیل برای نخستین بار به‌عنوان یک تهدید مشترک مطرح شد. به نظر شما، طرح ترامپ با آن بند مشخص درباره‌ عادی‌سازی روابط کشورهای عربی با رژیم صهیونیستی می‌تواند موجب تغییر در مسیر نزدیکی میان ایران و کشورهای عربی، به‌ویژه کشورهای حوزه‌ خلیج فارس شود؟ با توجه به اینکه می‌دانیم عربستان سعودی یکی از کشورهایی است که در صف عادی‌سازی روابط با اسرائیل قرار دارد.

پاسخ این پرسش را باید از دو روی سکه مورد توجه قرار داد و هر دو جنبه را هم‌زمان دید. روی نخست سکه این است که در میزان این نزدیکی، نباید اغراق کرد. بله، تحولات مثبتی در روابط رسمی میان ایران و دولت‌های عربی به‌ویژه عربستان سعودی در یکی، دو سال یا چند سال گذشته رخ داده است؛ از توافق پکن گرفته تا تحولات پسا هفتم اکتبر که شما در سؤال به آن اشاره کردید.

این یک واقعیت است که اتفاق افتاده و واقعیتی مثبت نیز محسوب می‌شود. به هر حال، هر اندازه که روابط میان ایران و دولت‌های پیرامونی‌اش، به‌ویژه دولت‌های عربی مهم و تأثیرگذاری مانند عربستان سعودی، بهبود پیدا کند، این امر به نفع شرایط عمومی منطقه و نیز مجموعه‌ جهان اسلام خواهد بود. در این مسئله هیچ تردیدی نیست. سیاست ایران در این زمینه نیز کاملاً آشکار بوده است. گام‌های مهمی در این مسیر برداشته شده و بخشی از این اتفاقات مثبت، در واقع نتیجه‌ سیاست‌های ایران است. طرفین به این جمع‌بندی رسیدند که روابط خود را بهبود ببخشند و در مجموع نیز این روند مثبت بوده است. بنابراین باید از آن حمایت کرد و زمینه‌ تداوم آن را فراهم آورد.

اما در عین حال، باید اندازه‌ واقعی این تحولات را در تحلیل‌ها در نظر گرفت. یعنی هنگامی که درباره‌ آن‌ها صحبت می‌کنیم، نباید با دیدی اغراق‌آمیز و تصور وقوع یک تحول بنیادین یا دراماتیک به موضوع نگاه کنیم. هنوز روابط و همکاری‌های نهادینه، ساختاری و گسترده‌ای میان طرفین شکل نگرفته است.

درست است که این تحولات مثبت‌اند و باید تقویت شوند، اما نباید چنین پنداشت که اکنون یک تغییر عمیق و همه‌جانبه در روابط ایران و کشورهای عربی رخ داده است. این اتفاق هنوز نیفتاده است، هرچند امیدواریم در آینده رخ دهد. بنابراین، در تحلیل‌ها باید حد واقعی این تحول مثبت را در نظر گرفت و از اغراق در توصیف آن پرهیز کرد. این، یک روی سکه است.

روی دیگر سکه این است که حالا پس از هفتم اکتبر، پس از آتش‌بس فعلی و با در نظر گرفتن طرح ترامپ که بخش اساسی‌ آن پایان آن «چاه‌کَنیِ بی‌پایان» اسرائیلی‌ها در غزه است، چه خواهد شد؟ موضوع این است که به‌هرحال باید نردبانی گذاشته تا راهی برای پایان این بحران گشوده شود و آمریکایی‌ها نیز بتوانند به‌نوعی بر اسرائیل فشار وارد کنند و تدبیری بیندیشند.

زیرا اگر همه‌چیز را به خودِ اسرائیل بسپاریم، آن گفتمان عملاً همه پروسه ها را ابتر و عقیم نگاه خواهد داشت؛ همواره گفته می‌شود «برویم جلوتر، دوباره این چاه‌ها را باز کنیم»، هزینه‌های آن را طبیعتا باید خودِ اسرائیل بپردازد و دیگران دائماً باید از آن حمایت کنند، ذخایرش را پر کنند و پشتیبانی سیاسی و بین‌المللی ارائه دهند.

واقعیت این است که موج‌های افکار عمومی، فشارها و مجموعه‌ شرایط و نیازهای مدیریت منازعه بین‌المللی با چین، روسیه و سایر بازیگران بین‌المللی و نیز مدیریت عمومی اوضاع در منطقه، دولت‌های عرب منطقه و دولت‌های اسلامی، ضرورت‌هایی را بر آمریکا تحمیل می‌کرد.

بنابراین جزئی از این طرح، پایان دادن به وضعیت غزه یا باز کردن راهی برای پایان قضیه بود اما جزء دیگر و کانونیِ این طرح آن است که تحت عنوان دوباره «آتش‌بس» و «پایان منازعه» و آن چیزی که ترامپ آن را با خودنمایی «صلح تاریخی» می‌نامد و به آن می‌بالد، ارائه شد. او می‌گوید بعد از سه هزار سال منازعه، حالا صلح تاریخی برقرار شده است؛ این ادبیات خودشیفته او در واقع آماده‌سازیِ برای آن تحولی است که می‌خواهند ایجاد کنند.

حالا مسئله فلسطین حل شده؛ تکرار دوباره داستانِ «اسلو». آتش‌بس که به‌تنهایی چیزی را حل نمی‌کند؛ مگر در مورد اسلو که سازمان آزادی‌بخش فلسطین اسرائیل را به رسمیت شناخت و گفت که من بر سر درصد مشخصی از اراضی با اسرائیل مذاکره خواهم کرد، نهایتِ آن چه شد؟ نهایت آن ترور عرفات، برخورد اهانت‌آمیز با ابومازن برای دوره‌ای طولانی و هفتم اکتبر بود.

چرا؟ چون واقعیت‌ها پاک‌نویسی و پنهان و زیر خاکستر دفن شدند: «دائما گفته شد که اعراب در حال صلح با اسرائیل هستند.» اسرائیلی‌ها هم از این وضعیت خوشحال شدند و طبیعتا گفتند «ما دیگر هزینه‌ای برای صلح نمی‌دهیم؛ فقط از مواهبش استفاده می‌کنیم و حالا رابطه با عرب‌ها و مسلمان‌ها را نیز عادی می‌کنیم؛ مسئله فلسطین هم تمام شد.» (نگاه کنید به سخنرانی نتانیاهو در آستانه‌ی هفتم اکتبر.)

الآن دوباره همین پروژه مطرح است: می‌گویند «خوب، آتش‌بس شد، پس مسئله حل شد؛ صلح تاریخی فرارسید؛ همه‌ عرب‌ها و مسلمان‌ها اسرائیل را به رسمیت بشناسند و اوضاع عادی شود.» ولی در این «صلح تاریخی» حق ملت فلسطین کجاست؟ زمینه‌ساز اصلی این بحران در یک سده‌ گذشته کجاست؟ نقض حقِ تعیین سرنوشتِ ملت فلسطین کجاست؟ این‌ها همان حلقه‌های مفقوده‌اند. جامعه‌ صهیونیستی به‌کل می‌گوید «همه‌چیز برای ماست». پرسش اساسی این است که چه‌طور قرار است حق فلسطینی‌ها تحقق یابد؟

آن‌ها می‌خواهند دوباره جامعه جهانی را دور بزنند؛ می‌گویند آتش‌بس شد، پس مشکل حل شد؛ بنابراین سریعاً نتیجه‌ آنی به نفع اسرائیل را به‌صورت «عادی‌سازی روابط» محقق کنیم. یعنی نقد می‌گیرند و نسیه می‌فروشند؛ سراب و وهم و توهم عرضه می‌کنند، کاری که در اسلو کردند و این بار نیز پایه و اساس حرکت‌شان بر همان منطق است.

آیا عربستان سعودی و دیگر دولت‌های عربی و اسلامی این مسیر را خواهند پذیرفت؟ نشانه‌هایی وجود دارد که نشان می‌دهد استعداد و آمادگی برای حرکت به این سمت در میان برخی از آن‌ها هست؛ اما در عین حال، نشانه‌های متناقضی نیز مشاهده می‌شود. به‌هرحال، این کشتار گسترده، این حادثه‌ بزرگ، این زلزله‌ سیاسی و انسانی که در فلسطین و منطقه ایجاد شد، تا حدی دست آن‌ها را بسته و محدودیت‌هایی جدی برایشان به وجود آورده است.

تجربه‌ قبلی نیز وجود دارد. یک بار در ماجرای اسلو، دولت‌های عربی تا انتهای مسیر پیش رفتند و تقریباً به آخر کار رسیدند؛ اما طرف مقابل، همه‌چیز را متوقف و روند را فریز و رهبر فلسطینی‌ها را نیز به شکل تلخ و دردناکی از صحنه حذف کرد. با جانشین او نیز در سال‌های بعد برخوردی تحقیرآمیز و اهانت‌آمیز صورت گرفت.

باید دید این بار چه اتفاقی خواهد افتاد. آیا دولت‌های عربی، بار دیگر و شاید حتی با سرعتی بیشتر، همان مسیر گذشته را طی می‌کنند.

آیا باز هم نقد پرداخت می‌کنند و نسیه می‌گیرند و به سمت یک وضعیت جدید می‌روند؟ یا این‌که با تأمل و تأنّی بیشتر برخورد خواهند کرد، از تجربه درس خواهند گرفت و تجربیات چند دهه‌ گذشته ــ به‌ویژه اسلو، هفتم اکتبر و دوران پس از آن ــ را در نظر خواهند داشت.

اگر چنین شود، ممکن است در این بازی وارد نشوند یا دست‌کم با شتاب در آن گام برندارند. هر یک از این دو مسیر که رخ دهد، وضعیت برای ایران تفاوت‌هایی اساسی خواهد داشت و طبیعتاً نوع بازی و سیاست‌ورزی ما نیز درجاتی از تغییر و تفاوت را تجربه خواهد کرد.

به‌هرحال، ما باید در کنار سیاست‌ورزی، برای آگاه‌سازی، مفاهمه و گفت‌وگوی جدی با طرف‌های عربی تلاش کنیم. هدف این است که هم ما و هم آن‌ها، تفسیر نزدیک‌تری به واقعیت از صحنه تحولات منطقه‌ای داشته باشیم.

در این راستا، لازم است تبادلات، ارتباطات، رفت‌وآمدها و گفت‌وگوهای عمیق و مداوم میان ایران و کشورهای عربی، به‌ویژه عربستان سعودی، صورت گیرد تا به تقویت درک متقابل کمک کند. این تعاملات می‌تواند مانع از آن شود که کنش‌های غیرقاعده‌ای یا تصمیم‌های شتاب‌زده از سوی برخی کشورها شکل بگیرد؛ زیرا وقوع چنین رویدادهایی، تدبیر امور را برای ایران دشوارتر خواهد کرد.

نمایندگان ایران با جدیت و اراده‌ واقعی به مذاکرات رفتند؛ نه از سر رفع تکلیف

درباره‌ شرایط فعلی میان ایران و ایالات متحده، می‌خواهم به وضعیت امروز برسیم و بررسی کنیم که چرا مذاکرات در بن‌بست قرار گرفته است. اما برای رسیدن به امروز، اجازه بدهید اندکی به عقب برگردیم، به دوران پیش از جنگ ۱۲ روزه‌ اسرائیل علیه ایران. به نظر شما، آیا جمهوری اسلامی ایران در آن زمان دچار تحلیل خوش‌بینانه‌ای شده بود، زمانی که پنج دور مذاکره با ایالات متحده انجام می‌شد؟ یا نه، چنین برداشتی نادرست است؟ زیرا می‌خواهیم بدانیم آیا آن تحلیل گذشته خطا بوده و امروز چه تحلیلی بر میدان حاکم است.

پاسخ به این پرسش تا حدودی دشوار است و می‌توان از زاوایای مختلفی به آن پرداخت. شاید اگر با مسئولان و مذاکره‌کنندگان کشور گفت‌وگو شود، پاسخ آن‌ها این باشد که نه، ما می‌دانستیم مسیر ساده‌ای در پیش نیست؛ شرایط بسیار پیچیده و دشوار است. اما اگر از زاویه‌ ناظران و تحلیل‌گران به موضوع نگاه کنیم، به نظر می‌رسد که در آن مقطع امید نسبی وجود داشت؛ این تصور که فرصتی قابل توجه برای دستیابی به نوعی توافق فراهم است.

البته در کنار این امید، حذر و هوشیاری نیز وجود داشت، زیرا رفتار و منطق مذاکراتی طرف مقابل نشان می‌داد که مسیر آسانی در پیش رو نیست.

ایالات متحده معمولا در هر دور از مذاکرات، مطالبات گسترده و شروط متنوعی را مطرح می‌کرد و در پی فراخواهی و گسترده‌سازی دامنه‌ توافق بود. با این حال، در نهایت، از سوی مذاکره‌کنندگان آمریکایی نشانه‌هایی از تمایل اولیه برای دستیابی به توافق نیز دیده می‌شد. یعنی در حالی که در سطح عمومی و رسانه‌ای بر خواسته‌های حداکثری تاکید می‌کردند، در سطح مذاکرات رسمی نیز همان‌ها را تکرار می‌کردند؛ اما در پایان هر دور گفت‌وگو، دریچه‌هایی باز می‌کردند که نشان می‌داد شاید هنوز امکان رسیدن به یک فرمول توافقی وجود دارد.

در نهایت آنچه نباید می‌شد، شد. یعنی در شرایطی که پنج دور گفت‌وگو میان ایران و ایالات متحده انجام شده بود و حتی تاریخ دور ششم مذاکرات نیز اعلام شده بود، ناگهان با حمله اسرائیل روبه‌رو شدیم و پس از آن، آمریکایی‌ها نیز در حمله به تأسیسات اتمی ایران مشارکت کردند. در نهایت، اتفاقات به همان مسیری پیش رفت که شاهدش بودیم.

امروز ما در موقعیتی هستیم که تجربه‌ای انباشته و سنگین از دو تا سه دهه تعامل و مذاکره در اختیار داریم. تجربه‌ای که شامل توافق برجام نیز می‌شود.

برجام در نهایت به امضا رسید، اما با تغییر دولت در ایالات متحده، آن توافق عملاً از میان رفت؛ چرا که برجام یک توافق فراحزبی نبود، بلکه توافقی میان بخش‌هایی از حزب دموکرات آمریکا با ایران بود و حمایت کنگره آمریکا را هم در اختیار نداشت. در همان زمان نیز، بسیاری از سیاستمداران آمریکایی می‌گفتند که اگر توافق برای تصویب به کنگره برود، تأیید نخواهد شد. در نتیجه، برجام توافقی بین دو دولت بود: دولت وقت ایالات متحده و دولت جمهوری اسلامی ایران. با تغییر دولت و روی کار آمدن ترامپ، او عملاً زیر میز زد و توافق را برهم زد و از برجام خارج شد.

به این ترتیب، ما با یک تجربه‌ تلخ و پرهزینه مواجه شدیم. در دور جدید مذاکرات، یعنی در دوره دوم ریاست جمهوری ترامپ نیز، ایران با جدیت وارد گفت‌وگوها شد. پنج دور مذاکره صورت گرفت و در مجموع، نوعی امید واقع‌گرایانه وجود داشت. من می‌توانم با اطمینان بگویم که هیئت ایرانی در عین آگاهی از دشواری‌ها، فشارها و سیاست‌های فراخواهانه و زورگویانه‌ آمریکا و شخص ترامپ، با نیتی صادقانه و هدف‌مند وارد میدان شد.

نمایندگان ایران با جدیت و اراده‌ واقعی به مذاکرات رفتند؛ نه از سر رفع تکلیف، بلکه برای یافتن راهی برای گشودن بن‌بست، برای اینکه دریچه‌ای به سوی توافق باز شود. این نکته را می‌توان با اطمینان گفت که هیئت ایرانی با جدیت و اراده به دنبال توافق بود. اما در نهایت، طرف مقابل راه‌ها را به روی توافق بست.

ایالات متحده یک‌جانبه فقط درخواست داشت که ایران اقداماتی انجام دهد؛ اما در مقابل، هیچ امتیاز یا دستاورد مشخصی برای ایران در نظر نگرفته بود. همه‌چیز به مطالبه و پرداخت از سوی ایران خلاصه می‌شد، آن هم پرداخت‌های حداکثری، از جمله در زمینه‌ توقف غنی‌سازی که طبیعتاً برای ایران پذیرفتنی نبود.

بنابراین، مذاکره‌کنندگان ایرانی با قاطعیت نپذیرفتند و گفت‌وگوها عملاً به بن‌بست رسید. اگر بخواهیم با دقت بیشتری نگاه کنیم، می‌توان گفت دور آخر مذاکرات نوعی عملیات فریب نیز بود. چرا که وقتی تاریخ دور ششم مذاکرات اعلام می‌شود، انتظار طبیعی این است که هرگونه تحول یا اقدام منفی پس از آن دور رخ دهد، نه پیش از آن. اما در واقع، پیش از آغاز دور ششم، اسرائیل دست به حمله زد و آمریکا نیز از آن حمایت و در آن مشارکت کرد.

به همین دلیل، اگر از تعبیر «فریب» استفاده کنیم، می‌توان گفت در دور پایانی مذاکرات، نوعی عملیات فریب علیه ایران انجام شد؛ چرا که تاریخ گفت‌وگو را اعلام کردند، اما در فاصله‌ پیش از آن، عملاً مسیر درگیری را انتخاب کردند.

ایران تلاش کرد با توافق مانع از جنگ شود اما جنگ، نسخه مطلوب اسرائیل بود

می‌توانیم بگوییم که پیش‌بینی شکست مذاکرات قطعاً صورت گرفته در همان دور قبل از جنگ ۱۲ روزه، اما آیا خطر جنگ را نادیده انگاشتیم یا اینکه در مورد اینکه احتمال دارد جنگ هم اتفاق بیفتد اساساً نگاه خاصی وجود نداشت؟

شاید بتوان گفت که با این قوت و جدیت احتمال جنگ ملاحظه نمی‌شد اما واقعاً باید از مسئولینی که تصمیم‌گیر بودند پرسید. من در این صحنه تماشاگر بودم و در مرکزی نبودم که در واقع در مسئولیتی مشارکت داشته باشم. مسئولین باید برداشت‌های خودشان را اعلام کنند.

ولی من به عنوان یک تحلیلگر، به عنوان یک ناظر تحولات می‌گویم شاید بتوان گفت این درجه از احتمال بالا برای جنگ داده نمی‌شد اما همزمان احتمال جنگ، قطعاً هم نزد در واقع فرماندهان نظامی و هم نزد مسئولین سیاسی، به عنوان یک احتمال جدی مطرح بود. درصد این احتمال که آیا یک امر قطعی فوری خواهد بود یا نه، شاید محل مناقشه و اختلاف بود ولی اصل موضوع به عنوان یک گزینه مطرح بود.

شاید بپرسید که خوب اگر اصل جنگ جدی بود پس چرا اینجوری شد. چون عرض کردم ایران همه تلاش‌های خودش را کرد برای اینکه توافق حاصل شود، اما توافقی در کار نبود، طرف مقابل می‌گفت آنچه من می‌گویم شما بپذیرید، این دیگر توافق نیست بلکه تحمیل سیاست یک‌جانبه یک طرف مذاکرات به طرف مقابل بود.

این همین اتفاقی است که برای گفتگوهای محتملی که بنا بود در نیویورک انجام شود اخیراً هم افتاد، یعنی مطابق روایت صریح وزیر محترم امور خارجه جناب آقای دکتر عراقچی، با اینکه تدارکات اولیه این گفتگوها فراهم شد اما در دقیقه ۹۰ طرف آمریکایی به طرف ایرانی اعلام کرد که اگر شما در این نشست حضور یافته و آنچه را ما می‌گوییم، که توقف کامل غنی‌سازی است، می‌پذیرید ما در جلسه حاضر خواهیم شد. آنها نتیجه مذاکرات را به عنوان مقدمه مذاکرات قرار داده بودند.

چنین مذاکراتی جز معنای تسلیم ندارد، یعنی اگر ایران چنین مذاکراتی و چنین منطق مذاکراتی را بپذیرد معنایش در واقع تسلیم در برابر برنامه طرف مقابل است، این دیگر نامش توافق نیست، این تسلیم است. طبیعی است که ایران تسلیم نشد اما همه تلاش خود را برای توافق کرد که به جنگ منجر نشود، این آمریکایی‌ها و اسرائیلی‌ها بودند که به سمت جنگ رفتند. اسرائیلی‌ها که دائماً می‌خواستند این کار را انجام دهند، سال‌ها در آرزوی این اتفاق بودند و آمریکایی‌ها هم که در ورود به این موضوع حذر و تردید داشتند، بر اساس این برداشت که الان لحظه‌ای است که می‌توان به ایران ضربه زد و درخواست‌های حداکثری داشت، با اسرائیل همراهی کردند.

جنگ، مذاکره‌کنندگان و تصمیم‌گیران ایران را واقع‌بین‌تر کرد

خروج دولت وقت ایالات متحده و همین شخص آقای ترامپ از برجام منجر به افزایش بی‌اعتمادی ایران شد و در دور ۵ دور مذاکرات هم شاهدش بودیم. حالا این جنگی که اتفاق افتاد چه تاثیری بر بی‌اعتمادی و شاید بتوان گفت اندکی بخواهیم صریح‌تر صحبت کنیم بدبینی ایران به مذاکره با آمریکا گذاشته است؟

شاید تعبیر بهتر این باشد که بگوییم ایران و مجموعه سیاستمداران، مذاکره‌کنندگان و تصمیم‌گیران ایران، واقع‌بین‌تر شدند. یعنی اگر در برخی مفروضات، تردیدهایی یا مناقشات جدی وجود داشت، در پرتو این جنگ و تجربه واقعی که اتفاق افتاد و همچنین سرنوشت برجام، طرف ایرانی واقع‌بین‌تر شد. به این معنا که اجزای مختلف واقعیت را مورد توجه قرار می‌دهد.

در حقیقت ایران هم مسیر مذاکراتی را رفت و هم مسیر درگیری به اجبار به آن تحمیل شد و این هر دو به تصمیم‌گیر ایرانی اجازه می‌دهد که مجموعه شرایط خود، شرایط منطقه و جهان، واقعیت سیاست ایالات متحده آمریکا و اسرائیل را بهتر و واقعی‌تر بشناسد و بهتر تدبیر بکند تا منافع ملت ایران تامین شود.

آیا این واقع‌بینی به سخت‌گیری در مذاکرات هم منتهی خواهد شد؟

نتیجه آنی می‌تواند این باشد، ولی الزاماً ممکن است تغییراتی هم در آن اتفاق بیفتد؛ این موضوع بستگی به بازی طرف مقابل نیز دارد. عرضی که کردم را با دقت در انتخاب کلمات بیان کردم. عرض کردم که از همه جوانب، نگاه ایران واقعی‌تر خواهد شد به مسائل.

تصمیم‌گیر ایرانی واقعیت‌های ملموس صحنه را هم از زاویه سیاست واقعی ایالات متحده آمریکا و اسرائیل که مبتنی بر فراخواهی، توسعه‌طلبی، زیاده‌خواهی، گسترش‌طلبی و هژمونی‌خواهی است دید و هرچند که پیش‌تر هم این موارد را می‌دانستیم اما اکنون بسیار ملموس‌تر، دقیق‌تر و با تصویر واقعی‌تری برای همه سیاستمداران و تصمیم‌گیران ایران مشخص و مبرهن شده است.

اما از آن طرف، صحنه جنگ و درگیری و رویارویی نیز واقعیت‌هایی را نشان داد و این واقعیت‌ها در کنار هم، صحنه‌ای متکامل را شکل می‌دهد که تصمیم‌گیر ایرانی با پختگی، هوشمندی و بر پایه منافع و امنیت ملی ایران، تصمیمات آینده خود را اتخاذ خواهد کرد.

ایران باید دریچه‌های توافق را باز بگذارد

ما در حال حاضر به نظر می‌رسد با یک بن‌بست در مذاکرات مواجه هستیم که همان‌طور که شما فرمودید، عامل اصلی آن زیاده‌خواهی طرف آمریکایی است؛ عاملی که شاید هسته اصلی آن، همان موضوع «غنی‌سازی صفر در ایران» باشد که ایران پیش از جنگ ۱۲ روزه نیز آن را نپذیرفت. به عنوان یک دیپلمات با بیش از چهار دهه تجربه دیپلماتیک، اگر بخواهید نظر کارشناسی خود را برای افکار عمومی توضیح دهید، اینکه چطور می‌توان از این بن‌بست خارج شد، چه می‌فرمایید؟ طبیعتاً نمی‌شود در میان‌مدت و بلندمدت در این بن‌بست باقی ماند. به نظر شما راهکار خروج از این بن‌بست چه می‌تواند باشد؟

تکیه بر قدرت ملی ایران، تحکیم پیوند مستحکم بین دولت و ملت و ترمیم شکاف‌های داخلی، مهم‌ترین عنصر قدرت ایران خواهد بود. هرگونه توافقی، هرگونه خروجی از بن‌بست، بدون این عنصر اساسی معنای واقعی ندارد. من بارها گفته‌ام که در سیاست بین‌الملل «تصویر از واقعیت» از خودِ واقعیت مهم‌تر است. طرف مقابل ما و ملت ایران در خلا سیاست‌ورزی نمی‌کنند؛ واقعیت‌های سیاست بین‌الملل بسیار تلخ و سخت است. این‌گونه نیست که ما اراده کنیم و چیزی به‌صورت یک‌طرفه اتفاق بیفتد؛ این امر، دوطرفه است و طرف مقابل نیز در این بازی نقش دارد.

برداشت استراتژیک طرف مقابل و تصویرش از واقعیت ایران این است که ایران دچار جنبه‌هایی از ضعف در سیاست داخلی است و شرط‌بندی اصلی آن‌ها نیز بر همین نکته استوار است. در جنگ ۱۲ روزه نیز بر همین موضوع شرط‌بندی داشتند و همچنان تا اطلاع ثانوی، شرط‌بندی اساسی آنها بر پاسخ دادن و واکنش نشان دادن به این عنصر سیاست داخلی ایران است.

دوم اینکه، آنها به لحاظ منطقه‌ای نیز معتقدند که به هر حال، در وضعیت ژئوپولیتیک ایران در منطقه غرب آسیا تغییراتی ایجاد شده است. بنابراین، با مجموع این شرایط، طرف مقابل چنین تلقی استراتژیکی دارد که اکنون زمانی است که می‌توان سیاست‌ها و خواسته‌های یک‌جانبه خود را به ایران تحمیل کرد.

اما این بازی را چگونه باید بر هم زد؟ در سطح سیاست خارجی، ما باید دریچه‌های توافق را باز بگذاریم؛ همان‌گونه که تاکنون نیز چنین کرده‌ایم، چه در تعامل با سازمان‌های بین‌المللی، چه با طرف‌های بین‌المللی.

ما برای توافقی که مبتنی بر منافع دو طرف و تامین‌کننده منافع و مصالح ملت و دولت ایران باشد، آمادگی داریم. این مسیر را نباید ببندیم؛ چه از نظر گفتمانی، چه از نظر ادبیات سیاسی و چه از نظر دریچه‌های واقعی گفت‌وگو و مذاکره.

ایران هیچ‌گاه راه‌هایی که چه آشکار و چه پنهان باز می شود را نبسته است و بعد از این نیز قاعدتا، منطقا و درست آن است که این روند را ادامه دهد.

اما آنچه از لحاظ منطق استراتژیک اساسی است و باید در اولویت قرار بگیرد، پایان دادن به شرط‌بندی اصلی اسرائیلی‌ها و آمریکایی‌هاست. شرط‌بندی اصلی آن‌ها این است که عنصر کانونی ضعف ایران، مسئله داخلی و شکاف‌های ایجادشده بین بخش‌هایی از جامعه ایران با حکومت و دولت است.

باید این را به‌عنوان اولویتِ یک قرار بدهیم: همه دلسوزان کشور، انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی با خارج کردن این مسئله باید بر بستر قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران به خواسته‌ها و مطالبات تاریخی ملت ایران در انقلاب بزرگ بهمن ۱۳۵۷؛ یعنی استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی، پرداخته و آن‌ها را مدیریت کنند، شکاف‌هایی که ایجاد شده باید با سرعت، جدیت و فوریت ترمیم شود.

این چیزی است که شرط‌بندی اصلی بازیگران بیرونی را به‌هم خواهد زد و آن راه‌های مفتوح (نظری یا عملی) برای برخی مذاکرات را معنا خواهد داد و اجازه می‌دهد که تاکتیک به استراتژی تبدیل شود.

این شرط‌بندی اساسی دشمنان ایران باید خاتمه پیدا کند، این امری است که در اختیار ما و نیروهای سیاسی کشور است، نیروهایی که وفادار به کشور، جمهوری اسلامی و ایران هستند. ملت ایران و قاطبه نخبگان ملت ایران در جنگ ۱۲ روزه تحمیلی این وفاداری را به‌درستی نشان دادند.

این نیز جلوه‌ای از واقعیت‌هاست که همه تصمیم‌گیران باید به آن توجه کنند: ملت ایران، حتی اکثریت ایرانیان مقیم خارج از ایران در این جنگ ۱۲ روزه نشان دادند که در کنار میهن خود و انتخاب‌های ملت خود هستند و حاضر نیستند با بزرگ‌ترین و روسیاه‌ترین جنایت‌کاران تاریخ همراه شوند.

این جزئی از واقعیت صحنه سیاست در ایران است؛ همه ما باید به این واقعیت توجه کنیم. همه ما مسئولیت ملی داریم که از این واقعیت برای اقدامات مثبت، بهسازی وضعیت داخلی و برای خاتمه دادن همیشگی به شرط‌بندی اساسی ایالات متحده آمریکا و اسرائیل و صهیونیست‌ها که روی این عنصر در واقع شرط‌بندی کردند و امید دارند که این وضعیت در حقیقت دریچه‌ای را برای تحمیل وضعیت جدید بر ایران باز کند، استفاده کنیم.

آخرین سخن من به‌عنوان یک کارشناس کوچک، یک نفر از مردم عادیِ هشتاد و چند میلیون ایرانی این است که انتظار طرف مقابل از ایران این است که باید فشار را آن‌قدر ادامه دهند و توافق معناداری با ایران نکنند تا یکی از دو اتفاق بیفتد: یا ایران دچار دگردیسی بنیادین در سیاست و در واقعیت‌هایش شود و به منطق هژمون‌خواه ایالات متحده آمریکا و اسرائیل تن داده و تبدیل شود به زائده‌ای از زوائد موجود از دید آن‌ها در منطقه و جهان؛ یا ایران دچار فروپاشی شود به این معنی که نظام جمهوری اسلامی و حتی ایران به‌عنوان یک واحد ملی بزرگ که منشأ تغییرات و تحولات بوده از هم بپاشد.

تا مادامی که چنین برداشت استراتژیکی در طرف مقابل وجود دارد، ما باید به قدرت ملی، به پیوند مستحکم میان اجزای جامعه ایران تکیه کنیم، دعواها و مناقشات جانبی را کنار بگذاریم، فریب بازی‌ها و جنگ‌های روانی دشمن و بوق‌های آن‌ها را نخوریم و اجازه دهیم شرایطی فراهم شود که راه برای توافق‌هایی مبتنی بر منافع و امنیت درازمدت دولت و ملت ایران گشوده شود.

در اینجا بحث نظام‌های سیاسی یا شخصیت‌های سیاسی نیست؛ بحث «state» ایران و واحد ملی ایران با این تاریخ طولانی است، بحث ملت ایران است که در جنگ ۱۲ روزه هم نشان دادند که همگی بر بستر این هویت و در کنار هویت ایرانی و همچنین هویت اسلامی خود ایستاده‌اند و می‌خواهند آن‌ها را حفظ کنند.

مشاهده خبر در جماران